رمان آرزوی عروسک پارت 104 - رمان دونی

 

ازجاش بلند وهمزمان غر زد:
_آخه چرا پاتو میذاری تو شیشه؟ مگه ندیدی شیشه شکسته روی زمین هست.. قبل از اینا چندبار تذکر دادم اینجا نیا نکنه جاییت زخمی بشه!

بی توجه به غر زدن هاش از شدت درد چشم هامو محکم روی هم گذاشتم و اشکمو پس زدم.. واقعا دردش از توچشمام میزد بیرون!
بانزدیک شدن صداش چشم هامو باز کردم…

توی فاصله نزدیک از صورتم دیدمش..
_خوبی؟
دستمال هارو که فکرکنم تموم برگه های جعبه دستمال رو بیرون کشیده بود رو ازش گرفتم و همزمان که روی زخمم میذاشتم گفتم؛

_اگه غزنزنی خوبم.. آخخخخخ!
_دیدی! دیدی گفتم عمیقه.. پاشو.. پاشو ببرمت درمانگاه دختر عذاب وجدان به جون من ننداز!
اندازه یه بندانگشت پاره شده بود

خودمم بادیدنش همه گوشت تنم آب شد اما گفتم:
_چیزی نیست.. یه خراش کوچیکه.. توخونه جعبه کمک های اولیه دارید؟
سرشو به نشونه ی مثبت تکون داد و به طرف بیرون آشپزخونه رفت..

چندثانیه بعد بایه باکس بزرگ که علامت حلال احمر روش بود روبه روم نشست!
عکه هی! چقدرم مجهز هستن! یاد جعبه کمک دستساز خودمون افتادم..

یه جعبه فلزی گلگلی که ازجعبه کادوهای قدیمیم بود استفاده کرده بودم وکل وسایل داخلش یدونه بتادین و چندتا دونه گاز ویه دونه باند وپماد سوختگی بود!
باکمک آرش یه کم بتادین روی زخمم ریختم و بعدشم دوتا گاز و آخرشم با باند محکم بستمش تاخون نیاد!

_مطعمنی نمیخوای بریم درمانگاه؟
سرمو تکونی دادم و گفتم:
_فقط مطمئنم میخوام این خون هارو از کف آشپزخونه پاک کنم!
_خودم تمیزمیکنم.. پاشو کمکت کنم ببرمت توی اتاقت!

شالم ازسرم افتاده بود.. موهام باز وپخش صورتم شده بود.. مطمئنا شرایط ازاون بدتر نمیشد که بخوام دست کمکش رو پس بزنم..
دستشو گرفتم و ازجام بلند شدم..
وقتی دیدم میتونم راه برم گفتم:

_ممنون.. بقیه اش رو خودم میتونم برم…
هنوز حرفم تموم نشده بود که بدون حرف توهوا بلندم کرد و به طرف اتاقم بردم…

خجالت کشیدم.. اما تقصیرخودش بود اگه حرصمو درنمی آورد دمپاییمو واسش پرت نمیکردم وزخمی هم نمیشدم…
روی تختم گذاشتم و زیرلب تشکر کردم!

_من بیدارم.. اگه چیزی لازم داشتی صدام کنی کافیه.. باشه؟
_باشه ممنون..
اومد بره بیرون که انگار پشیمون شد وهمونجا کنار در ایستاد..
باتعجب نگاهش کردم که گفت:

_معذرت میخوام.. بخاطر من اینجوری شد!
خندیدم و بالودگی گفتم:
_نه بابافداسرت.. این حرفا چیه تقصیرتو نبود، خودم دمپاییمو درآوردم.. ممنون کمکم کردی!

لبخندی زد و بامکث طولانی شب بخیری گفت وادامه داد:
_درروباز میذارم که اگه صدام زدی بشنوم!
_بروبخواب کاری ندارم که صدات کنم، زخم شمشیرهم نخوردم شب بخیر!

