بابا_ آخه عزیزمن.. من نمیدونم چرا اینقدر نگرانی.. خودم با مادرت میرفتم!
_نمیشه بابا جون غر نزن.. تاخودم نباشم دلم آروم نمیگیره!
_درس ودانشگاهت مهم تراز منه پیره مرده قربونت اون دل مهربونت بشم!
_خدانکنه.. درس میخوام چیکار وقتی حال شما خوب نباشه!
صدای منشی مانع ادامه حرف هامون شد…
_بفرمایید داخل نوبت شماست!
بالبخند تشکر کردم و همراه مامان وبابا بلند شدیم!
آزمایش ها و اکوی قلب بابا رو از مامان گرفتم وگفتم:
_شما بمون نمیذارن سه نفر بره داخل…
بدون اینکه منتظر حرفی باشم رفتیم داخل….
حرف های دکتر مثل پُتک توی سرم میخورد و هر لحظه روح ازتنم پرمیکشید…
کاش میتونستم بادست هام اونقدر گلوشو فشار بدم تا خفه اش کنم ودیگه نتونه حرف بزنه!
_خانم شریفی حواستون بامنه؟
گیج بهش مردی که تا همین چند دقیقه پیش واسم مرد جذابی بود نگاه کردم و با همون گیجی گفتم:
_هزینه عملش چقدر میشه؟
_شما هرچه زودتر پدرتون رو بستری کنید.. بعد راجع به هزینه ها و شرایط صبحت میکنیم!
باصدایی که از ته چاه در میومد گفتم:
_من باید بدونم واسه نجات جونش چقدر باید تهیه کنم!
_هزینه ی بیمارستان رو بادفترچه بیمه و… درست میشه اما… قلب اهدایی مبلغش بالاست و متاسفانه خانواده اون آقا که مرگ مغزی شده عجله دارن!
_چقدر؟؟ لطفا بگید!
_500 میلیون!
سرم گیج رفت.. گوش هام کیپ شد.. جلوی چشم هام سیاهی رفت و صندلیم وا رفتم اما سعی کردم جلب توجه نکنم چون بابا ومامان پشت در اتاق ایستاده بودن واگه حالمو میفهمیدن، متوجه اوضاع بابا میشدن!
_خانم شریفی؟ حالتون خوبه؟ میخواید بگم واستون چیزی بیارن؟
آروم.. شبیه پچ پچ گفتم:
_میشه شرایط رو به خانواده ام نگید و بین خودمون بمونه؟
_اما پدر شما باید بستری بشن ودیر یا زود این قضیه آشکار میشه!
_خودم بهشون میگم! خواهش میکنم!
_اوکی من مشکلی ندارم.. شماره ی خانواده اهدایی رو میدم خدمتتون خودتون هماهنگ کنید و نتیجه ی کار روهم به من اعلام کنید!
_ممنونم!
به سختی ازجام بلند شدم..
بغض داشتم اما نباید میکشتم.. بابا اگه بدونه قلبش دیگه از تپیدن خسته شده روحیه اش رو ازدست میده…
بالبخند مصنوعی از اتاق رفتم بیرون و به طرف بابا اینا رفتم…
_خب خداروشکر اونقدرا هم دردسرنشده.. بریم..
مامان موشکافانه نگاهم کرد که برای سکوت اجباری، ابرویی بالا انداختم و اونم متوجه شد و سوالی نپرسید!
بابا درحالی آهسته قدم برمیداشت گفت:
_گفتم که چیزی نیست.. شما مادر ودختر الکی همه چی رو بزرگ میکنین!
_بابا جونم میدونی قلب یعنی چی؟ اگه قلب کار نکنه دور ازجونت ازدستمون میری که! تا خودم همه چی رو از زیر زبون دکتر نکشیدم آروم نشدم!
_حالا چی گفت؟ میمونم یا می میرم!
وای بابا… وای… این چه سوال بی موقعه ای بود.. لعنت به بغضم واشکی که لجوجانه رسوام کرد!
اشکمو فورا پاک کردم وگفتم:
_توروخدا بابا.. از رفتن حرف نزن من روحیه ام این حرف هارو نمیکشه اه!!
_باشه گلکم.. ببخشید.. شوخی کردم.. چرا گریه میکنی؟
_هیچی باباجان هیچی.. از رفتن حرف میزنی توقع داری مثل سنگ نگاهت کنم! ضمنا دکتر گفت خطر ساز نیست فقط دوز داروهاتونو یه کم بالاتر برد! فقط همین!
_خب خداروشکر..
واسه مامان اینا تاکسی گرفتم و فرستادمشون خونه!
خودمم اونقدر راه رفتم و گریه کردم تا خودمو جلوی خونه ی کوهیار پیدا کردم!
من اینجا چیکار میکنم؟؟؟ اومدم از اون کمک بخوام؟ چه کاری ازدست کسی که تموم زندگیش به یه خونه اجاره ای ماشین مدل پایین ختم میشد برمیاد آخه؟
همونطور که صورتم خیس از اشک بود راهمو کج کردم و مسیر برگشت رو پیش رو گرفتم که ماشین کوهیار جلوم ترمز کرد!
_سارا؟
بادیدن کوهیار باخودم زمزمه کردم:
_همیشه بدشانس بودم.. اینم رو همش!
