آهسته پنجره رو بستم و برگشتم توی اتاق…
حالا چه خاکی توسرم بریزم.. این پسره دیونه اس.. معلوم نیست چی ازجونم میخواد…
یه لحظه به ذهنم رسید به نسیم خبر بدم اما پشیمون شدم..
اومدم به ارسلآن زنگ بزنم اما هرکاری کردم اون هم نتونستم..
یه جورایی ته دلم خودمم دلم میخواست برم پایین اما نمیدونستم با مامان اینا چیکار کنم!
سارگل رو صداش زدم وبه ثانیه نکشید اومد توی اتاق…
_چی شد؟
_نمیره.. نمیدونم چه گلی به سرم بزنم.. هرکاری میکنم نمیره!
_چرا؟ باهاش حرف زدی؟ چی میخواد؟
_میگه برم پایین کارمهمی داره.. به هیچ سراطی هم مستقیم نیست!
_چیکار؟ نمیتونه پشت تلفن بگه؟
باعجز روی تخت نشستم چنگی به موهام زدم ونالیدم:
_نمیدونم! اصلا چطوری برم؟
بابا همینطوریش تا توی اتاق اومدم دنبالم اومد..
_بابا که خوابید.. مامانم داره میخوابه.. اگه میخوای من سرگرمش میکنم زود برو برگرد..
_نه.. شرمیشه.. صبرمیکنم اونم بخوابه…
رفت کنار پنجره ایستاد و با لحن احساسی گفت:
_جواب ندادی اومد زیرپنجره اتاقت…
اونقدر منتظرشد تا باهات حرف بزنه.. چقدر کارش قشنگ بود.. دلم خواست…
_سارگل؟
به طرفم برگشت و گفت:
_چیه خب؟ به نظرتو کارش قشنگ نبود؟ هنوزم شک داری دوستت داره؟
_سارررگلللل!
اومد کنارم نشست و با ذوق گفت:
_وای آجی توروخدا فکر اون کوهیار عوضی خیانتکار رو ازذهنت بنداز بیرون..
بخدا اگه اون لیاقت تورو داشته باشه..
توی ذهنت مرورکن.. ببین کدوم بار کوهیار ازاین کارها کرده؟ توی اون هشت سالی که ادعای عاشقی میکرد جز اینکه همیشه درحال قهر بود و تو در حال نازکشی چی یادت میاد؟
کدوم دفعه تو قهرکردی وکوهیار نازت رو کشید؟ اون فقط نقش آدم های عاشق رو بازی میکرد اما بخدا عاشقت نبود..
_بسه سارگل.. خواهش میکنم!
_باشه اصلا من خفه میشم.. اما جون بابا به حرفام فکرکن.. باشه؟
_بروببین مامان چیکار میکنه؟ اون دیونه زیربارون سرما میخوره!
باذوق نگاهی بهم انداخت وگفت:
_دیدی توهم نگرانشی!!!
عاقل اندرسفیهانه نگاهش کردم که چشمکی زد وگفت:
_نگران نباش توماشین نشسته…
_میری یا میخوای رواعصابم بری و بندازمت بیرون؟
_میرم سگ اخلاق مهربون..
سارگل رفت و بی اراده ذهنم سمت حرفایی که زد کشیده شد!
حق با سارگل بود.. یادم نمیومد وقتایی که قهر بودیم حتی یک بارش رو کوهیار پیش قدم شده باشه واسه آشتی..
بهم محبت کرده بود که عاشقش شده بودم خیلی هم محبت کرده بود اما درکنار عشقش همیشه تو پریز بود وهمیشه دنبال بهونه واسه قهرکردن و من هم منت کشی واسه آشتی!
داشتم پیام هایی که آرش فرستاده بود رو دونه دونه باز میکردم که همشون پیام خالی بودن بجز چندتای آخر که نگرانم شده بود و آخری هم که گفته بود میام جلو خونتون!
بیشتر ازنیم ساعت طول کشید که سارگل اومدتوی اتاق وگفت:
_بدون استرس برو صدای خُرخُر جفتشون خونه رو برداشته…
دراتاقشونم بستم خیالت راحت کسی نمیفهمه!
ازجام بلندشدم و بوسه محکمی به گونه اش زدم گفتم:
_دردت به جونم.. مرسی نفس آجی!
_خدانکنه.. تابرگردی نگهبانی میدم.. حواست به گوشیت باشه تک انداختم فوری خودتو برسون!
باعجله کابشن مشکی سارگل رو که دم دست بود پوشیدم
و شالمو سرم کردم و ازاتاق زدم بیرون!
ساعت دو نصف شب.. پاورچین پاورچین ازخونه زدم بیرون و خودمو به ماشین کوهیار رسوندم…
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4.2 / 5. شمارش آرا 6
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
نویسنده سوتی دادی بدجوررر
آرش دم دره اما سارا رفت سمت ماشین کوهیار هاهاهاها 😂😂😂
خدایی زیادی کمه… نمیشه دو پارت در روز بزاری؟
خداااا 😭 چقد کممممم
آرش منتظرش بود بعد رفت سمت ماشین کوهیار؟!
نه ارش بود نویسنده اشتبا نوشته
عجب ولی از حق نگذریم خواهری سارا و سارگل خیلی قشنگه مگه ن؟؟
اه
تر زدی رفت با این پارت😐
منتظر بودم با آرش صحبت کنه😐
دوروزه که توخونه سارا موندیم اه
پوووووووووف چندروزه که قهرن بسه دیگه اه یه ذره پارت هارو طولانی کن
درضمن اگه عزیزات برات مهم نیستن بگو به این بنده خداها که نیان الکی اینجا برات کامنت بزارن که بیشتر بنویس ولی تو اصلا به هیچ جات نیس نه تنها زیاد نمیکنی بلکه هر روز داره کمتر هم میشه🥲😐😂بعدم دو سه روزه داره فقط این سارا اسکول با خودش ور میره که بره پایین یا نه🤌🏻🥲
حاجی چطوری ماشین آرش میشه ماشین کوهیار من نفهمیدم فک کنم خودتو زیادی درگیر کوهیار کردی🫥😂
فککنم نویسنده روی کوهیار کراشه😂😂😂
ماشین کوهیار؟! اوک😐🦧
خودمو ب ماشین آرش رسوندم اه دو روزه هنو نرسیده بره بیرون
بنده هیچ نظری ندارم عین اسکلا ذوق کردم الان با ارش حرف میزنه بعد صحنه های عشقولانه میاد که رید نویسنده در ذوق ما😐🙄
مامنتظر منتقم دلهای خونینمان از نویسنده هستیم😅😅😅