بارفتنش خودمو که تموم مدت کنترل کرده بودم ول کردم و به گریه افتادم..
چنان دردداشتم که انگاری واقعا شمشیر خورده بودم..
حس کردم شاید اگه مسکن بخورم بهتر بشم

چراغ خواب کنارتختم رو روشن کردم وچشمم به ساعت که سه صبح رونشون میداد افتاد.. چه روز نحسی بودخدایا.. دماغمو بالا کشیدم و لنگان لنگان به طرف کیفم رفتم تا قوطی قرص هامو از داخلش بردارم

باتکون دادن قوطی آه از نهادم بلندشد! خالی بود.. من میگم روز نحسیه هی بگین نه! (حالاکی بگه نه هم خدامیدونه!!!!!!)
برگشتم توی تختم و اومدم دراز بکشم که تقه ای به در خورد وپشت بندش صدای آرش

تابیام خودمو به خواب بزنم دیرمیشد و زشت بوداگه جواب ندم..
_سارا؟ بیداری؟ اجازه هست؟
این یهویی چه مهربون و با ادب شده! دلم میخواست یادآوری کنم چه روزی رو پشت سرگذاشتم اما حالا وقتش نبود وبجاش جواب دادم:

_آره بیا…
در روباز کرد واز گوشه ی در گفت:
_حالت خوبه؟ چیزی احتیاج نداری؟
باخودم فکرکردم حالا که تا اینجا اومده منم خوردن مسکن توی ذهنم افتاده بود وتا نمیخوردم خوب نمیشدم..پس بهتره بهش بگم اینجوری اومدنشم بیهوده نمیشه!

_معذرت میخوام.. میشه لطفا یه دونه ژلوفن یا استامینوفن بیاری؟
_حتما.. الان میارم…
یه کم بعد بایه سینی برگشت توی اتاق و برق روهم روشن نکرد..

به تاج تخت تکیه دادم و معذب تشکر کردم..
ژلوفن رواز جلدش درآورد و همراه لیوان که داخلش آب پرتقال بود سمتم گرفت وگفت:
_اگه درد داری….

فوراحرفشو قطع کردم و گفتم؛
_ممنون.. نه نه پام که خوب شد یه کوچولو سرم دردمیکنه.. نیازی به آب پرتقال نبود. مرسی..
_بخور خون زیادی ازدست دادی..

اتاق تاریک بود اما نور آپاژور کنارتختم کاملا توی صورتم بود و متاسفانه متوجه شد که گریه کردم!
یه کم توی صورتم مکث کرد و ادامه داد:
_گریه کردی؟
قرص ولیوان رو ازش گرفتم ولاجرعه سرکشیدم و گفتم:

_دستت دردنکنه.. امروز واسه هیچکدوممون روز خوبی نبود.. توهم دیگه برو بخواب.. داره صبح میشه..
نزدیک بودن فاصلمون تپش قلبم رو به بالاترین حدش رسونده بود..

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 3.6 / 5. شمارش آرا 5

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان

رمان های pdf کامل
دانلود رمان سرپناه pdf از دریا دلنواز

خلاصه رمان :       مهشیددختری که توسط دوست پسرش دایان وبه دستورهمایون برادرش معتادمیشه آوید پسری که به خاطراعتیادش باعث مرگ مادرش میشه وحالاسرنوشت این دونفروسرراه هم قرارمیده آویدبه طور اتفاقی توشبی که ویلاشو دراختیاردوستش قرارداده بامهشید دختری که نیمه های شب توی اتاق خواب پیداش میکنه درگیر میشه آوید به خاطر عذاب وجدانی که از گذشته داره

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان گلوگاه به صورت pdf کامل از هانیه وطن خواه
دانلود رمان گلوگاه به صورت pdf کامل از هانیه وطن خواه

