دستم هنوزم توی دست آرش بود و انگار قصد نداشت ولم کنه…
یه چیزی بگم؟؟ آرش دشمن من بود اما اونقدر بی پناه بودم که دلم نمیخواست دستمو ول کنه!
توی سکوت فقط نگاهم کرد و دنبال یه کلمه جواب بود!
باچشم غره آمنه دستم رو ول کرد و همراه آمنه به اتاقمون رفتیم!
_نگران نباش من فعلا هیچ سوالی ازت نمی پرسم.. برو لباس هاتو بایه لباس گرم ونرم عوض کن مادر….
_شرمنده تا این ساعت بیداربودین.. اصلا فکرشو نمیکردم نگرانم بشید!
_تودست ما امانتی ومسئولیتت به عهده ماست سارا جان… جدایی از این حرفا همه ی ما دوستت داریم ترسیدیم خدایی نکرده چیزیت نشده باشه!
سرموپایین انداخته بودم که گفت:
_میریم یه آرام بخشی چیزی واست بیارم راحت بخوابی!
_آمنه جون؟
_جانم ؟
_میشه خواهش کنم قوی ترین قرص مسکنی که دارید رو واسم بیارید؟ مغزم داره چشم هام فشار میاره و کورم میکنه!
_آره حتما.. دارهاتم آرش مجدد واست خریده اوناهم سرساعت بخور که خوب بشی!
_ممنون!
آمنه رفت و من هم لباس خرسی های پشمیمو که واسه خواب بود پوشیدم و روی تخت دراز کشیدم!
چشم هامو بستم ودوباره صدای اون زن وکوهیار توی گوشم پیچید و لب هام ازشدت بغض لرزید…
_بازداری گریه میکنی؟
این صدای آرش بود که نمیدونم کی وارد اتاقم شده بود…
واسم مهم نبود روسری ندارم چون بدتراز وضعیتی که توی حموم دیده بودم امکان نداشت!! پس بدون اینکه تکون بخورم فقط چشم هامو باز کردم ونگاهش کردم!
سینی داروها دستش بود واین نشون میداد آمنه هنوزم امید داره زندگی پسرشو ازش میگیرم!
_دیگه نمیخوام دعوا کنیم آرش! بابت همه ی اذیت هام ازت معذرت میخوام لطفا همه چی رو فراموش کن!
سینی رو روی میز پاتختی گذاشت واومد کنارم روی تخت نشست وگفت:
_از حرف های من ناراحت شدی؟ بابا بهم گفت که چقدر روی بابات حساسی و من هم فکرنمیکردم اینجوری اذیت بشی! درسته که دعوامیکنیم وازهم خوشمون نمیاد اما من اونقدرا هم بدنیستم راضی به این حال باشم! عذر میخوام !
باغم نگاهش کردم.. آرش ازمن تنها تربود.. معلوم نبود دوستش کیه و دشمنش کیه.. حتی توی خانواده خودشم امنیت نداره و هرکسی به یک شکل دنبال بهم زدن آرامشش هستن!
_چرا اونجوری نگاهم میکنی؟ به من نمیاد معذرت خواهی کنم؟
_هنوزم سر حرفی که زدی هستی؟؟_کدوم حرف؟
_گفتی بهم کمک میکنی!
موشکافانه نگاهم کرد وگفت:
_راجع به نسیم؟
_نه اصلا.. هرچی راجع به نسیم گفتم واسه حرص دادنت بود وبخدا قسم من هیچی از اون دختر نمیدونم فقط میخواستم یه مدت سربه سرت بذارم!
تک خنده بامزه ای کرد وگفت:
_سربه سر گذاشتن من اونقدر لذت داره که فکرمو مریض کنی دخترخوب؟
بی اراده باحسرت گفت:
_اونم مثل تو وقتی میخندید گوشه چشمم یه چین بامزه میوفتاد!
_کی؟؟؟
_جواب سوالمو هنوز ندادی! کمکم میکنی؟؟؟
_وقتی هنوز هیچی نمیدونم چطور باید تایید بهت بدم؟؟
_میگم برات.. اما قول بده سرحرفی که زدی بمونی چون…
قطره اشک لجبازم روی لبم چکید…
_چون من هیچکس رو ندارم!
اخم هاشو توهم کشید و گفت:
_باشه گریه نکن.. دلم نمیخواد اشک کسی رو ببینم.. توهم جای خواهر نداشته ام که خیلی هم ازت بدم میاد! ولی سعی میکنم اگه مشکلت دردسرساز نبود کمکت کنم!
سرموپایین انداختم وگفتم:
_هیچوقت به عشقت خیانت نکن.. چون ممکنه بدون تو نتونه زندگی کنه!
_عشقت بهت خیانت کرده؟
_نه.. ولم کرد و داغش تا قیامت به دلم موند!
پوووف کلافه ای کشید وازجاش بلندشد و گفت:
_نمیدونم شما دخترا چرا اینقدر زود گول میخورین! بعضی وقت ها از مرد بودن خودم حالم به هم میخوره!
گریه نکن بگیر بخواب بابا چیزی که زیاده پسر!!! ارزششو نداره که! فردا میریم بیرون.. مشکلتو واسم تعریف کن ببینم چیکارمیتونم برات بکنم!
_ممنون!
خواست بره بیرون که پشیمون شد همون کنار در ایستار و به طرفم برگشت!
_راستی گریه میکنی شبیه فوینا زن شرک میشی! همونقدر زشت و همنقدر پر افاده!
باحرفش نتونستم خودمو کنترل کنم و بی اراده لبخندی روی لبم نشست!
چشمکی زد و رفت بیرون
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 3.5 / 5. شمارش آرا 4
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
ولی حس کاراگاهی من میگه نسیم یه کاسه ای زیر نبم کاسه اشه🤨🤨🤨🤨
این آرش دلش پیش سارا گیرکرده هاا
چقد قشنگ با اتفاقای کم 😑🤲🙃