باحسرت آهی کشیدم و کنارش روی تخت نشستم…
_چی بگم بابا.. اگه به کوهیار بگم اون پولو از ریس شرکتی که توش کارمیکنم گرفتم باورش نمیشه و میره که راجع بهش تحقیق کنه!
_مگه از ریست قرض نگرفتی؟
_اوهوم!
_چرا از اینکه کوهیار بفهمه میترسی؟
سرمو پایین انداختم و گفتم:
_چون اگه بره پیش پندار میفهمه که باید از کوهیار دست بکشم!
_چی؟ من.. متوجه نمیشم!
_بریم شام بخوریم بابا؟ من دارم ضعف میکنم.. خیلی گرسنمه.. اندازه سال ها احساس ضعف وگرسنگی میکنم!
_سارا؟؟؟؟؟
_التماست میکنم بابا.. بذار همه چی رو به موقع اش بهت میگم..
نگران نباش.. من دختری نیستم که خانواده ام رو سرافکنده کنم.. به من اعتماد کن!
_معلومه که این کارو نمیکنی و معلومه که اندازه چشم هام بهت اطمینان دارم.. اما سارا چرا باید با قرض گرفتن پولی که به زودی هم پس میدیم از کوهیار دست بکشی؟
_میگم بهت بابا.. بخدا میگم.. توروخدا اشکمو درنیار.. بخاطر اون پول نیست.. قضیه چیزی دیگه اس.. اگه بهم فرصت بدی خودم بهت همه چی رو میگم!
باحسرت آهی کشید و توی تختش دوباره دراز کشید..
_باشه.. اگه نمیخوای حرف بزنی نگو! اما قبل از اینکه از غصه دق کنم بهم بگو!
_خدانکنه.. انشاالله همیشه سایه ات بالا سرمون باشه! بیا بریم شام بخوریم.. من بدون شما نمیرم!
_برو دخترم.. من اشتها ندارم.. غروب قبل ازاینکه قرص هامو بخورم مامانت بهم غذا داده.. توبرو شامتو بخور.. بعدا حرف میزنیم!
_مطمئنی؟ گرسنه ات باشه غذا تو گلوم گیر میکنه ها!
_آره دورت بگردم.. من سیرم تو برو.. به جدایی از کوهیار هم فکرنکن.. من هنوز نمرده ام.. نمیذارم این اتفاق بیوفته!
لبخندی غمیگن زدم وزیر لب خدانکنه ای گفتم! قبل اینکه بغضم بکشنه صورتشو بوسیدم و اتاقو ترک کردم!
توی سکوت درکنار مامان وسارگل شام خوردیم.. جو خونه به قدری سنگین بود که دلم میخواست همون لحظه قلبم از غصه استپ کنه و تموم بشه زندگی خفت بارم!
هیچ کدوم قادر به شکستن سکوت بی دلیلمون نبودیم..
البته سکوت من دلیل داشت… من داشتم کوهیارمو.. دلیل نفس کشیدنم رو ترک میکردم اونا چی؟؟؟ چی رو ازدست داده بودن؟ شایدم فهمیده بودن دیگه سارایی ندارن و سارا واسه همیشه یه مرده متحرکه…
قاشقمو توی بشقابم گذاشتم و لیوان آب رو پرکردم و لاجرعه سرکشیدم..
تا قورت بدم غذایی که نمیدونستم چه طعمی داره اما مزه تلخی بغضم رو به خوبی حس میکردم..
_دستت دردنکنه سارگل.. خوش مزه بود!
_نوش جونت.. توکه چیزی نخوردی!
_خوردم.. معده ام جمع شده انگار.. دستت دردنکنه.. اومدم بلندشم که صدای مامان مانعم شد…
_سارا؟
_بله؟
_اون پسر چندشبه چشم انتظاره از اتاقت بیای بیرون.. گناه داره طفلک.. باهاش حرف بزن یه ذره آروم بشه!
_نمیخوام با کوهیار حرف بزنم مامان..
سارگل_ چرا؟ چی شده بینتون؟
نشستم سرجام و آروم گفتم:
_اگه بگم دیگه ازش خوشم نمیاد باور میکنین؟
سارگل بدون اینکه بذاره ادامه حرفمو بزنم گفت:
_معلومه که نه!
مامان_ چی؟؟ این حرف ازکجا دراومد؟
_میخوام یه مدت ازش دور باشم وخودمو مهک بزنم..