  دانلود رمان گلوگاه به صورت pdf کامل از هانیه وطن خواه خلاصه رمان:   از گلوی من بغضی خفه بیرون می زند… از دست های تو ، روی گلوی من دردی کهنه… گلوگاه سد نفس های من است… و پناه تو چاره این درد… به این رمان امتیاز بدهید روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان رویای انار
دانلود رمان رویای انار به صورت pdf کامل از فاطمه درخشانی

    خلاصه رمان رویای انار :   داستان سرگذشت زندگی یه دختر عمو و پسر عمو هست که خیلی همدیگه رو دوست دارن و با هم قول و قرار ازدواج گذاشتن اما حسادت بقیه مانع رسیدن اون ها بهم میشه ، دختر قصه که تنهاست به اجبار بقیه ، با یه افغانی ازدواج می کنه و به زور از

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان نیکوتین pdf از شقایق لامعی

  خلاصه رمان :       سَرو، از یک رابطه‌ی عاشقانه و رمانتیک، دست می‌کشه و کمی بعد‌تر، مشخص می‌شه علت این کارش، تمایلاتی بوده که تو این رابطه بهشون جواب داده نمی‌شده و تو همین دوران، با چند نفر از دوستان صمیمیش، به یک سفر چند روزه می‌ره؛ سفری که زندگیش رو دستخوش تغییر می‌کنه! سرو تو این

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان قرار ما پشت شالیزار
دانلود رمان قرار ما پشت شالیزار به صورت pdf کامل از فرناز نخعی

    خلاصه رمان قرار ما پشت شالیزار :   تابان دخت با ناپدید شدن مادر و نامزدش متوجه میشه نامزدش بصورت غیابی طلاقش داده و در این بین عموش و برادر بزرگترش که قیم اون هستند تابان را مجبور به ازدواج با بهادر پسر عموش میکنند چند روز قبل از ازدواج تابان با پیدا کردن نامه ای رمزالود از

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان تقاص یک رؤیا

    خلاصه رمان:   ابریشم دختر سرهنگ راد توسط گرگ بزرگترین خلافکار جنوب کشور دزدیده میشه و به عمارتش برده میشه درهان (گرگ) دلبسته ابریشمی میشه که دختر بزرگترین دشمنه و مجبورش میکنه باهاش ازدواج کنه باورود ابریشم به عمارت گرگ رازهایی فاش میشه که… به این رمان امتیاز بدهید روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز

جهت دانلود کلیک کنید
اشتراک در
اطلاع از
guest
7 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
(@hastie
(@hastie
2 سال قبل

نویسنده تقریبا جبران کرد البته

Sarina:))
Sarina:))
2 سال قبل

هندی بازیووو بنازززم چرا باید پای سارا زخمی بشه ولی رنگ ارش عین گچ بشه
خدایا یکی از این ارش ها لوووطفا

KAYLA
KAYLA
2 سال قبل

خیلی داری کشش میدی باو …
خو یکم تند پیش برو دگ

(@hastie
(@hastie
2 سال قبل

راستش نمیدونم کیا با من موافقت دارن نمیخوام بگم بده ولی نویسنده عزیز حس نمیکنی الان که پارت 104بایدم یکم عشقشون رو به هم نشون بدم یا نمیدونم یه اتفاقی بینشون بیفته اینجوری که الان دارن پیش میرن فکر کنم به پارت 200که برسیم تازه به هم اعتراف کنن تازه اگه اعتراف کنن

Nahar
Nahar
2 سال قبل
پاسخ به  (@hastie

درست میگی خیلی طولانی شده و ب اعتراف کردن هیچ اقدامی هم نکردن😕

نگین
نگین
2 سال قبل
پاسخ به  (@hastie

😂😂😂موافقم
اما خوب چرا اینا ریدن تو رمان واای

Heli
Heli
2 سال قبل
پاسخ به  (@hastie

موافقم پارت ۱۰۴ ره ولی هیچ اتفاقی نیفتاده البته اگه کوتاه پارت نمی‌داد الان پارت ۵۶ اینا بودیم

دسته‌ها
7
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x