رمان آرزوی عروسک پارت 169 - رمان دونی

 

 

 

 

بهت زده به بابا نگاه کردم و گفتم:

_چرا این کاررو کرده؟ مگه چی شده که پیاز داغشم زیاد کنن؟ اصلا.. اصلا… کدوم بیمارستانه؟

_نمیدونم باباجان.. علت این احمق بازی هارو باید خودش بیدار بشه توضیح بده..

 

_بیدار بشه؟ مگه به هوش نیست؟ کدوم بیمارستانه بابا؟ میخوام برم اونجا!

_بیمارستان لقمان ولی من نمیذارم تو بری اونجا.. اونا تورو مقصر کار احمقانه ی کوهیار میدونن و رفتن تو اصلا به صلاح نیست!

 

قطره های اشکم بی وقفه صورتم رو خیس میکرد.. به طرف اتاق رفتم و دوباره لباس های بیرونمو پوشیدم..

_نمیتونم نرم.. باید برم.. واسم مهم نیست خانواده اش چه فکری میکنن.

 

هرکاری میخوان بکنن.. هرفکری میخوان بکنن.. اما من میرم..

مامان اومد روبه روم ایستاد وبا عصبانیت گفت:

_توهیچ جا نمیری بروبشین سرجات ببینم!

 

میخوای بری چیکار؟ هان؟ مگه تو نامزدیتونو بهم نزدی؟ مگه خواست خودت نبود که دیگه بااون پسر نباشی؟ مگه نگفتی نمیخوایش؟

 

زندگیشو خراب کردی به این حال وروز کشوندیش الان داری اشک میریزی؟ والا بخدا من اگرجای مادرش بودم توی دهنت میکوبیدم ! حالا که گند زدی به همه چی گریه کنان هِلک و تَلِک پاشدی برم اونجا برم اونجا؟

 

باباباصدای بلند و پرتحکم مامانو صداش زد..

مامان عصبی تر به طرف بابا برگشت وگفت:

_چیه؟ اگه یک کلمه از حرفام دروغه یا ناوراست بگو تا دهنمو ببندم!

 

#513

 

بابا_ بهت اجازه نمیدم وقتی ازهیچی خبرنداری دخترم رو محکوم کنی!

بی توجه به مامان روبه سمت بابا کردم وبا گریه گفتم:

_بابا توروخدا منو ببر پیش کوهیار.. من نمیخوام باعث مرگ کسی بشم من هرگز راضی به مرگش نیستم بابا نیستم…!

 

سارگل هم درحالی که آماده شده بود از اتاق اومد بیرون وگفت:

_منم باهات میام.. اجازه نمیدم هیچکس به خواهرم از گل نازکتربگه..

مامان_ پس این وسط فقط من زیادیم و حرفهام هیچ ارزشی نداره!

 

بابا_ بزار برن خانوم.. خواهرش باهاش میره.. اگه سارا اینجوری آروم میشه اجازه بده بره.. منم برای شما حرفهایی برای گفتن دارم که دیگه وقتشه بیان بشه..

ریزش اشک هام دست خودم نبود..

 

من نمیخواستم بلایی سرکوهیار بیاد.. اون همبازی بچگیم، ‌عشق بچگیم‌، عشق اولم بود.. قسمت نبود باهم بمونیم اما اون قسمتش مرگ نیست.. خدایا این کارو بامن نکن..

 

باترافیک لعنتی همیشگی تهران دوساعت طول کشید تا به بیمارستان رسیدیم..

قدم های بلندم.. ترس وحشتناک توی دلم.. سیاهی رفتن چشمام.. نشونه های خوبی رو بهم نمیداد..

 

اومدم برم از قسمت پرستاری اسم و اتاقش رو بپرسم که با دیدن کتی (خواهرکوهیار) بیخیال پرسیدن شدم وبه طرفش پرواز کردم..

چشماش کاسه خون بود..

 

از صورتش متورم و حالت غمگین چهره اش معلوم بود اندازه تموم عمرش گریه کرده و نخوابیده!

_کتی؟

با بدخلقی و بی ادبی تو سینه ام کوبید و باصدای خفه ای گفت؛

 

_تواینجا چه غلطی میکنی؟ هان؟ اومدی باچشم های خودت ببینی چه بلایی سرش آوردی و دلت خنک بشه آره؟

سارگل_ هی هی.. هوای دهنت رو داشته باش حرمت بزرگ بودنت رو نگهدار وگر…..

 

میون حرفش پریدم وگفتم:

_بسه سارگل.. هیچی نگو…

 

#514

 

روبه کتی کردم و ادامه دادم:

_چرا کتی؟ چرا این کارو بامن میکنید؟

اون روزا که با التماس وگریه ازتون میخواستم یه نشونه از کوهیار به من بدید هم من مقصربودم؟

 

خوده تو! تویی که واسه برادرت جونتو میدی وقتی اونجوری با خونسردی میگفتی ازش خبر نداری فکرمیکنی من باور میکردم؟ من با کوهیار چیکار کردم جز اینکه التماسش کردم تنهام نذاره و ازعشقم نگذره؟

 

آخه لعنتی ها شماها کجابودین وقتی من التماس میکردم؟

_توقع داشتی بعداز خیانت بزرگی که بهش کردی تورو ببخشه‌؟

 

توقع داشتی بخاطر توی پول پرست غیرت و مردونگیش رو زیرپا بذاره و جام بی غیرتی رو سر بکشه؟

_باشه.. قبوله.. من یه عوضی پول پرست خیانتکارم.. قبول!