حس میکنم علاقه ی من از روی بچگی بوده و بعداز فقط یه وابستگی ساده بوده که توی این یک ماه اخیر و جدایی اجباری هیچ علاقه ای ته دلم نمونده!
مامان که انگار حرفمو باور نکرده بود و به مزاجش خوش نیومده بود با حالتی سرزنشی یه کم صداشو بلند کرد وگفت:
_هیچ معلوم هست چی داری میگی؟ مگه زندگی اون پسر اونقدر آبکی و مسخره اس که با یه مدت دوری ازهم بپاشیش؟
یا مگه شوهر وعشق کفشه که بعد از یه مدت بگی تنگ شد یا پاره و کهنه شد عوض میکنم یکی دیگه میخرم؟
_مامان….؟؟؟؟؟
_بسه سارا… همینجوریش خون به دلم کردین.. عذاب وجدان عالم وآدم توی دلم داره نابودم میکنه.. اون بدبخت هم وارد این بچه بازی هات نکن! این حرف هاروهم توروش نزن.. جوونه غرور داره میزنه بلایی سرخودش میاره!
_شما دوست دارین من بدبخت شم؟
_بوی پول به مشامت خورده؟
باصدایی که ازپشت سرم شنیدم روح از تنم پر کشید..
این صدای کوهیار بود که از شدت عصبانیت میلرزید…
آب دهنمو با صدا قورت دادم و به طرفش برگشتم!
_کوهیار….؟
_هرچی هست طرف خیلی پول داره اونقدر که تونسته عشق افسانه ای به قول خودت ۱۰ سالتو بخره! حالا چند فروختی؟ میخوام بدونم ارزششو داشتی یا عمرمو الکی صرف بی لیاقتی مثل تو کردم؟؟؟
مامان که ازصحنه روبه روش حسابی عصبی شده بود میون حرف کوهیار پرید و گفت:
_بسه دیگه.. خجالت بکشید! این حرف ها ازکی تاحالا تو خانواده ما مد شده که دارید با کمال بی شرمی توروی همدیگه میزنید؟
کوهیار بدون رعایت کردن حال بابا صداشو بالا برد وگفت:
_ازوقتی که دخترت یک شبه ۸۰۰ میلیون پول عمل رو میده و پیش همه وانمود میکنه ۵۰۰ تومن بوده!
ازوقتی که دخترت خودشو.. شرافتشو با ارسلان پندار معامله میکنه و شماها بدون اینکه ازش بپرسید خودتونو زدین به خریت….
صدای سیلی محکم بابا توی گوش کوهیار رعشه به جونم انداخت…
باهق هق وصدایی لرزون بابا رو صدا زدم..
_بابا…
اما بابا بدون توجه به ضجه های من به یقه لباس کوهیار چنگ زد و فریاد کشید:
_گمشو بیرون از خونه ام تا بلایی سرت نیاوردم…
_عمو!!! شما باید طرف من باشید نه این دختره……
بابا نذاشت حرف بزنه و همچنان داد زد:
_من طرف کسی که به دخترم انگ بی عفتی و خود فروشی رو میزنه رو نمیگیرم!!
_شما ازهمه چی بی خبرید.. باید بدونید سارا خانم چیکار کرده…
مامان_ کوهیار….
کوهیارکه احساس ضعف وبی پناهی میکرد خودشو چنگ های از بابا جدا کرد ودست هاشو به حالت تسلیم بالا آورد و بااشکی که توی چشم هاش حلقه زده بود گفت:
_اوکی… اوکی… شاید میدونستید ومن غریبه بودم.. دمتون گرم.. دستتون دردنکنه.. من خفه میشم.. خوش بخت بشی سارا خانوم!
بغضش شکست اما غرورش اجازه نداد جلوی ما اشکی بریزه.. حلقه نامزدیمونو توی صورتم پرت کرد و به سرعت خونه رو ترک کرد…
داشتم ازدل تنگی و بی قراریش پر پر میزدم.. ضجه میزدم و صدای ناله هام به گوش آسمون میرسید.. دلم میخواست برم و مانع رفتنش بشم.. بهش بگم من بدون تو نمیتونم زندگی کنم.. بهش بگم نرو وفراموش بد رفتاری هامو… فراموش کن اون حرف های بی پایه واساسی که فقط از روی بدبختیم گفتم!
اما سرجام ایستادم.. فقط به رفتنش نگاه کردم و هق زدم..
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 1 / 5. شمارش آرا 1
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
بازم عالی ممنون از قلم زیبات کاش فقط یکم پارتت طولانی باشه یا روزی دوتا پارت بزاری مرسی