بعداز اون رفتاری که باهام کرد اصلا دلم نمیخواست ریختش رو تحمل کنم چه برسه به اینکه باهاش حرف هم بزنم!
سعی کردم نادیده بگیرمشون..
بااخم های توهم، نگاهمو ازشون گرفتم و باقدم های بلند درحالی که بخاطر بریدگی زخم پام، لنگ میزم به طرف اتاقم برگشتم!
هنوز چندقدم برنداشته بودم که صدای نسیم مانعم شد!
_ساراجان..
برگشتم طرفش و بدون حرف یک تای ابرومو بالا انداختم و سوالی نگاهش کردم..
_سلام.. صبح بخیر!
بادلخوری به آرش نگاه کردم..
پشت چشمی نازک کردم و گفتم:
_علیک سلام..!
_میشه چند لحظه صبرکنی باهات حرف بزنم؟
_من حرفی باشما ندارم…سر صبحی حوصله ی اعصاب خوردی هم ندارم!
اومد نزدیکم و باروی خوشی که باعث تعجبم شده بود گفت:
_من بابت حرفایی که زدم واقعا پشیمونم.. هرگز قصد تخریب کسی رو نداشتم و نخواهم داشت.. معذرت میخوام!
باگیجی اول به آرش که با اخم و دست به سینه دور از ما ایستاده بود وبعد به نسیم نگاه کردم..
نسیم دستش رو سمتم دراز کرد و با لبخندی که اصلا خوشم ازش نمیومد گفت:
_عذرخواهیمو قبول میکنی؟
دلم نمیخواست قبول کنم اما من که صنمی با این زن نداشتم پس قبول کردن و نکردنش تاثیری توی رابطه مون نداشت..
از طرفی هم مطمئن بودم آرش مجبورش کرده و به اجبار آرش راضی به معذرت خواهی شده و اگه قبول نمیکردم قرار بود ادامه پیدا کنه پس اجبارا قبول کردم..
لبخند مصنوعی و مسخره ای زدم و باهاش دست دادم و گفتم:
_موفق باشید!
باذوق مسخره ای جواب داد:
_همچنین عزیزم!
اومدم برم توی اتاقم که دوباره صداش مانعم شد!
_مشکلی پیش اومده ساراجان؟ حس میکنم توی راه رفتن به مشکل خوردی!
دلم میخواست بگم به تو ربطی نداره اما بازهم نگاه دلخورم روسمت آرش سوق دادم وباکنایه گفتم؛
_شیشه شکست و پامو زخمی کرد.. کلا دیشب شب مزخرفی رو پشت سرگذاشتم.. شبیه به کابوس بود! خداروشکر گذشت
پشت بند حرفم، دیگه فرصت حرف زدن به نسیم ندادم وفورا راه اتاقم رو پیش گرفتم و رفتم اما پوزخند تلخ آرش هم از نگاهم دور نموند..
بغض کرده بودم.. نفسم تنگ بود..
انگار سقف آسمون پایین تر ازسقف اتاقم اومده بود و راه نفس کشیدنم رو سد کرده بود..
ازهمه ی مردها متنفر بودم..
چطور میتونن شب بایکی باشن و صبح با یکی دیگه؟
بادرد چشم هامو بستم و اشک هام روی صورتم روانه شد..
تصویر نسیم توی ذهنم مجسم شد..
آرایش زیادی داشت اما رژ نداشت..
بااین فکر بی اراده دلم هول شد و تپش قلب گرفتم..
چشم هامو باز کردم و دستم رو روی قلبم گذاشتم..
به قلبم نهیب زدم؛
_توکی این همه وابسته شدی که من نفهمیدم؟
یاد حرف کوهیار افتادم و ازخودم شرمم شد..
گفته بود اگه ازهم دور بمونیم عاشق یکی دیگه میشم و من چقدر بخاطر این تهمت ناروا باهاش بد رفتاری کردم و دعوا کردم..
غافل ازاینکه نه تنها تهمت ناروا،، بلکه حقیقت محض بود!
انگار کوهیار من رو بهتر خودم شناخته بود و خوب میدونست چقدر احمقم و چه دل بی معرفتی دارم!!!
اصلا نفهمیدم چی شد و که به اینجا رسیدم!!
