سارگل هم متوجهم شد.. ازجاش بلند شد و نفس حبس شده اش رو آزادکرد وگفت؛
_اووف آجی.. خداروشکر اومدی.. داشتم از استرس غش میکردم..
رفتم گونه اش بوسیدم و مثل خودش آهسته گفتم:
_مرسی دردت بجونم.. جبران میکنم!
_خدانکنه.. چی شد؟ چی میخواست؟ چی گفتین؟
دستشو گرفتم وهمزمان به طرف اتاق کشوندمش و با پچ پچ گفتم:
_هیس بیا بریم تو اتاق واست تعریف میکنم.. الان بیدار میشن می بینن لباس بیرون تنمه!
به اتاق که رسیدیم کاپشنم رو درآوردم وسارگل هم فورا در اتاق رو بست و قفل کرد..
_چرا قفل میکنی؟
_ولش کن تو فقط تعریف کن الان از فضولی پس میوفتم!
رفتم روی تختم نشستم و واسه اینکه یه کم اذیتش کنم گفتم:
_هیچی.. چیز خاصی نگفت.. موضوع کاری.. اومده بود واسه کار ..
یه دفعه سارگل عصبی و باحرص میون حرفم پرید وگفت:
_این همه خودشو زیر بارون کشت تا بری پایین و راجع به کارباهات حرف بزنه؟
خیلی خب نمیخوای بگی نگو اما اینقدر واضح دروغ نگو و خرم نکن…
زدم زیر خنده…
با دلخوری و حرص نگاهم کرد..
_حرومت باشه هرچه جلوی اون در نگهبان ایستادم و مواظب بودم کسی نفهمه! اصلا تقصیرمنه باتو صاف وصادقم.. حقت بود یه کاری میکردم بابا بفهمه بیاد حال جفتتون رو جا بیاره..
باحرفاش هرلحظه شدت خنده ام بیشتر میشد وبدتر لجش رو درمیاوردم…
حرصی به عقب هولم داد وگفت:
_زهرمار.. خنده داره؟
میون خنده گفتم:
_شوخی کردم دیونه! خوشم میاد حرص میخوری.. خواستم حالتو بگیرم!
_باشه بخند.. نوبت خنده های منم میرسه..
_خیلی خب میگم برات.. اما باید قول بدی مثل یه راز بمبی ببین خودمون بمونه!
_من کدوم دفعه راز بینمون رو فاش کردم که دفعه دوممون باشه!
_هیچکدوم دفعه! اما این بابقیه ی راز ها فرق داره و مامان اینا اگه کوچیک ترین بویی ازش ببرن منفجرم میکنن و بی خواهر میشی!
_باشه نگران نباش دهنم قرصه..
زودباش تعریف کن تپش قلب گرفتم…!
اومدم حرف بزنم که دستشو بالا گرفت و گفت:
_ببین حلالت نمیکنم اگه حتی یک کلمه اشم بهم دروغ بگیا!
_باشه خب.. میذاری بگم؟
_گفتم قبلش اتمام حجت کرده باشم چیزی ازش کم نکنی!
لبخندی زدم و با لذتی که توی دلم نشسته بود گفتم:
_اومده بود اعتراف کنه!
_اعتراف چی؟ بهت گفت دوستت داره؟ درست حدس زده بودم؟
با خوشحالی سرمو به نشونه ی تایید چندبار تکون دادم وگفتم:
_اوهوم.. زدی به هدف…
ذوق زده دستش رو روی قلبش گذاشت و ادای غش کردن درآورد..
_وای خدااا… من مردم…
نشستم از اولین دیدارمون واسش تعریف کردم تا اولین بوسه و اعتراف به عشقمون..
درحالی که با لبخند وچشمایی برق زده منتظر ادامه ی حرفم بود، شونه اش رو تکون دادم وگفتم:
_ازهپروت بیا بیرون تموم شد…
_وای آجی…
_هوم؟
_منم میخوام…
یه دونه آروم زدم توسرش وگفتم:
_توغلط کردی! بشین درست رو بخون از این چیزاهم دلت نخواد!
_منو بگو چقدر گریه میکردم که خواهرم توخونه غریبه هاداره کار میکنه!
نگو خانوم مشغول عشق وحاله.. کارکدومه!
_زهرمار.. نظرت چیه یه مدت توجای من باشی
یه کمم تو مزه ی عشق وحال رو بچشی؟
چشم هاشو گرد کرد وباذوق بامزه ای گفت:
_واقعا؟ آرش بردار کوچیک تر نداره؟ بزرگ ترهم باشه مشکلی ندارما.. میدونی که سن فقط یه عدده…
باحرکاتش خندیدم وبا تاسف گفتم:
_خداشفات بده.. امیدوارم عاشق که شدی همینطوری بیای با غش وضعف ازعشق بهم بگی!
_بستگی داره..
_به چی؟
_به اینکه آرش داداش داره یانداره!
باخنده گفتم:
_متاسفانه به در بسته خوردی تک فرزنده
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا 3
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
نمی دونم دیگه چی بگم تموم کن این کوفتتتتتتتیو هر پارت موضوعی کلا ۲خطههههههه😤😤😤😤😤😡😡😡😡
نویسنده عزیز شرمنده شدیم بخدا راضی ب زحمتت نبودیم والا
خو اخه بیشتر کن پارتارو😑💔
چه اتفاقی مهمی افتاد تو این پارت زیبا 😑
نویسنده فکر کنم خیلی اذیت میشی نه؟
کل روز در حال نوشتی و دستات درد میگیره میخوای کمتر بنویس یه وقت اذیت نشی 🙄😒
تنها محتویات این پارت این بود که سارگل توجه لامصبش به سارا جلب شد و سارا نشست از اعتراف آرش گفت
نویسنده قربون اون انگشتای نازت بره هر کی میخواد بره ایشالا، چرا انقدر تو زحمت میکشی واقعا 😑
من سکوت!!!😐
سکوت بهتر از همه چیزه😑😂
داستان خوبی می نویسی فقط چرا اینقدر صغری کبری می چینی
تعریف کردن جزییات یه جاهایی خسته کننده میشه این یک پارت تنها دو خط بود اینکه سارا آمد توی خونه و به خواهرش گفت که آرش بهش اعتراف کرده.
خسته نباشی واقعا ممنون دستت اذیت شده با این پارت که نوشتی و ما رو شرمنده خودت کردی