-مرسی عزیزم.
-اووف خداروشکر که اومدین!
شیلا با لبخند دست شوهرش را گرفت و گفت:
-ببخشید که دیر کردیم خیلی اذیت شدی؟!
-خیلی!
دستش را دور شکم مایا محکمتر کرد و متاسف سر تکان داد.
-خیرسرت با دومتر قد با یه بچه نمیتونی کنار بیای.
آریا بیاعصاب چشم بست و از صورت شکلاتی مایا چشم گرفت.
-نگو شهراد نگو که مثله کابوس میمونه. راستی ماهین تو ماشین خوابش برد هر چی گفتم نخواب گوش نکرد.
-خیلیخب شما برید ما هم یه کم دیگه میایم.
-چرا منتظر نمونیم؟
شیلا ریز خندید و گفت:
-بیا ما بریم داداشم فعلاً باید منتظر بمونه!
آریا ابرو بالا انداخت و با آمدن صدای قدم هایی و ایستادن دنیز کنارش، برایش چشم ریز کرد.
-خیلی منتظرتون گذاشتم؟
شیلا گفت:
-نه گلم… آریاجان ایشون دستیار جدید شهراد هستن.
-واقعاً؟ چقدر خوب خیلی خوشبختم.
با صورتی جمع شده از آریا چشم گرفت.
مردک تا یک جنس مخالف کنارش میدید سریع مسخره بازی راه میانداخت.
تند لب زد:
-برید دیگه داره دیر میشه.
آریا با شیطنت و شیلا با لبخند خدافظی کردند.
تا به سمت ماشینشان رفتند نفس راحتی کشید اما یکدفعه چشمش به مایا خورد.
در بغلش جمع شده و با چنان حالت متعجبی به دنیز خیره شده بود که مطمئن شد کارش تمام است!
قبل آنکه فرصت کند توضیحی به او بدهد دخترکش گفت:
-ماما خلیدیی(خریدی) بابایی؟
دنیز:
اینگونه در ماشین دکتر شهراد ماجد نشستن تجربهی جدیدی بود. بچه ها پشت و من هم کنارش بودم!
هر کس که مارو میدید بیشَک حس میکرد یک خانواده هستیم اما برای من اینجا شبیه یک صندلی پر از میخ بود!
معذب کمی جا به جا شدم و برای بار صدم چرخیدم و نگاهی به چشم های معصوم و فوقالعاده کنجکاوشان انداختم!
مردمک هایشان چنان گرد و هیجان زده شده بود که انگار آدم فضایی دیدهاند و بالأخره صدای یکیشان بلند شد.
-چند سالته دختل(دختر) خانوم؟
از گوشهی چشم متوجه مشت شدن دست شهراد ماجد شدم و قبل جواب دادنم صدای عصبانیاش بلند شد.
-تکیه بده به صندلیت مایا مگه ماشین جای ورجه وروجه کردنه؟!
دختربچه سریع و با حرف گوش کنی به صندلیاش تکیه داد و گفت:
-چش.
لبخندی به رویش زدم و دوباره سرجایم چرخیدم.
دلم میخواست جوابش را دهم اما از لحظهای که پرسیده بود:
-ماما خیلیدی بابایی؟
اخم های همیشه درهم شهراد ماجد بیشتر قفل یکدیگر شده و نفسم در حال بند آمدن بود!
گلویی صاف کردم و برای فرار از فضای زیادی سنگین ماشین آرام لب زدم:
-شرمنده مزاحم شما هم شدم آقای دکتر.
-دکتل چلا؟(دکترچرا) بوگو (بگو) شهلادجون!(شهراد)
_♡_♡_
بله دیگه شهرادجون و اینا صحبتا🤪🥰
شوکه سرچرخاندم و به صورت شیطان کوچک خیره شدم.
منظورش دقیقاًچه بود؟!
نگاهم را که دید هیجان زنده خندید و تا کمی جلو آمد، صدای فریاد پدرش بلند شد.
-مگه بهت نمیگم بشین سرجات!
از فریاد بلندش سرجایم پریدم و فسقلی های کوچک با ترس یکدیگر را در آغوش گرفتند و آن یکی دختربچه که تا به حال ساکت بود، گفت:
-ب..ب..ببخشین ب..بابایی ما…
-ساکت… تا رسیدنمون صحبت نمیکنید و تو مایا خانوم بار آخرت بود که تا یه غریبه دیدی شروع کردی به حرف زدن باهاش! یه بار دیگه همچین چیزی رو ببینم تنبیه میشی فهمیدی؟!
-…
-باشمام!
-ف..فهمیدم بابایی.
شهراد ماجد با فکی چفت شده سر تکان داد و به رو به رو خیره شد.
تند پلک زدم تا اشکی که در چشمم خانه کرده بود رسوایم نکند و صدایش در سرم میپیچید.
تنبیه میشی… تنبیه میشی… تنبیه میشی…!
-شهراد ماجد تعادل روانی نداره برای همین هر کس کنارش زندگی کنه جونش در خطره. یه چیز دهن پر کن برام بیار تا بتونم باهاش این موضوع رو ثابت کنم. اگر بتونی این کارو کنی، هم دوتا بچهی کوچیکو نجات میدی و کمکشون میکنی تا چیزهایی که تو تجربه کردی رو تجربه نکنن و هم من به قولی که بهت دادم عمل میکنم!
دستم مشت شد و با نفس های تند به پنجرهی ماشین خیره شدم!
حرف های زن حقیقت داشت!
این مرد فقط یک ظاهر بینقص داشت اما از درون پوسیده بود!