سوار شدم وسلام کردم..
_عیلک سلام.. اینجا چیکار میکنی؟ این چه حالیه؟ واسه چی گریه کردی؟
بهش نگاه کردم…
فقط چشم های مشکی به رنگ شبش میتونست دل ودین هر دختری رو ببره!
بی طاقت بغضم باشدت بیشتری ترکید وبه گریه گفتم..
_بدبخت شدیم کوهیار بدبخت شدیم!
_چی شده خانمم؟ خدانکنه.. گریه نکن ببینم!
اما من بی توجه به التماس های کوهیار بلند بلند گریه میکردم…
ماشینو کنار خیابون پارک کرد و به طرفم خم شد وبا دست هاش سعی داشت دست هامو از صورتم جدا کنه!
_سارا.. توروخدا.. مرگ من.. جون بابا گریه نکن.. بهم بگو چی شده؟ من کمکت میکنم.. هرچی باشه باهم حلش میکنیم.. فقط حرف بزن واینجوری جلوی من گریه نکن!
_کوهیار قلب بابا دیگه دلش نمیخواد بزنه.. دکترش میگفت اگه شبیه به یه شئ پوسیده شده که هرلحظه احتمال پاره شدن داره.. باید عمل کنه وگرنه میمیره کوهیار میمیره!!!!
_چی؟
_این دفعه به فنر زدن و باز کردن رگ ها یا دریچه و کوفت وزهرما ختم نمیشه.. این دفعه باید واسه زنده موندن از قلب اهدایی کمک بگیره!
_چی داری میگی سارا؟؟ عمو که حالش خوب بود! (پدر کوهیار دوست صمیمی بابا بود وکوهیار از بچگی بابامو عمو صدا میکرد)
_خوب نیست.. چند روزه که با آرام بخش های قوی خودشو به خواب میزنه تا کسی نفهمه.. ای خدا…بابام داره از دستم میره!
_خدانکنه سارا!!! این حرفو نزن.. قلب میخواد خب واسش قلب پیدا میکنیم.. همه زندگیمو میفروشم.. یه کمم پس انداز تو بانک دارم اونم میذارم.. نمیذارم این اتفاق بیوفته!
شماره ای که دکتر بهش داده بود وهمونطوری توی دستم مچاله بود رو به طرفش گرفتم وگفتم:
_قلب پسرشونو معامله میکنن.. میفروشن اما گرون.. اونقدر گرون که نوه نتیجه امم تا موقع مرگشون کار کنن جمع نمیشه!
به شماره مچاله شده دستم نگاهی کرد وباصدایی که از ته چاه درمیومد پرسید؛
_چقدر؟
_500میلیون!
باغم شماره رو ازم گرفت و سرشو پایین انداخت!
_میمیره کوهیار؟ بابام میمیره؟؟ بگو که دروغه.. بگو که همه اینا خوابه و این غصه دلم بخاطر سنگینی خوابه!
_گریه نکن سارا.. بذار فکرکنم.. نترس.. بابات هیچیش نمیشه! میرم با اون خانواده حرف میزنم.. یا اصلا.. باهم میریم.. زن عمو هم می بریم.. اصلا.. مامانمم میگم بیاد!
_یعنی قبول میکنن؟ قلب پسرشونو به بابای من میدن؟
باحسرت وشرمندگی سرشو پایین انداخت…
_نمیذارم.. درستش میکنم!
اشک هاتو پاک کن میرسونمت خونتون.. به کسی چیزی نگو و سعی کن مثل قبل رفتار کنی.. به این فکرکن تو منو داری و حتی اگه قلب خودمو بدم نمیذارم این اتفاق بیوفته باشه؟
_خدانکنه.. شما دونفر عشق های زندگی ومرد های زندگی من هستید.. توروخدا از نبودت نگو کوهیار!
صورتمو توی دست هاش قاب گرفت وگفت:
_توکه گریه میکنی.. نفس من بند میاد.. من دنیارو واسه اشک های تو میدم.. بخاطر نفس کشیدن من هم که شده گریه نکن و قوی باش!
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 2.5 / 5. شمارش آرا 6
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
من میخوام این داستان رو حدس بزنم:خب شاید آرش به سارا پیشنهاد بده که باهاش صیغه شه و اون به جاش پول عمل قلب رو میده و سارا مجبور میشه قبول کنه و کوهیار رو ول کنه و کوهیار نابود میشه و سعی میکنه آنقدر کار کنه که پولدار شه ایناچند ماه بگذره و سارا و آرش عاشق هم بشن و کوهیار با یکی دیگه ازدواج کنه .
حدس میزنم داستان این شکلی باشه .
من نیستم هچکس از من سراغ
نمگیره ک یکی به اسم سولومون بود…
#سولومون
باز چیهههههعع ه
میخوای عاشق آرش بشی
سولومون جوووووون
سولومون تازه جاگزین هم پیدا کردی 😂😂
هستیم…✌🏻
♥️♥️♥️
کسی نیست؟؟؟ 👀
اینجا چقدر خلوته☹️
بنده هستم
♥️♥️😘😘😂
والا از بس خوندیم، نصفه ولمون کردن دیگ بی میل شدیم…
آره خدایی نه ایشالا دیگه اینطوری نمیشه