『آتـششیطــٰان!』
༄❥︎┅┄┄┅✵♥️🔥✵┅┄┄┅❥︎༄
#پارت_5
این همون دختری که لحظه ورود بهم گیر داده بود و آشنایی میداد؛ نبود؟!؟!
اون مسئول نمونه گیری دیروز بوده؟
تکه های پازل کم کم داشت کنار هم چیده میشد!
با لحن شاکی گفت:
_ چیشد تابش خانوم؟؟ مارو یادتون اومد؟!
باید از در سیاست وارد میشدم.
خنده ای کرده و گفتم:
_ معلومه که یادم اومد!
فقط داشتم سر به سرت میذاشتم، توهم که چقدر زود بهت برخورد!
چند ثانیه از برخورد گرمم جا خورد، اما بعدش لب های اون هم به لبخند بزرگی باز شد.
_ میدونستم داری اذیتم میکنی.
ولی دختر قیافت اینقدر جدی بود که یکم باورم شد!
تو همون لحظه یه بیمار وارد شد.
الماسی سریع از جاش بلند شد و مشغول نمونه گیری شد.
تو همین بین نگاه دقیقی به سر و شکلش انداختم.
هیکل توپر و جذابی داشت و نقطه قوت صورتش، چشمای سبزش بود!
بقیه اعضا صورتش کاملا معمولی بود.
بعد از اتمام کارش، عکس رو بهش نشون دادم.
_ این آزمایش دیروز منه درسته؟؟
نگاه سرسری انداخت و تاییدش کرد.
_ میگم… یادته دیروز با چه لباسایی اومدم؟
_ وا این چه سوالیه دیگه تابش جون؟؟
_ برام مهمه عزیزم، میشه راجع بهش فکر کنی؟؟
کمی فکر کرد و گفت:
_ یادمه تیپ مشکی زده بودی اما جزئیاتش رو واقعا یادم نیست.
کلافه نفس رو بیرون دادم.
چقدر واقعا کمک کننده بود!!
خواستم ازش خداحافظی کنم که یک دفعه گفت:
_ اما سگ نازتو قشنگ یادمه!
اسمش پِنی بود، نه؟؟
سگم؟؟
پنی؟؟؟؟
همین سوالا رو اینبار با صدای بلند پرسیدم، که خنده نمکینی کرد و گفت:
_ آره دیگه!
بهت گفتم چقد بد رگی، اینجوری مجبور میشم بجای دستت از رگای جاهای دیگت خون بگیرم.
گفتم باید حواست پرت بشه، تا کمتر بترسی و رگات مخفی نشن؛ توهم فیلمای پنی رو گذاشتی واسه حواس پرتی.
یادت نیست؟؟
من هم بد رگ بودم، هم از سرنگ و آمپول میترسیدم که این موضوع همیشه به بد رگیم دامن میزد!
یعنی ممکنه دیروز واقعا خودم اومده باشم آزمایشگاه و بعدش در اثر ضربه، حافظه ۲۴ساعت گذشتم رو از دست داده باشم!؟؟
هر لحظه به یه گره جدید تو این کلاف میرسیدم.
این پرس و جو نه تنها کمکی نکرده بود، بلکه بیشتر از پیش هم، گیج شده بودم!
یه دفعه یه لامپ توی ذهنم روشن شد.
نکنه…
_ ببینم تو گفتی دیروز رگ دستمو پیدا نمیکردی درسته؟؟
سری به تایید تکون داد، که ادامه دادم:
_ بعد حتما مجبور شدی از گردنم خون بگیری؛ اره؟!؟؟
_ اره تابش از گردنت خون گرفتم.
میخواستم اول از لاله گوشت بگیرم، اما خودت گردنت رو پیشنهاد دادی و گفتی قبلا هم از اونجا خون دادی!
این چه سوالاییه که میپرسی؟؟ داری نگرانم میکنی کم کم!
معلومه که قبلا از گردن خون داده بودم، اما این اطلاعاتی نبود که همینطور هرکسی بدونه.
من مطمئنم دیروز اینجا نبودم و هنوز هم کاملا، به سلامت عقلم ایمان داشتم!
اینا فقط یه بازی و برنامه ریزی کثیف بود که من رو از شکایت منصرف کنه!
درسته دیگه هیچ مدرک و دلیل معتبری نداشتم، و همه چیز جوری برنامه ریزی شده بود که علیه من باشه؛ اما من به خودم که شک نداشتم!
پوزخندی زده و همونطور که عقب عقب قدم برمیداشتم رو به الماسی گفتم:
_ به اون رئیس قالتاقت بگو بد بازی رو با بد کسی شروع کرده!
اما به نفعشه که منو دست کم نگیره!
من گنده تر از اونو گوشه زندان انداختم؛ اون که فعلا پشت عروسکاش و اسباب بازیاش قایم شده و خودش رو نشون نمیده، دیگه هیچ عدد نیست برای من!
در رو محکم بهم کوبیدم که بلافاصله صدای پیامک گوشیم بلند شد:
” از همین جَنم و یه دندگیت خوشم میاد بیبی!
طعمه راحتی نیستی و منم عاشق شکارای چالش برانگیزم! ”
༄❥︎┅┄┄┅✵♥️🔥✵┅┄┄┅❥︎༄
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4 / 5. شمارش آرا 2
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
میگم کی پارت میزاری؟امروز قرار بود بزاری
الان میذارم
چرا پارت نمیدی
پارت گذاریش یک روز در میونه