رمان آرزوی عروسک پارت 2 - رمان دونی

 

انگار استخدامی جدید بود چون تابحال ندیده بودمش..
اما… فکرنمیکنم اون کت شلوار و کفش های گرون قیمت واسه کارگر کارخونه باشه!

بیخیال شونه ای بالا انداختم و خداروشکر کردم که اون لحظه گیسو همراهم نبود، وگرنه یک دعوای حسابی راه افتاده بود و گیسو از بی ادبی که کرده بود به سادگی نمیگذشت!

توی محوطه منتظر گیسو ایستاده بودم تا بالاخره رضایت داد و اومد بیرون!
از دور واسم دست تکون داد و باقدم های بلند به طرفم اومد!
_بزن بریم که سالار انتظارمونو میکشه!

سالار اسم پرایدش بود که سال به دوازده ماه یا در تعمیرگاه بود یا گوشه ی پارکینگ خوابیده بود!
_کی درستش کردی؟ سالمه؟ به کشتنمون ندی!!!

با غضب نگاهی بهم انداخت و باحالت تهدیدی گفت:
_به سالار توهین کردی نکردیا! اصلا حقته تو این سرما ولت کنم برم تا قدر عروسک منو بدونی!
باخنده گفتم:

_فکرخوبیه من با تاکسی میرم و قول میدم تموم مسیر رو به اشتباهی که کردم فکر کنم!
این حرفم باعث شد بیشتر راغب بشه منو با ماشین مشتی ممدلیش برسونه!

توی راه ازگرسنگی دلم ضعف میرفت و یه دلم میخواست همین بیرون چیزی بخورم اما یه دل دیگه ام راضی نمیشد از دست پخت مامانم بگذرم..

میدونستم الان غذای من طبق معمول توی ظرف همیشگی روی کتری مشغول گرم شدنه تا من برسم!
بعداز 2ساعت جلوی خونه مون ایستاد وگفت:
_بفرمایید اینم خونه! حالا هی از سالار جونم بد بگو!

_دستت دردنکنه.. ضمنا سالاد جونت یه دونه اس.. بیا بریم خونه ما.. استراحت بعد برو!
_سالاد خودتی.. نه عشقم دستت دردنکنه با محمد قرار دارم میخوام ببرمش واسش خرید کنم!

محمد برادر کوچیکش بود.. میدونستم اهل تعارف نیست پس بیخیال تعارف شدم.. تشکر کردم و پیاده شدم!

کلید داشتم اما همیشه دلم میخواست مامانم در روواسم باز کنه..
زنگ مخصوص خودمو زدم و بایادآوری حرف بابا که میگفت زنگ هاتم مثل خودت لوسن خنده ام گرفت!

دربازشد و من مثل همیشه خداروشکر کردم که یه روزکاری دیگه هم به خوبی وخوشی گذشت..
_سلام براهل منزل!
مامان با عجله به طرفم اومد وگفت:
_سلام قشنگم.. آروم تر بابات تازه خوابیده قلبش درد گرفته بود مسکن دادم بخوابه!

_چرا؟ مگه داروهاشو نخورده بازم؟
_خورده مگه میتونه نخوره.. خودم بهش
دادم.. نگران نباش چیز مهمی نیست یه کم خودشو لوس کرد!
نگرانش شدم.. گونه ی مامانو آروم بوسیدم وبه طرف اتاق بابا رفتم!

توی تختش خوابیده بود و مثل همیشه سینی داروهاشم کنار پاتختیش خود نمایی میکرد!
_سارگل کجاست؟ هنوز ازمدرسه نیومده؟
_چرا مادر ساعت 7شبه اونم پای درس وکتابش خوابش برد!

_اوکی.. بریم یه چیزی بده بخورم.. دارم میمیرم از گرسنگی!
_بیا عزیزم برات غذا گرم کردم..
_چی دارم حالا؟
_کوکو سبزی..
دوست نداشتم اما مجبور بودم به روی خودم نیارم!

