گیسو بادیدن لباس های عوض شده و بیرونیم باتعجب گفت:
_وا؟ داری میری؟ قرار بود باهم بریما…
_حالم خوب نیست گیسو.. میرم خونه پیش بابا باشم…
_الهی من فدات بشم, هیچوقت اینجوری افسرده و پریشون نبینمت…
_خدانکنه.. تازه زندگی داره معنی سختی رو بهم نشون میده… انگار هرچی تا بحال کشیدیم و تحمل کردیم سختی نبوده!
من دیگه میرم.. بعد باهات حرف میزنم عزیزم. خداحافظ..
_به سلامت عزیزم. منم کارم تموم بشه میام پیشتون!
_اوکی.. فقط یادت نره که بابا چیزی نمیدونه.
_چشم حواسم هست!
گونشو بوسیدم و خداحافظی کردم..
حوصله مترو وخط عوض کردن نداشتم ماشین دربست تا درخونه گرفتم! دیگه مهم نبود پس انداز داشته باشم یانه! هیچی برام مهم نبود..
یک ساعت بعد به خونه رسیدم اما هرچی زنگ زدم کسی در رو باز نکرد..
ناچارا کلید به در انداختم و وارد شدم…
نگاهی اجمالی به خونه سوت وکور انداختم…
_مامان.. بابا… سارگل… کجایین؟
خبری نبود وجوابی دریافت نکردم..
گیج شماره ی سارگل رو گرفتم ومنتظر جواب شدم که به ثانیه نکشید جواب داد:
_الو آجی؟ سلام
_سلام.. کجایین شما؟ چرا کسی خونه نیست؟
_آجی بیا بیمارستان امام خمینی بابا حالش بد شد آوردیمش بیمارستان
_چی؟؟؟؟ چی داری میگی سارگل؟ بابا چش شده؟ واسه چی الان داری به من میگی؟
باگریه گفت:
_با آمبولانس آوردیمش.. من خواستم بهت بگم اما کوهیار و مامان نذاشتن بگم تا برگردی!
_چرا گریه میکنی؟ بابام خوبه؟
_خوبه آجی بخدا نگران نباش.. فقط یه کم ترسیدم… آخه تو نمیدونی چطوری افتاد وسط خونه!
وای وای وای… خدایا این کارو با ما نکن… حراسون دوباره کفش هامو پوشیدم و به طرف بیمارستان پرواز کردم ..
_باشه گریه نکن.. دارم میام..
_نیا کوهیار میاد دنبالت…
_نمیخوام تا اون بیاد من هزار بار سکته کردم!
خلاصه باهر سختی و جون کندنی بود خودمو به بیمارستان رسوندم..
توی بخش اورژانس بود و بادیدن کوهیار بیرون ارورژانس سرعتمو بیشتر کردم وخودمو بهش رسوندم…
_کوهیار.. بگو بابا چی شده؟ حالش چطوره؟ الان کجاست؟
_سلام.. یه کم آروم باش خانومم .. خداروشکر الان بهتره اما قسمت مراقبت های ویژه اس و نمیذارن بی بینیش.
اما من دیدم حالش خوبه نگرانم نشو!
_میخوام ببینمش.. مامانم کو؟ چرا به من نگفتی که زودتر خودمو برسونم؟ چرا؟؟؟
سارا جان توروخدا آروم باش.. سرکار بودی گفتم تاخودتو برسونی هزاربار سکته میکنی!
دست هامو پشت سرم قفل کردم وبا ناله وگریه گفتم:
_ای خدا… جون منو بگیر اما بابامو ازم نگیر!
_این چه حرفیه سارا؟ خدا نکنه! بجای دعا کردن داری خودتو نفرین میکنی؟
_مامانم کجاست کوهیار؟ اون الان به من احتیاج داره!
_یه لحظه بیا بریم بشین.. آروم بشی.. مامانتم همین دور وبر بود سارگل باهاشه توروخدا استرس نده!