اصلا نفهمیدم کی دل دادم که باتصور بوسیدن نامزدش اینجوری داغون میشم!
منه احمق چطور تونستم به کسی که نامزد داره و میخواد باهاش ازدواج کنه، دل ببندم؟؟؟
نه.. دیگه بسه.. اینجا دیگه جای من نیست.. باید برم.. حالا که مدرکی واسه اثبات بدهیم و انداختنم به زندون نیست، باید برم..
میرم وهمه ی زندگیمونو میفروشم بدهیمو صاف میکنم اما دیگه اینجا نمیام.. حتی اگه فرصت جور کردن پول رو بهم ندن و راهی زندونم کنن هم راضیم..
لیاقت آدم های احمقی مثل من بیشتر ازاون نمیتونه باشه!
صدای بلند خندیدن نسیم تموم خونه رو برداشته بود..
از غمگین بودن بیرون اومده وحالا دیگه به شدت عصبی بودم!
دلم نمیخواست بیشتر از ضرفیتم اونجا بمونم وتحملشون کنم
راه نفس بسته بود و واسه نفس کشیدن باید از اون خونه بیرون میرفتم وگرنه مطمئنا دق میکردم!.. باعجله آرایش کمرنگی کردم و لباس هامو پوشیدم و یه کم به خودم عطر زدم و ازاتاق اومدم بیرون !
با بیرون رفتنم اولین کسی که متوجه من شد آرش بود که برعکس نسیم که با لوس بازی و خنده های بلند خونه رو روی سرش گذاشته بود، هیچ اثری از خنده توی صورتش نبود
وبرعکس، گره ی بین ابروهاش اونقدر محکم بود اگر من جای نسیم بودم هرگز با دیدن اون چهره، نه تنها خندیدن، بلکه لبخند هم به لب هام نمیومد!
_جای تشریف میبرید ساراخانم؟
اومدم بگم به تو چه ربطی داره که نسیم رد نگاه آرش رو گرفت وبه طرفم برگشت و گفت:
_داری میری عزیزم؟
بی توجه به سوال نسیم نگاه تلخم رو به آرش انداختم و درجواب سوال آرش گفتم:
_بله .. قرار مهمی دارم باید برم …
واسه اینکه بهش بفهمونم از اون اجازه نمیخوام، بامکث کوتاهی ادامه دادم:
_با پدرتون هماهنگ شده و خبردارن..
نگاهی ساختگی و مضطرب به ساعتم انداختم و اضافه کردم:
_روز خوبی داشته باشید.. من دیگه میرم.. خداحافظ
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز ۴ / ۵. شمارش آرا ۴
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
ولی من دوس ندارم بره پیش کوهیار البته دلمم براش میسوزه اما امیدوارم ی کار خیلییی بد بکنه ک دیگه بدم بیاد ازش یا ی کاری کنه ک بدم بیاد ازش
امیدوارم این سارای تالاسمی هم دیگه خوب بشه😑
بابا ی روز ارش لاس میزنه ی روز سارا در و تخته خوب جفت هم شدن ماشاالله دل نیس که حرمسرای ناصرالدین شاه ی روز با این ی روز با اون لاشیای بدبخت
ماشاالله اینم از گلاویژ بدتر شده هی راه نفسش بسته میشه گریه میکنه آرایش میکنه میزنه بیرون هووووف🤦♀️
ای بابا کلا تقصیر ارشه هاااا پااک😑
اغا امروز دلم میخواد ارشووووو جرررر بدممم😑
خوب به سلامتی داره گند میزنه به همچی
چراا ایقد سارا خری
تکلیف مارو مشخص کن کوهیار یا آرش 😐😐😐
چرا عَکسشو نمیگی
آرش چرا انقد لاشیی
تکلیف مارو مشخص کن نسیم یا سارا:)
آرش بیچاره که میخواست اعتراف کنه این سارای اعصاب خوردکن چندش نذاشت مرتبم میگه عاشق نسیم نیستم بابا آرش چیکارکنه دیگه سارامعلوم نیست چندچنده باخودش دلش میخوادهردوشون داشته باشه تاهروقت خواست نازشو بکشن
چرا انتخابا تو رمانا سخت تر از دنیای واقعی به نظر میرسه ؟😂😂😑😑 کلا ادما تو رمان شل عنصر میشن😂💔