خندیدم وسرمو پایین انداختم…
_ارسلان بود.. گفت برنامه ی یه سفر یک هفته ای به کیش چیده که هم آب وهوامون عوض بشه هم این پسرو از تهران دور کنیم!
خوشحال شدم.. یک هفته عالی بود.. میتونستم من هم کنار خانواده ام باشم…
باخوشحالی گفتم؛
_خیلی خوبه! انشاالله بتون حسابی خوش بگذره!
_بهمون؟ مگه تو نمیخوای بیای؟
باچشم های گرد شده به خودم اشاره کردم وگفتم:
_من؟
_آره خوشگلم.. برو چمدونتو ببند توهم همراه ما میای!
_اما من… من.. آمنه جون من نمیتونم همراتون کنم!
_چرا عزیزم؟ مشکلی هست؟
_بله.. مشکل حضور آقا آرشه که بدون شک با اومدن من نه تنها خوش نمیگذره بلکه اوضاع بدترهم میشه! ازطرفی من اجازه ندارم خارج ازشهر برم وخانواده ی من آدم های….
حرفمو قطع کرد وگفت:
_اوه! دختر… چقدربزرگش میکنی.. یه مسافرت میریم وزودبرمیگردیم.. من از خانواده ات اجازتو میگیرم آرشم بسپر به ما!
خدایا.. باچه زبونی به اینا بفهمونم نمیخوام باهاشون باشم!!!
کلافه وبا عجز گفتم:
_آمنه جون؟ خواهش میکنم من رو ازاین مسافرت معاف کنید.. بخدا اومدن من همه چی رو خراب ترمیکنه!
_باشه دخترم.. اصلا دلم نمیخواد مجبورت کنم..اصلا به ارسلان میگم کنسلش کنه انشاالله یه وقت دیگه میریم!
_نه نه! شما برید.. من هم قول میدم همینجا بمونم و حتی پیش خانواده امم نمیرم!
با دلخوری گفت:
_دخترم.. چرا این حرفو میزنی؟ خداجونمو ازم بگیره اگه یه روز بخوام کسی رو ازدیدن عزیزهاش محروم کنم!
_دورازجونتون.. منظورم اون نبود..
با حرص خودمو روی صندلی هواپیما که از بخت بدم کنار کمپوت خان بود کوبیدم و زیرلب هرچی فوش بلد بودم نثار خانواده پندار ها کردم! اصلا نفهمیدم چی شد و چطوری شد که باسفر مسخره شون موافقت کردم.. البته موافقت نکردم و درستش اینه که بگم طبق معمول مجبورم کردن!
هدفونمو توی گوشم گذاشتم و چشم هامو بستم تا برای یک ساعت هم که شده قیافه هاشونو نبینم!
آرش هم انگار به اندازه ی من عصبی بود و اون هم مثل من مجبور کرده بودن چون صدای غر زدن هاش با مامانش اونقدر واضح بود که از هندزفری توی گوشم بگذره!
آمنه و ارسلان روی صندلی جلویی ما نشستن و آرش هم که نگم چطوری خودشو کوبوند روی صندلی کناری من!
چشممو باز کردم وبا اخم نگاهش کردم که دندون هاشو روی هم سایید وگفت:
_ماراز پونه بدش میاد درلونه اش سبزمیشه!
نفس عمیقی کشیدم و صدای موزیکمو زیاد ترکردم وآروم گفتم:
_جواب ابلهان خاموشی!
دیگه نفهمیدم چی گفت و چون چشم هامم بسته بودم ندیدم باز باحرکت صورتش چه تهدیدی کرد!
مطمئن بودم تاوقتی ارسلان هست نمیتونه بهم آسیبی برسونه و میتونستم ازهمین فرصت استفاده بهینه ببرم!
به لطف آهنگ های غمگین وآروم گوشیم و کسرخواب های زیادی که داشتم به چنددقیقه نکشید که خواب مهمون چشم هام شد و خوابم برد…
باتکون خوردن هواپیما چشم هامو باز کردم و هدفمونو ازگوشم جدا کردم…
بله! هواپیما فرود اومده بود ومن تموم مسیر رو توی خواب ناز بودم!
بعدازاینکه توقف کامل کرد مهماندار شروع کرد به خیرمقدم گفتن وبعدش کم کم مسافرها پیاده شدن…
گوشی ووسایلمو توی کیفم گذاشتم وبلند شدم…
قدم اول روبرنداشته بودم که حس کردم پاهام به هم وصل شدن نفهمیدم چی شد که بین مسافرها نقش زمین شدم!
وای که هرچقدراز حسم بگم کم گفتم.. نمیتونم حال اون لحظه ام رو به تصویربکشم!
خجالت زده و عصبانی اومدم بلند شم که دوباره به زمین افتادم..