گریه ام اوج گرفت و با صدایی که یه کوچولو بابا رفته بود گفتم:
_من حالم خوب نیست میفهمی؟
_میفهمم قربونت برم اما بخدا با گریه تو کاری درست…..
یه دفعه بادیدن چند دکتر حرفشو قطع کرد و به طرفشون رفت!
منم بی اراده بلند شدم و دنبالش رفتم که چشمم به دکتر بابا افتاد..
کوهیار_ حالشون چطوره دکتر؟
_سلام.. آقای دکتر حال بابام چطوره؟
دکتر که انگار از وضعیت کلافه بود گفت:
_من به شما گفتم ایشون هرچه سریع تر بستری بشن تا به این وضعیت نرسیم اما چی شد؟
از آخرین توصیه بنده چند وقته که میگذره؟ حدود سه هفته!
دکتر لعنتی چی از زندگی ما میدونست؟ چی میدونست از حال خراب و التماس هامون به اون خانواده سنگ دل وپول پرست!
باخجالت گفتم:
_توروخدا خبرنا امید کننده ندید!
_باید عمل بشه خانم شریفی.. متاسفانه باید بدونید پدرتون شرایط خوبی ندارن و حتی دقایق بعد هم نمیشه پیش بینی کرد!
سرم گیج رفت.. خودمو به صندلی رسوندم و چشم هامو بستم!
کوهیار_ سارا؟ خوبی؟ درست میشه عزیزم.. خواهش میکنم باخودت این کارو نکن!
_داره میمیره… بابام داره میره.. بخاطر پول دارم ازدستش میدم!
_نه.. نه.. نه! اینقدر نا امید نباش.. دنبال یه قلب دیگه میگردیم.. ارزون تر.. من میگردم.. من پیدا میکنم!
_میخوام برم پیش مامانم!
_سارا مامانت حالش خوب نبود واسش سرم زدن.. اگه اصرار داری ببینیش بریم طبقه پایین بخش…..
عصبی میون حرفش پریدم وگفتم؛
_چی؟؟ آخه چرا هیچی به من نمیگی لعنتی؟؟ واسم این اداها رو درمیاری؟
_من فقط نگرانت بودم… گفتم آروم آروم بهت بگم!
بدون اینکه منتظربقیه حرفش بمونم ازجام بلند شدم وشماره سارگل رو گرفتم:
_الو آجی؟
_مامان کدوم بخش واتاقه؟
_طبقه دوم اتاق ۳۳
گوشی رو قطع کردم و قدم هامو بلند تر کردم
بادیدن صورت رنگ پریده و چشم های بسته مامانم قطره های اشکم باشدت بیشتری صورتمو خیس کرد…
چشم های خیس وبه خون نشسته سارگل نشون میداد حال و روزش بهتراز من نیست!
بغلش کردم..
_آجی.. نذار.. توروخدا نذار…
_درست میشه.. نگران نباش قربونت برم.. خدا بزرگه..
روی شونه هام هق هق کرد اما من…..
من اگه همراه سارگل گریه میکردم که دیگه آجی نبودم.. خواهر بزرگ نبودم.. تکیه گاهش نبودم.. گریه نکردم و سعی کردم آرومش کنم…
_امروز میگیم بابارو آماده ی عمل کنن.. نگران هیچی نباش!
_آخه چطوری؟
_تودیگه به اون کاری نداشته باش!
بافکری که یک دفعه ای به ذهنم اومده بود صورت مامانو بوسیدم و به سارگل گفتم مواظبش باشه.. بعدشم اتاقو ترک کردم!
_میرم با پدرومادر میثاق حرف میزنم! خواهش میکنم.. التماس میکنم.. اگه راضی نشدن قلب خودمو میدم…
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 1.5 / 5. شمارش آرا 2
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
اگر دوست دارید داستان بنویسید لطفاً کمی هم تحقیق کنید که اتفاقاتی که در جامعه رخ میده را درست بنویسید
خرید و فروش اعضا بدن جرمه و کسانی که در صف پیوند اعضا هستند بیشتر مواقع متوجه نمیشن عضو را از چه کسی گرفتن
چنقدع خبببععع🥺🙄