وگرنه تندی ای که در مقابله بچه هایش داشت و رفتارهای بیثباتش در این چند روز نمیتوانست دلیل دیگری داشته باشد!
صدای ریز گریهی بچه ها از پشت میآمد و حرصم را بیشتر میکرد!
دقیقاً از آن روزی که این پیشنهاد را گرفته بودم تا همین حالا زندگیام زیادی تغییر کرده بود و میدانستم که بیشَک بیشتر از این ها تغییر خواهد کرد اما ارزشش را داشت!
قطعاً این تغییرات ارزش پایین کشیدن هیولای دیگری که در قالب پدر ظاهر شده بود را داشت!
ارزش رسوا کردن شهراد ماجد را داشت…!
_♡_
-دکتر محسنی و دکتر اشتیاق از جراح های خوب کلینیکمون هستن، قبلاً با هم آشنا شده بودین؟
-نه متاسفانه… خوشبختم.
-خیلی خوشبختم خانوم جوان به مجموعهی ما خوش اومدین.
بیحواس سری برایشان تکان دادم و ابراز خوشبختی کردم.
دقیقاً از لحظهای که رسیده بودیم تا همین حالا دکتر احسانی بیخیالم نشده و قصد کرده بود تا با هر بیست سی نفری نفری که در کلینیک مشغول بودند، آشنایم کند. اما نگاه من پِی دو موجود کوچکی که با لب های ورچیده در طرف دیگر میز نشسته بودند، بود.
هر کس که مخاطب قرارشان میداد اول یک نگاه به پدرش میکردند و سپس با مظلومیت جواب میدادند.
مشخص بود که هنوز هم از داد و فریاد شهراد ترسیدهاند و خدا میدانست این فرشته های کوچک در خانه شان با چه چیزهایی درگیر هستند!
-چی شده دنیز؟ چرا اِنقدر ناراحتی؟!
با صدای بیتا کنار گوشم از فکر بیرون اومدم و نگاهش کردم.
-چیز مهمی نیست یه کم خستم.
-حق داری والا چی بگم. از اینجا رفتیم زود بخواب حالت بهترشه. غذاتم درست بخور انرژی داشته باشی.
-خوبم نگران نباش تو…
-بچه ها قبل غذا برید دست و صورتتونو بشورید.
با صدای شهراد حرف زدن از خاطرم رفت و سریع نگاهی به مایا و ماهین انداختم.
با وجود ترسشان خیلی سریع به حرف پدرشان گوش دادند و دنبالش راه افتادند.
ترسی که در چشمانش بود حالم را خرابتر کرد!
لعنت من این ترس را سال ها با پوست و گوشت و استخوانم حس کرده بودم…!
_♡___
دنیزم شهرادم😭🥹
مضطرب بلند شدم و صندلیام را عقب کشیدم.
-کجا میری دنیز؟
-میرم سرویس زود میام.
-باشه عزیزم
سری برای بیتا تکان دادم و بیتوجه به عمادی که با چشمانش برایم آتش میفرستاد، مستقیم به سمتی که مرد شیطانی و بچه ها رفته بودند راه افتادم.
قلبم در دهانم میکوبید و اینکه نمیدانستم دقیقاً با چه چیزی رو به رو خواهم شد، اضطرابم را بیشتر میکرد.
یعنی شهراد ماجد هم مثل عطای پست فطرت بود؟!
به اندازهی او شخصیت تیره و تاریکی داشت؟!
وارد راهروی مشکی رنگ و باریک شدم.
و ناگهان با صدای لرزان مایا که از سمت سرویس بانوان میآمد، هول شده پشت پارتیشنی که گوشهای تعبیه شده بود رفتم.
تصویرشان مشخص نبود اما صدایشان را به خوبی میشنیدم.
-بابایی نه تولو(تورو) خدا نکن این کالو!
از استرس اشک در چشمانم جمع شد.
-وقتی که حرف گوش نکن میشید باید فکر اینجاشو کنید، زود باشید ببینم سریع بشورید بریم.
-بابایی لفن گلبم دلد دال میشه ها!(لطفاً قلبم درد دار میشهها)
چشمانم گرد شد.
داشت چه غلطی میکرد؟!
-ب..ب..بابایی
صدای لرزان آن یکی دختربچه که بلند شد، دیگر نتوانستم تحمل کنم.
سریع از پشت پارتیشن بیرون زدم و با قدم هایی که کم از دویدن نداشت، به طرف میز رفتم و آرام به شانهی خواهر هیولا زدم.
-ببخشید خانوم ماجد؟!
سر دختر شیلا نام که به طرفم برگشت، نفس نفس زنان به سرویس اشاره کردم.
-چیزه برادر زاده هاتون شمارو صدا کردن گفتن برید پیششون.
ابرو بالا انداخت و نگاهش را در طول میز چرخاند.
-واقعاً؟ ولی شهراد که پیششونه!
-آره اما شنیدم که اسم شمارو گفتن.
-ای بابا… باشه پس برم ببینم چی میخوان این دوتا شیطون.
لبخند ساختگی زدم و سرجایم وا رفتم.
گوش هایم کیپ شده و فقط جسمم در این مکان حضور داشت.
صداها را میشنیدم و نمیشنیدم! تصویرهارو میدیدم و نمیدیدم!
این دو بچه مرا به اعماق جهنمی که از آن گذشته بودم، سوق داده بودند…!
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4.4 / 5. شمارش آرا 145
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
واکنش فقط خندیدن به دنیزه 😂😂
یعنی چیکار میکرد 🫠😳
این که همه چیزو اشتباه فهمید