تک خنده ای کرد وگفت:
_خوبه راستشم میگی!
دود سیگار رو با دستم تندتند از صورتم دور کردم و همزمان گفتم:
_من دروغ بلد نیستم.. چیه این سیگار رو میکشی آخه؟ فردا پس فردا میخوای دور ازجون مثل بابای من هزار جون مشکل قلبی وتنفسی پیداکنی؟ نکش توروخدا حیف جوونیت نیست!
تموم مدت که داشتم غرغر میکردم توی سکوت فقط نگاهم میکرد!
_وا؟ نشسته منو نگاه میکنه بنداز دور اون سیگار رو والا بخدا پرستیژم نداره بخوایم ازاون دید بهش نگاه کنیم..
بین حرفام نفس کم آوردم ونفس عمیقی کشیدم و دوباره ادامه دادم:
_اتفاقا از نظر من یه جور بی کلاسی و پیچی داره و میدونی؟ فکرمیکنم به آدم باشخصیت و خوشتیپ و با کمالاتی مثل شما……
یک دفعه دستش رو به نشونه ی تسلیم بالا برد وگفت:
_اوکی متوجه شدم… سیگار رو دور انداخت وادامه داد:
_انداختمش دور!
اومدم مثال شهر ما خانه ی ما و محیط زیست حرف بزنم وهنوز چند کلمه ی اول رو نگفته بودم بازم حرفمو قطع کرد وگفت:
_ای بابا ببین میذاری دو دقیقه توحال خودم باشم!
باچندش پشت چشمی واسش نازک کردم و بادستم چادرمو یه کم سفت تر گرفتم وگفتم؛
_بی ادب!!! یه امشب اومدم تحویلت بگیرم دعوا نکنیما… ببین میذاری؟ ایششش!
لبخندی به صورتم که میتونستم حدس بزنم با سفت کردن چادر چطوری گرد شده، زد وگفت:
_چقدر خاله قزی بودن بهت میاد!
_الان بحث رو عوض کردی تا من نپرسم چی شده؟ نه؟
_نه جدی گفتم.. بامزه شدی!
_حتما بعدشم توقع داشتی لپ هام از خجالت سرخ وسفید بشه؟
این دفعه عمیق تر خندید وگفت:
_دیونه ای تو…!
توی هوا بشکنی زدم و گفتم:
_آهان حالا شد.. خندیدی! خب حالا میتونی با خیال راحت خاله قزی رو از کنجکاوی دربیاری و بگی چی باعث شده که اینجوری پژمرده بشی؟
نفس عمیقی کشید و گفت:
_تاحالا شده بخوای ثواب کنی کباب بشی؟
_اوهومم.. خیلی! همین الانشم بخاطر این موضوع اینجا هستم!
سری تکون داد وگفت:
_نه.. اشتباه نکن.. تو ازطرف خدا مامور شدی که به بابات عمر دوباره بدی! بابات حتما قدردان این کار هست و من هم نمیذارم کباب بشی.. نگران نباش!
بافکرکوهیار لبخند غمیگنی رو لب هام نشست…
_کباب که شدم اما به دردش می ارزید.. حداقل تونستم خیلی هارو بشناسم!
حالا منو بیخیال.. تو چرا کباب شدی؟ البته این جوری که بوش میاد دیگه کباب نیست و جزغاله شده!
نگاهشو به آسمون دوخت وگفت:
_بعضی آدما هستن که از سر دلسوزی خم میشی تا دستشونو بگیری اما به نتیجه میرسی که اون آدم توی مدتی که برای گرفتن دستش خم شدی، داشته نقشه میکشیده که چطوری بپره روی شونه ات و سوارت بشه!
خوب به حرف هاش که فکرکردم متوجه شدم چه حرف خوبی زد وچقدر به زندگی من نزدیک بود این مثال….
_مثال قشنگی بود.. یه جورایی حرف دل من هم بود!
لبخند غمیگنی زد وگفت:
_پس میفهمی چی میگم! میدونی کجای این مثال بیشتر قلب آدم رو به درد میاره؟
نذاشتم حرفشو بزنه و با حسرت گفتم:
_اونجاش که میدونی و وانمود میکنی به ندونستن…
توچشم هام نگاه کرد و گفت:
_خیالم راحت شد که من تنها نیستم..
با ادا اطوارهای مسخره تابی به گردنم دادم وگفتم:
_اوووو! پس چی فکرکردی؟ فکرکردی فقط خودت مهربونی؟
گوشه ی چشم هاشو چین انداخت و باحالتی بامزه گفت:
_نه دیگه یه خاله قزی مهربون دیگه ام بهش اضافه شد!
خندیدم وگفتم:
_پس حالا که فهمیدی پاشو برو بخواب و اینو بدون اگه عرصه رو برای خودت تنگ کنی، خودتو عذاب بدی، مشروب بخوری و سیگار بکشی، حتی اگه آسمونم به زمین برسونی، فقط حال خودت بدتر میشه و چیزی عوض نمیشه، چون زندگی متوقف نمیشه وکارخودشو میکنه!
ازجام بلند شدم وچادرمو نزدیک دماغم گرفتم ومثل مادربزرگ ها گفتم:
_پاشو ننه جان.. پاشو برو بخواب که منه پیرزن رو نصف شب بی خواب کردی!
ازجاش بلند شد و بادستش خاک نداشته ی لباسش رو تکوند و گفت:
_ممنون که اومدی و به فکرم بودی..شب بخیر!
_شبت بخیر!
اون به طرف اتاق خودش رفت و من هم یوایشکی برگشتم توی اتاقم و اونقدر خوابم میومد فرصت فکرکردن و حرفایی که زدیم نشد و خوابم برد
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 3.7 / 5. شمارش آرا 3
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
وایییی داره هیجانی میشههههه لطفا پارتارو طولانی تر بنویس❤
مثل همیشه عالی ولی کوتاه خواهش میکنم یکم طولانی کن پارتو نویسنده عزیز