برعکس تصمیمم که میخواستم چند لقمه بخورم و کنار بکشم، نشستم تا آخرین لقمه اشم خوردم.. ازبس دست این مامان خانوم خوش مزه بود!
لیوان چاییمو روی اوپن گذاشتم و روی صندلی های پایه بلندمون نشستم وگفتم؛

_فردا باید برم دانشگاه اما کنسلش میکنم تا بابارو ببریم دکتر.. این اواخر خیلی قلب دردهاش زیاد شده میترسم مشکل جدی پیش بیاد!
_نمیخواد من خودم می برمش توبرو به کلاس هات برس.. حقوق گرفتی؟

_آره امروز گرفتم.. نه خودمم میام.. دلم آروم نمیگیره شما که چیزی باشه هم از من پنهون میکنین.. بعدشم میریم واسه خونه یه کم خرت وپرت بخریم!
_باشه عزیزم… خداخیرت بده

یه کم دیگه حرف زدیم که سارگل بیدار شد و اومد پیشمون!
_سلام
_علیک سلام.. ساعت خواب!
_نمیدونم چطوری خوابم برده.. فردا امتحان دارم واسه خودم گرفتم خوابیدم!

_اشکال نداره حالا 20هم نشدی 19/75 رو میشی!
سارگل سال آخر دبیرستان بود و چون داشت خودشو برای کنکورآماده میکرد روی درس هاش حسابی حساس شده بود

4سال ازمن کوچیک تر و ته تقاری خانواده بود اما به قول خودش من باید ته تقاری میشدم چون همه ی توجه بابا سمت من بود تا سارگل!

صبح باصدای آلارم گوشیم ازخواب بیدارشدم..
امروز قراره بابا رو ببرم دکتر وبعدشم بریم خرید.. خودمو به زور از تخت جدا کردم وبه طرف سرویس بهداشتی رفتم که دوباره صدای گوشیم بلند شد..

وا.. من که آلارمو خاموش کردم.. با تعجب گوشیمو برداشتم که دیدم کوهیاره..
با دیدن اسمش لبخندی دل نشین روی لبم نقش بست…

_سلام…
_صبح بخیر عشقم…
_صبح توهم بخیر عزیزدلم.. خوبی؟
_صداتو که شنیدم خوب شدم!

_دورت بگردم.. همیشه همینجوری باش…
_من که هستم سارا خانوم.. شما کم پیدا شدی احوال نمیگیری..
_دیشب بابا مریض بود کوهیار.. قلبش دوباره گرفته و خیلی فکرمو درگیر خودش کرده.. منو ببخش عشقم!

_خدا بدنده! بابا که خوب بود.. چی شده مگه..
_دفعه قبل دکترش گفت اوضاع قلبش خوب نیست و باید عمل بشه اما تو که میدونی توچه وضعیتی هستیم!

باحسرت آهی کشید و گفت؛
_کاش میتونستم واست کاری بکنم.. اینا رو که میگی ازخجالت دلم میخواد سرمو بکوبم به دیوار!
_وا.. این چه حرفیه دیونه! اینارو نمیگم که حالتو بد کنم.. اصلا بیا راجع بهش حرف نزنیم.. دیگه چه خبر؟

_اگه پول داشتم نمیذاشتم غصه باباتو بخوری.. نمیذاشتم سرکار بری.. اما بهت قول میدم این روزهارو به زودی پشت سر میذارم وخوشبختت میکنم!

_عزیزم.. قلبم.. توهمه کس منی.. پول دیگه چیه.. من با ارزش ترین وگرانبها ترین عشقو دارم.. همین واسه من کافیه.. توروخدا اول صبحی از غصه نگو به اندازه کافی باهاش روبه رو میشیم!

_دلم برات تنگ شده سارا.. میای ببینمت؟
_امروز باید بابارو ببرم دکتر عزیزم.. ببخشید این روزا اصلا حواسم به دوریمون نبوده!

_شب که برمیگردی.. میام اونجا می بینمت.. اشکالی که نداره؟
_نه عشقم خیلی هم خوشحال میشم.. بابا هم چندروزه احوالتو میپرسه!

_باشه قربونت برم.. پس برو به کارت برس مزاحمت نمیشم‌!
_توهیچوقت مزاحم من نمیشی گلم.. هیچوقت!
_دوستت دارم!
_من بیشتر!

گوشی رو قطع کردم ونشستم روی تختم!
چشم هامو بستم و ازخدا خواستم اگه یه روز میخواد کوهیارو ازم بگیره قلبش نفس هامو ازم بگیره!

_باز کوه وکمر حرف های عاشقانه گفت توضعف کردی؟
صدای سارگل باعث شد به خودم بیام..
بالشمو واسش پرت کردم وگفتم:
_آهای.. توهم باز نشستی به حرف های ما گوش دادی؟
_میگی چیکارکنم؟ گوش هامو بگیرم؟
_گوش هاتو نگیر اعلام کن بیداری! پاشو آماده شو امروز کلی کار داریم نمیرسم تنهایی انجامشون بدم!

