فایده نداشت… هرچقدر التماسش میکردم بیشتر ازم دور میشد و متنفر!
اشک هامو پاک کردم و دماغمو بالا کشیدم!
_باشه! میرم.. اما یادت باشه من اومدم که درستش کنم وتو نخواستی!
یادت باشه کوهیار.. اونی که رابطمون رو خراب کرد توبودی من نبودم!
باشه.. میرم.. آمپول هم درد داره.. اما دردشو تحمل میکنیم تا خوب بشیم و بدنمون رو قوی کنیم! یادت باشه سوزن این رابطه توبودی!
_اوکی.. روضه ات اگه تموم شد پیاده شو من کلی کار وگرفتاری دارم!
بدون حرف چند ثانیه نگاهش کردم.. بی رحم بود امازیبا و دل فریب…
سعی کردم تصویرش رو توی ذهنم بایگانی کنم، واسه روز های دلتنگی.. اما این مردی که جلوی من ایستاده بود اصلا شبیه کوهیار من نبود..
_خداحافظ کوهیار..
به سرعت از ماشین پیاده شدم و ازش دورشدم..
پاشو گذاشت روی گاز و از کنارم رد شد..
سرمو روبه آسمون گرفتم وگفتم:
_خدایا ازم گذشت.. تو ازش نگذر..
شدت گریه ام زیاد بود و سرعت ماشین هایی که رد میشدن خیلی زیادبود..
جلوی ماشینی دست تکون دادم و بدون اینکه به ماشین توجهی کنم سوارشدم..
باسوارشدنم متوجه آرش شدم که داره باگیجی نگاهم میکنه..
اینجا چیکار میکرد؟ چطورشد جلوی من ایستاد و چطور من متوجه ماشین گرون قیمتش نشدم!
_تو؟؟ اینجا چیکار میکنی؟
ماشین رو حرکت داد و گفت:
_قبل سوارشدن متوجه من نشدی؟
_نه! ببخشید من حالم خوب نیست.. من واسه تاکسی دست تکون دادم.. اگه میشه همین بغل منو پیاده کنید..
_همیشه تاکسی های گرون قیمت سوار میشی؟
متوجه حرف سنگینی که بهم زده بود شدم.. اینم داره حرف کوهیار رو میزنه! نمیدونم چرا همه دست به دست هم دادن تامنو بدکاره جلوه بدم!
اشکمو پاک کردم وجدی ومحکم شدم!
_فکرکن اینجوریه! لطفا نگهدار میخوام پیاده شم!
_چرا گریه میکنی؟
_باید جواب بدم؟
_این وقت ازساعت.. توی اتوبان.. بااین سرووضع و این شدت گریه!! فکرمیکنم باید جوابی برای سوالم باشه!
_بله جواب داره اما جوابش شخصیه آقای پندار.. من توی استراحت هستم و توی تایم کاری هم بیرون نرفتم.. لطف میکنید اگه نگهدارید پیاده شم!
نیم نگاهی بی تفاوت بهم انداخت ودنده رو عوض کرد و سرعتشو بیشتر کرد..
_میرسونمت! مقصدت کجاست؟
_مقصدم رو اگه میدونستم اینجا نبودم..
_خونه نمیری؟
چقدر نرم و بدون عصبانیت حرف میزد.. انگار نه انگار این همونیه واسم نقشه کشیده بود به قول خودش تلافی کنه!
_نه..
_اوکی تا دم یه آژانس میرسونمت!
_ممنونم! ببخشید..
سرشو تکون داد و یه کم صدای آهنگشو زیادکرد..
خارجی بود اما آروم و لایت..
بغض داشتم.. منتظر بودم زودتر پیاده شم تا منفجر بشم!
چشمامو بستم.. تصور آخر کوهیار روتوی ذهنم تجسم کردم..
