متوجه نشدم.. با گیجی نگاهش کردم وگفتم:
_هان؟ گول چی؟
_گول بوسه ی کوتاه رو.. گفتم که عمیقققق باید باشه!
اومدم فرار کنم که محکم تر گرفتم..
انگار چاره ای جز بوسیدنش نداشتم وگرنه تا فردا قرار بود همونجوری اسیر بمونم!
یه کم بعد ازش جدا شدم و درحالی که حال خودمم دگرگون شده بود گفتم:
_حالا میشه اجازه بدی من برم لباسامو بپوشم بریم بیرون؟
توی سکوت با نگاهی نافذ و پرعطش نگاهم کرد وبا مکث طولانی گفت:
_خیلی دوستت دارم جوجه رنگی.. هرثانیه که میگذره بیشتر میخوام که مال خودم کنمت.. بدون حرف نگاهش کردم..
از ابراز علاقه کردنش لذت میبردم.. دلم ازعشقش تکرار میخواست وتکرار..
سکوتم رو که دید دوباره ادامه داد:
_هرچه زودتر یه عروسی بزرگ میگیریم..
وپشت بند حرفش دوباره بوسه کوتاهی روی لبم نشوند..
خندیدم وگفتم:
_اول بیا خواستگاری ببین بابام بهت دختر میده؟؟ بعد میریم سراغ ماجرای عروسی!
_میده.. یعنی باید بده.. دوماد از من عاشق تر میخواد گیرش بیاد؟
_آقای عاشق میشه بریم؟ الان غش میکنما!
_اهوم بریم.. فکرکنم اگه نریم منم واسه دلبری های تو غش کنم..
خندیدم و ازجام بلندشدم وبه طرف کمد لباس هام رفتم اما آرش همونطوری روی تخت مونده بود!
سوالی نگاهش کردم که گفت:
_حالا کی میخواد منو جمعم کنه؟ لعنتی یه کاری کردی من وا رفتم که!
_پاشو خودتو لوس نکن امشب به حد کافی دلبری کردی واسم..
رفتیم بام تهران و ساعت دو صبح رسیدیم.. یه جیگرکی معروف اونجا بود که حتی اون ساعت از شب هم شلوغ بود..
انگار آرش ازمن گرسنه تر بود ویه جوری حمله کرده بود به غذا که خنده ام گرفته بود!
داشتم با لبخند نگاهش میکردم که سنگینی نگاهمو روی خودش حس کرد و باهمون دهن پر نگاهم کرد وسوالی سرتکون داد..؟!
خندیدم وگفتم؛
_خوب شد گرسنه ام شد به دادت رسیدم.. خیلی گرسنه ات بود؟
تک خنده ای کرد و با کمک نوشابه لقمه اش رو قورت داد و گفت:
_ازخدا پنهون نیست از توهم پنهون نباشه داشتم میمردم از گرسنگی.. خوشم از دست پخت این آشپزجدیده نمیاد.. دنبال بهونه ام یه جوری ردش کنم بره!
_چرا؟ گناه داره زن بیچاره دیونه نشی مردم رو از نون خوردن بندازی ها!
_وا؟ خب خوشم از دست پختش نمیاد چیکار کنم؟ ازگرسنگی تلف شم؟
_بجای بهونه گیری و اخراج کردنش بهش بگو چه چیزایی رو دوست داری و دوست داری غذاهات چه طعمی باشه که اونم بفهمه مشکلش چیه و حلش کنه!
یه کم خم شد روی میز وخودشو بهم نزدیک کرد وبا شیطنت گفت:
_من واسه اون قلب قشنگ بمیرم یا زوده؟
_خدا نکنه.. یه کم افکارت رو درست کنی کافیه!
_افکار من بستگی به شیکمم داره.. گرسنه بمونم سگ میشم پاچه همه رو میگیرم شیخ و ملا هم حالیم نیست!
باتاسف واسش سری تکون دادم وگفتم:
_شکمو!
_اینو خوب اومدی.. نظرت چیه ازاین به بعد تو واسم آشپزی کنی؟ تواگه سنگم درست کنی میخورم.. البته فقط واسه خودما.. حتی از غذای من به کسی دیگه بگی دستاتو قلم میکنم!
باحیرت ابرویی بالا انداختم و گفتم:
_اووووو..! بابا خشن.. دست بزن هم داشتی وخبر نداشتم؟ نزنی بکشی منو!