آمنه_ خاک به سرم چی شده؟ چرا اینجوری میشی؟
با حرص به پاهای چلاق شده ام نگاه کردم که دیدم بندهای کتونیم به همدیگه گره خوردن!
باعصبانیت از پام درشون آوردم وبلندشدم…
متوجه خنده های ریزپوستی مسافرهاش شدم! دلم میخواست زمین دهن باز کنه و منو بکشه پایین!
بانفرت به آرش که داشت با پوزخند نگاهم میکرد نگاه کردم و تودلم نقشه برای مرگش میکشیدم..
ارسلان نگران حالمو پرسید که روی صندلیم نشستم تا بقیه مسافرها پیاده بشن و جواب ارسلان رو دادم..
_چیزی نیست انگار کفش هام بهم گره خوردن الان درستش میکنم!
اونقدر گره ها محکم وریز بودن که هرکاری کردم نتونستم بازشون کنم!
هواپیما خالی شده بود و فقط من وآمنه وارسلان مونده بودیم..
اون عوضی هم پیاده شده بود..
ازاون بیشتر موندنم جایز نبود کلافه درحالی که تموم بدنم از خجالت و عصبانیت خیس عرق شده بود کفش هامو دستم گرفتم وگفتم:
_بهتره پیاده بشیم ازبیرون درستشون میکنم اینجا نمیتونم نفس بکشم!
هردو قبول کردن ومن در اوج حقارت و با پاهای برهنه درحالی که جوراب های زرد گل گلیم حسابی خودنمایی میکرد ازهواپیما پیاده شدم..
به چشمم دیدم که چقدر کوچیک شدم و ذلیل! دیدم که آرش داره با چه لذتی به پاهای برهنه ام نگاه میکنه و لذت میبره!
قسم میخورم آرش… قسم میخورم که تلافی این کارت رو به بدترین شکل ممکن پس میدی!
آمنه بانگرانی گفت:
_چرا اینجوری شد؟ بده من ببینم کفش هاتو!
نه… اگه گره هارو میدید مطمئن میشد کار گل پسرشه وحتما میخواست یه جوری مظلوم نمایی کنه تا ازخیر تلافی بگذرم!
_چیزی نیست من استرس میگیرم پاهامو همش توی هم تکون میدم اینجوری شده توی چمدونم کفش دارم عوض میکنم درست میشه!
توی زیپ جلویی چمدونم به جلودستی ترین کفشم چنگ زدم و پوشیدمشون..
اوج حقارت وقتی بود که جوراب های زردگل گلیم توی اون کفش های پاشنه بلند مشکی خودنمایی میکرد..
عجله داشتن که به ماشینی که اجاره کرده بودن برسن و وقت نشد جوراب هامو در بیارم!
اونقدر ناراحت بودم و احساس حقارت میکردم که نتونستم جلوی گریه مو بگیرم و یواشکی اشک میریختم!
آرش اما خوشحال بود…
آره آرش خان.. خوشحال باش.. بدجوری اذیت شدم و موفق شدی اشکمو دربیاری.. اما قول میدم این خوشی زیاد دووم نمیاره!
همین که توی ماشین نشستیم فورا جوراب هامو درآوردم وگذاشتم توی کیفم… آرش نشست پشت فرمون و آینه رو روی صورت من تنظیم کرد..
بانفرت نگاهش کردم که چشمکی زد وحرکت کردبه سمت هتل…
اونقدر دندون هامو روی هم فشار داده بودم که فکم درد گرفته بود..
ارسلان داشت واسه آمنه از کیش و آب هوا و ساختمون ها حرف میزد وهیچکس متوجه کرم ریختن آرش نمیشد!
تموم مدت متوجه نگاه های شیطونش توی آینه میشدم اما اصلا نگاهش نمیکردم..
فقط دلم میخواست تلافی کنم…
تقریبا بیست دقیقه طول کشید تا به هتل رسیدیم…
همگی پیاده شدیم و خدمه ها اومدن چمدون هامونو ازمون گرفتن…
ورودی هتل چندتا پله بلند داشت وارسلان دست آمنه رو گرفت وکمکش کرد که پله هارو بالا بیاد.. آرش هم اومد کنار من وگفت:
_میخوای دستتو بگیرم؟ بازم زمین نیوفتی آبرومونو ببری!
برگشتم سمتش.. توی صورتش توپیدم:
_یک بلایی به سرت بیارم تیکه انداختن از یادت بره!
خندید.. بادستش زد نوک دماغم وگفت:
_ریز می بینمت جوجه!
صدای باتحکم ارسلان مانع جواب دادن من شد…
_آرش؟؟؟!!!!
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 2.5 / 5. شمارش آرا 2
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
اخرشم آرش و ساران ک برا هم جون میدن…
🤣🤣