چی شد که همه ی زندگیم یک شبه باد رفت خدایا؟؟؟
حالا من بدون اون چطوری زندگی کنم؟
لبم لرزید.. قطره های اشک بیصدا شروع به باریدن کردن..
کاش این اتوبان تموم بشه ومن ازاین فضا فرار کنم..
توی ماشینش معذب بودم و خودمو سرزنش میکردم که چطور سوارشدم.. ممکن بود آرش نباشه یه نفردیگه باشه!! من چطور به خودم این جرات رو داده بودم که بدون نگاه کردن به ماشین وآدمش سوار ماشین شدم!!
لعنت به من!! لعنت به تموم تصمیم های ناگهانیم.. لعنت به چشمای کورم که هیچوقت برای تصمیم گیری باز نبود!!
جلوی یه آژانس نگهداشت و قفل مرکزی رو زد!
_ممنون! بازم ببخشید..
فقط سرشو تکون داد..
به نظر میرسید ناراحت باشه.. انگار اوج ناراحتیش بود اونقدر که بدجنسیشو کاملا پوشونده بود..
آروم خداحافظی کردم و پیاده شدم.. ماشین گرفتم و راهی مقصد نامعلوم شدم..
چندبار به گیسو زنگ زدم اما جواب نداد..
رفتم بام تهران و تا تونستم گریه کردم..
وقتی کاملا تخلیه شدم دوباره آژانس گرفتم برگشتم خونه..
توی مسیر برگشت هم چندباری به تلفن گیسو زنگ زدم اما بی جواب موندم..
وقتی رسیدم ساعت یازده شب شده بود..
بادیدن قیافه داغونم همه شوکه شده بودن.. بخاطر سیلی کوهیار گوشه لبم پاره شده بود..
وقتی خودمو توی آینه دیدم وحشت کردم و باخودم گفتم آرش حق داشته اونجوری ساکت وآروم باشه و دلش برام بسوزه
صبح باصدای آروم گیسو بیدار شدم..
_خوشگل خانومی قصد نداری بیداربشی؟ من بخاطر تو مرخصی گرفتما..
چشم هامو باز کردم و بهش نگاه کردم..
_چرا هرچقدرزنگ زدم جواب ندادی؟
_علیک سلام.. صبح توهم بخیر!
_هیچ معلوم هست کجایی؟
_نگاه کن چه رویی داره خدایا.. اینو احیانا من نباید از شما بپرسم؟
توی این مدت چندبار بهم زنگ زده بود و من اونقدر سرم شلوغ بود وقت نکرده بودم بهش زنگ بزنم!
خودمو زدم به پررو بازی.. بهش پشت کردم وگفتم:
_اوکی فهمیدم تلافی کردی! منو باش دلم برای کی تنگ شده بود!
دستشو توی موهام گذاشت و نوازش کرد وگفت:
_حتی دلم واسه نازکردن ها ونازکشیدن هاتم تنگ شده بود…
میدونی سارا.. همین الان که اینجا ایستادم آرزوم بود که ای کاش جای بابات من قلب احتیاج داشتم و هرگز قلبی پیدانمیشد واسم!
به طرفش برگشتم و اخم گفتم:
_هیی! دیونه خدانکنه..
به چشم های اشکیش نگاه کردم..
_چته تو؟ چیزی شده؟
پلک هاشو روی هم گذاشت وسرشو به نشونه ی نه تکون داد!!
ساعت ها روی مخش کار کردم و سعی کردم بفهمم ازچی اینقدر ناراحته اما حتی یک کلامم حرف نزد!
گیسو رفیقم نبود.. اون ازبچگی مثل خواهر باهام بوده وخوب میدونستم ازناراحتی زیاد تاوقتی به مرز دق کردن نره اشکش درنمیاد.. خدامیدونه چه غمی توی دلش بود که اینجوری غمزده اش کرده بود
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 3 / 5. شمارش آرا 3
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
عالیه
رمان خیلی قشنگیه اما حیف پارتا خیلی کوتاهن🥺