بادی به غبغب انداخت و با لحن کوچه بازی گفت؛
_دیگه حواستو جمع کن اعصاب آقات به هم نریزه.. که اگر بریزه حسابت با کرامون کاتبینه!
خندیدم و باهمون خنده گفتم:
_باشه آقامون تا باهمین سیخ ها نزدم بادتو خالی نکردم کوتاه بیا.. بخشش از بزرگانه!
داشتیم می خندیدیم که حس کردم نگاه سنگین کسی روی منه..
به پشت سر آرش نگاه کردم و بادیدن چندتا پسر که یکیشون بدجوری خیره شده بود به من یه دفعه ترس توی تموم وجودم نشست..
خنده ام به سرعت نور پرکشید وجاشو به نگرانی داد.. و تغییر حالتم از چشم آرش دور نموند..
_چی شد؟
آرش دیونه بود اگه راستش رو میگفتم ممکن بود دعوا بشه
واسه همون تصمیم گرفتم خودمو به دل درد بزنم فورا از اونجا دورش کنم..
_ه.. هیچی… زیردلم یه دفعه تیرکشید..
_عه؟ نکنه غذائه مسموم بوده؟
هنوزم متوجه نگاه اون مردک بودم… دستمو به دلم گرفتم ونالیدم:
_وای نمیدونم.. فقط میدونم خیلی دلم درد گرفته.. شاید زیاد خوردم حالم بد شده.. وای آرش میشه بریم؟
_آره.. آره عزیزم.. پاشو بریم.. فقط.. یه لحظه صبرکن من برم حساب کنم بیام!
_نه…! نرو!
_چی؟
_یعنی برو.. منم باهات میام!
_خیلی خب پاشو.. میخوای بغلت کنم؟
_نه بابا.. فقط زودتر بریم
_نه عزیزم.. نیازی نیست.. میشه دستاتو بگیرم؟
اومد نزدیکم و با لحن شیطونی گفت:
_این مگه پرسیدن داره عشق من؟ تو جونمو بگیر نفسم!
اونقدر استرس داشتم که شیرینی حرفاش به جونم نرسه.. فقط میخواستم که بریم و ازاونجا دور بشیم!
دست هامو دور بازوش حلقه کردم و به طرف مغازه رفتیم..
هرچه به پسرها نزدیک تر میشدیم نفسم حبس ترمیشد..
آرش پول غذارو حساب کرد و اومدیم بریم که نگاه آرش متوجه نگاه اون مرتیکه ی بیشرف شد!
باترس آب دهنمو قورت دادم و دوباره نقش بازی کردم..
_وای خدا.. دارم میمیرم..
_صبرکن ببینم این کره خر داره به کی نگاه میکنه!
خودمو به اون راه زدم و باهمون حالتم و پرتعجب گفتم:
_کی؟ ول کن بابا دنبال شر میگردی؟؟ وای بریم توروخدا دارم میمیرم!
آرش نگاهی به انداخت و اومد چیزی بگه که دوباره صورتم رو ازدرد جمع کردم که پشیمون شد و باقدم های بلند به طرف ماشینش رفتیم..
توی ماشین که نشستم نفس حبس شده ام رو آزاد کردم…
آرشم اومد سوار شد و بدون فوت وقت به راه افتاد..
_الان می برمت درمانگاه عزیزم..
_نه ممنون.. درمانگاه نیاز نیست.. بریم خونه.. خوب میشم..
_نظر پزشکی واسه من نده..
_بخدا جدی میگم.. چیز مهمی نیست.. حتما زیاد خوردم!
به طرفم برگشت وبا حالتی عصبی و دلخور پرسید:
_تو واقعا دلت درد میکنه؟ یا ترسیدی اون ح.رو. م زا.ده هارو خر کِش نکنم؟
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4.1 / 5. شمارش آرا 7
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
چرا دیگه پارت نمیزارید ؟
رمان خوبیه ولی حیف نویسندش…
بعد چندین ماه یه پارت گذاشتی هنر کردی😒
بقیش کووووووووووو
پارت جدید لطفاااااااا🥺😔
خیلی ممنون که بازم پارت گذاشتی فقط لطفا هرروز بزار
باتشکر ولی بعد از این همه وقت همش یه پارت؟؟!!🥺🥺🥺🥺🥺
لطفا بقیه اشم بذارید 🥺🥺🥺🥺🥺🥺🥺