سرشو توی بالشش کرد و گفت:
_وای سارا بخدا یه عالمه درس دارم ظهرم امتحان دارم نمیتونم!
باحرص گفتم:
_خوب واسه خودت زدی راحتی ها! درسو بهونه کردی به تنبلیت برسی….

حداقل پاشو خونه رو مرتب کن شب کوهیار میاد یه چیزی هم درست کن!
_باشه زود برمیگردم شام خوشمزه واسه کوهی جون درست میکنم دیگه چی؟

موهامو شونه زدم و محکم دم اسبی بستم و همزمان که ازاتاق میرفتم بیرون گفتم:
_کوهی خودتی!
آماده شدن و مامان وبابا یک ساعت طول کشید و ساعت یک ربع به نه بود که رسیدیم به مطب دکتر!

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4 / 5. شمارش آرا 6

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان

رمان های pdf کامل
دانلود رمان لمس تنهایی ماه به صورت pdf کامل از منا امین سرشت

      خلاصه رمان :   همیشه آدم‌ها رو با ظاهرشون نباید قضاوت کرد. پشت همه‌ی چهره‌هایی که می‌بینیم، آدم‌هایی هستن که نمی‌شه فهمید تو قلب و فکر و روحشون چه چیزی جریان داره. گاهی باید دستشون رو گرفت، روحشون رو لمس کرد و به تنهایی‌هاشون نفوذ کرد تا بشه اون پوسته‌ی سفت و سخت رو شکوند. این قصه،

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان عاشقانه پرواز کن pdf از غزل پولادی

  خلاصه رمان :   گاهی آدم باید “خودش” و هر چیزی که از “خودش” باقی مانده است، از گوشه و کنار زندگی اش، جمع کند و ببرد… یک جای دور حالا باقی مانده ها می خواهند “شکسته ها” باشند یا “له شده ها” یا حتی “خاکستر شده ها” وقتی به ته خط میرسی و هرچه چشم می گردانی نه

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان دلبر طناز من
دانلود رمان دلبر طناز من به صورت pdf کامل از anahita99

      خلاصه رمان دلبر طناز من :   به نام الهه عشق و زیبایی یک هویت یک اصل و نسب نمی دانم؟ ولی این را میدانم عشق این هارا نمی داند او افسار گسیخته است روزی به دل می اید و کل عقل را دربر میگیرد اما عشق بهتر است؟ یا دوست داشتن؟ تپش قلب یا آرام زدن

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان ارتعاش pdf از مرضیه اخوان نژاد

    خلاصه رمان :     روزی شهراد از یه جاده سخت و صعب العبور گذر میکرده که دختری و گوشه جاده و زخمی میبینه.! در حالیکه گروهی در حال تیراندازی بودن. و اون دختر از مهلکه نجات میده.   آیسان دارای گذشته ای عجیب و تلخ است و حالا با برخورد با شهراد و …      

جهت دانلود کلیک کنید
رمان اوج لذت
دانلود رمان اوج لذت به صورت pdf کامل از ملیسا حبیبی

  خلاصه: پروا دختری که در بچگی توسط خانوادش به فرزندی گرفته شده و حالا بزرگ شده و یه دختر ۱۹ ساله بسیار زیباست ، حامد برادر ناتنی و پسر واقعی خانواده پروا که ۳۰ سالشه پسر سربه زیر و کاری هست ، دقیقا شب تولد ۳۰ سالگیش اتفاقی میوفته که نباید ، اتفاقی که زندگی پروا رو زیر رو

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان شاپرک تنها

    خلاصه رمان:             روشنا بعد از ده سال عاشقی روز عروسیش با آرمین بدون داماد به خونه پدری برمیگرده در اوج غم و ناراحتی متوجه غیبت خواهرش میشه و آه از نهادش بلند میشه. به هم خوردن عروسیش موجب میشه، رازهایی از گذشته برملا شه رازهایی که تاوانش را روشنا با تموم مظلومیت

جهت دانلود کلیک کنید
اشتراک در
اطلاع از
guest
2 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
گرفتار عشق بین تارخ و مهراب و عماد و کمی هم ارسلان
گرفتار عشق بین تارخ و مهراب و عماد و کمی هم ارسلان
2 سال قبل

ساعت ۹ پارت میزاری؟
تا اینجاش خیلی خوب بوده ولی طولانی ادامه بده

دسته‌ها
2
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x