 

الان من نیومدم باتو بحث کنم.. اومدم کوهیار رو ببینم! فقط همین!

_متاسفانه باید بگم به مراد و آرزوی قلبیت نرسیدی و برادرم خداروشکر سالمه و به زودی هم مرخص میشه…

 

دیگه داشتم قاطی میکردم.. گریه والتماس جلوی این خانواده که از یک رگ و ریشه هستن بی فایده بود..

کتی هم مثل کوهیار درمقابل خواهش وتمنا مقاوم وسنگ دل بو‌د

 

دندون قروچه ای کردم و با نفرت گفتم:

_کتی.. از سرراهم برو کنار.. وگرنه حرمت هارو کنار میذارم.. دستمو روی پهلوش گذاشتم و محکم به طرف مخالفم هولش دادم و پله هارو بالا رفتم..

 

کتی اومد جلومو بگیره سارگل مانعش شد و خداروشکر سارگل زبونشو داشت از پس کتی بربیاد…

توی بخش داشتم دنبال یه پرستار میکشتم که بادیدن خاله سوسن خودمو واسه یه تحقیر دیگه آماده کردم…

 

سرش پایین بود و حواسش به من نبود..

_سلام..

سرش رو بلند کرد و غمزده نگاهم کرد و گفت:

_بالاخره اومدی؟

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.1 / 5. شمارش آرا 76

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان

رمان های pdf کامل
دانلود رمان فال نیک به صورت pdf کامل از بیتا فرخی

  خلاصه رمان:       همان‌طور که کوله‌‌ی سبک جینش را روی دوش جابه‌جا می‌کرد، با قدم‌های بلند از ایستگاه مترو بیرون آمد و کنار خیابان این‌ پا و آن پا شد. نگاه جستجوگرش به دنبال ماشین کرایه‌ای خالی می‌چرخید و دلش از هیجانِ نزدیکی به مقصد در تلاطم بود! از صبح انگار همه چیز داشت روی دور تند

جهت دانلود کلیک کنید
رمان شاه خشت
دانلود رمان شاه خشت به صورت pdf کامل از پاییز

  خلاصه: پریناز دختری زیبا، در مسیر تنهایی و بی‌کسی، مجبور به تن‌فروشی می‌شود. روزگار پریناز را بر سر راه تاجری معروف و اصیل‌زاده از تبار قاجار می‌گذارد، فرهاد جهان‌بخش. مردی با ظاهری مقبول و تمایلاتی عجیب که.. به این رمان امتیاز بدهید روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید! ارسال رتبه میانگین امتیاز 3.5 / 5.

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان کنعان pdf از دریا دلنواز

  خلاصه رمان:       داستان دختری 24 ساله که طراح کاشی است و با پدر خوانده اش تنها زندگی می کند و در پی کار سرانجام در کارخانه تولید کاشی کنعان استخدام می شود و با فرهام زند، طراح دیگر کارخانه همکار و … به این رمان امتیاز بدهید روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان طواف و عشق pdf از اکرم امیدوار

  خلاصه رمان :         داستان درباره مردیه که به سبب حادثه ای عشقی که در ۲۵ سالگی براش رخ داده، تصمیم گرفته هرگز ازدواج نکنه… ولی بعد از ده سال که می خواد مشرف به حج عمره بشه مجبور میشه علی رغم میلش زنی رو… به این رمان امتیاز بدهید روی یک ستاره کلیک کنید تا

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان تکتم 21 تهران به صورت pdf کامل از فاخته حسینی

    خلاصه رمان : _ تاب تاب عباسی… خدا منو نندازی… هولم میدهد. میروم بالا، پایین میآیم. میخندم، از ته دل. حرکت تاب که کند میشود، محکم تر هول میدهد. کیف میکنم. رعد و برق میزند، انگار قرار است باران ببارد. اما من نمیخواهم قید تاب بازی را بزنم، انگشتان کوچکم زنجیر زنگ زده تاب را میچسبد و پاهایم

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان دو دلداده به صورت pdf کامل از پروانه محمدی

        خلاصه رمان:   نیمه شب بود، ماه میان ستاره گان خودنمایی میکرد در حالیکه چشمانش بسته بود، یاد شعر موالنا افتاد با خود زیر لب زمزمه کرد. به طبی بش چه حواله کنی ای آب حیات! از همان جا که رسد درد همانجاست دوا     به این رمان امتیاز بدهید روی یک ستاره کلیک کنید

جهت دانلود کلیک کنید
اشتراک در
اطلاع از
guest
1 دیدگاه
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
فاطمه
فاطمه
9 ماه قبل

جدا خودتو مسخره کردی با این رمان نوشتنت؟؟۵ماه پیش پارت گذاشتی، خبری نشد تاااا۲ هفته پیش و بعد از ۲ هفته ۱پارت.
خیال میکنی من خواننده اصلا یادم مونده موضوع رمانت چی بوده؟

دسته‌ها
1
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x