زیرنگاه سنگین آمنه و آرش به طرف اتاقم رفتم تا آماده بشم اما تا نگاهم به ساعت افتاد آه از نهادم بلند شد!
آخه این وقت روز کجا برم من!
کاش تومهمونی می موندما.. لعنت بردهانی که بی موقع باز شود!
پوف کلافه ای کشیدم و توی آینه به خودم نگاه کردم..
آرایش داشتم اما دلم میخواست یه کم بیشترش کنم هرچند اوج آرایش های من به ریمل و رژ لب ختم میشه چون پوستم به شیر برنج گفته برو کنار من هستم!!
یه کم رژ گونه زدم و رژ لبمو تمدید کردم و رفتم سراغ کمد لباس هام..
مانتوی مشکی و شلوارجین آبی تیره و شال مشکی انتخاب کردم و تصمیم گرفتم قبل از آماده شدن یه زنگ به سارگل بزنم..
روی تختم نشستم و شماره ی سارگل رو گرفتم…
_سلام آجی قشنگم..
_سلام عزیزم خوبی؟ چه خبر؟
_سلامتی تازه از دانشگاه برگشتم تو چه خبر تاریخ امتحانت مشخص شد؟
_اوهوم یک هفته دیگه اس.. از الان استرس گرفتم با این افکار پریشونم میخوام چه گندی بزنم! کاش به مامان قول نمیدادم!
_برووو توگفتی منم باور کردم.. بخدا شرط می بندم همین الان کتابت جلو دستته!
بالبخند به کتاب روی تخت نگاه کردم وگفتم؛
_خوندن چه فایده ای داره وقتی مغزم جواب نمیده!
_به مغزت بگو یه ذره عاقل بشه وگرنه با دمپایی معروف مامان میوفتم به جونش!
تقه ای به در اتاقم خورد…
گوشی رو از کنار گوشم فاصله دادم و گفتم:
_بفرمایید داخل!
در اتاق باز شد و آمنه اومد توی اتاق!
_نگرانتم بهتری مادر؟
گوشی رو کنار گوشم گذاشتم و گفتم:
_سارگل جان بعدا بهت زنگ میزنم قربونت برم باید برم!
_باشه خداحافظ..
گوشی رو قطع کردم و ازجام بلند شدم و دوباره حالت دل درد به خودم گرفتم و گفتم:
_مرسی آمنه جونم یه کم بهترم!
_بهتر که نیستی دخترم.. زودتر آماده شو آرش تو حیاط منتظرته فقط منو بی خبر نذاری همه فکرم میمونه پیش تو!
_چشم نگران نباشید اونقدراهم مهم نیست
لباس هامو پوشیدم و عینک آفتابی هم زدم و رفتم بیرون..
آرش ماشین رو از حیاط بیرون برده بود اما خودش داشت از شیر آب حیاط آب میخورد!
رفتم نزدیکش و گفتم:
_به شیلنگ دهن نزن کثیفه این همه خاک تو حیاطه!
شیلنگ رو از خودش دور کرد و درحالی که از دور لبش آب می چکید گفت:
_میخوای توهم امتحان کنی؟ بزرگ ترین لذت دنیا تو همین ریزه کاری ها خلاصه شده دختر!
خندیدم و گفتم؛
_خدایی کی گفته تو بزرگ شدی؟! منم از این کارها میکردم اما تو بچگیم! حالا اگه تموم شده بریم!
شیرآب رو بست و باهمون دست های خیسش روی شلوار مشکیش کشید وغبار روشو پاک کرد و گفت:
_بریم خاله قزی که تا آخرشب سرگردون شدیم رفت!
باهم سوار ماشین شدیم و قبل ازاینکه حرکت کنه گفتم:
_من یه پیشنهادی دارم فکر میکنم خوب باشه!
ماشین رو حرکت داد و همزمان که دنده عقب میرفت گفت:
_بفرمایید گوشم باشماست!
_امروز آخرهفته اس و شرکت هم زود تعطیل میکنه اگه زحمتی نیست من رو برسون خونه ی دوستم و خودتم برو پیش نسیم و آخرهفته رو خوش بگذرونین!
بی توجه به پیشنهاد نسیم نیم نگاهی بهم کرد وگفت:
_دوستت کیه؟ پسره؟
بابیخیالی شونه ای بالا انداختم و گفتم:
_نه بابا دوست پسرم کجا بود.. دوستم گیسو رو میگم!
_آهان.. نمیشه چون میدونم مامان هر ده دقیقه میخواد زنگ بزنه و دهن منو آسفالت کنه.. پیش هم نباشیم میفهمه دروغ گفتیم بهش!
پوووف ازکلمه ی دروغ چقدر بدم میومد خدایا…
_خب میخوای به نسیم هم بگیم بیاد پیش هم….
میون حرفم پرید و گفت:
_میشه اینقدر نسیم نسیم نکنی؟
باتعجب نگاهش کردم که آروم تر گفت:
_مسافرته تهران نیست
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 3.8 / 5. شمارش آرا 4
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
خیلی کمه تو رو خدا رسیدگی کنید
خدایا یا مارو بکش یااا اینقد نزار با احساساتمون بازی کنه نویسنده تورو خدا ی اعلام حضور بزن بفهمیم نویسنده جان زنده ای کجایی اصلا اینجا هسی هعی هر سری من دارم گریه زاری می کنم از دستت که چرا پارتای کم میزاری تورو خدا عین رمان عشق ممنوعه استاد نکن به خدا خودمو می زنم به برق می کشما (به قول مامانم😆😈 )
واقعاعشق ممنوعه استادافتضاح شده دیگه