ابرویی بالا انداختم و گفتم:
_آهان.. به هرحال نمیخوام مزاحمت باشم خواهش میکنم بخاطر من خودتو معذب نکن!
تک خنده ای کرد و گفت:
_خاله قزی حواست هست خیلی خانوم شدی دیگه دعوا نمیکنی؟
به نیم رخش نگاهی کردم و با پوزخند گفتم:
_انگار دلت واسه دعوا تنگ شده! تا وقتی پسرخوبی باشی مگه مرض دارم دعوا کنم؟
نیم نگاهی بهم انداخت و گفت:
_تا وقتی نمی شناختمت ازت بدم میومد!
به طرفش برگشتم و با حالتی موشکافانه گفتم:
_یعنی الان منو میشناسی؟
بی توجه به حرفم دور برگردان رو دور زد و گفت:
_یه کم جلوتر کافه ی دوستمه بریم موافقی یه کم اونجا وقت بگذرونیم؟
شونه ای بالا انداختم وگفتم:
_واسم فرق نمیکنه، اگه شلوغ نیست بریم!
_نه بابا از شلوغی فرار کردیما!
دیگه چیزی نگفتیم و چند دقیقه بعد ماشین رو کنار خیابون پارک کرد وبه کافی شاپ که روش نوشته بود (کافه دنج) اشاره کرد وگفت:
_همینجاست پیاده شو!
درروباز کردم و پیاده شدم.. معذب شدم.. انگار پاتوقش بود و نمیدونستم اگه دوست هاش منو با آرش ببینن چه فکری راجع بهم میکنن!
یه لحظه مکث کردم و که متوجهم شد!
_بیا دیگه!
_دوستاتم هستن؟
_آره چطور؟
_یه وقت راجع بهم فکر اشتباه نکنن!
عاقل اندرسفیهانه نگاهم کرد و گفت:
_وقتی میگم دوستام یعنی نسیم رو میشناسن ضمنا بیشترشون خانوم هستن معذب نشو!
دلو زدم به دریا و همراهش رفتم داخل کافی شاپ..
با دیدن محیط به نتیجه رسیدم واقعا اسمش برازنده بود… هم دنج هم خیلی خوشگل و با سلیقه دیزاین شده بود..
نور پردازی های زیبا و میزهای جمع وجور گرد…
_چقدر قشنگه اینجا.. کاش میگفتی لباس مناسب تری میپوشیدم!
یکی از پسرها که قد وهیکلش تو مایه های آرش بود متوجه ما شد و به طرفمون اومد!
_به به ببین کی اینجاست.. خوش اومدی داداش.. این وقت روز؟
آرش باهاش دست داد و احوال پرسی کردن و بعد رو به من کرد وگفت:
_خوش اومدی آبجی..
قبل ازاینکه چیزی بگم آرش روبه من گفت:
_محمد رضا یکی ازبهترین دوستای دوران دانشگاهم!
و رو به دوستش ادامه داد:
_سارا خانوم نوه داییم و دوست خوبم!
_خوش بختم ساراخونم.. خوش اومدید!
لبخندی زدم و گفتم:
_ممنونم.. از آشناییتون خوشبختم!
چون سر ظهر بود و کافه خلوت بود فقط دوست هاش بودن و پشت بندش بابقیه ی دوست هاش که دوتاشون پسر محمد رضا و پارسا و سه تا دختر به اسم ریحانه. آرام. سلین، آشنا ومعرفی شدم..
بچه های زودجوش و باادبی بودن وتو کمتراز ده دقیقه با دختر ها جور شدم.. موقع احوال پرسی شنیدم که پارسا آروم به آرش گفت خودشه؟ ودیدم که آرش سرشو به نشونه ی تایید تکون داد اما نتونستم بفهمم منظورشون چی بود و گذاشتم موقع برگشتن ازش بپرسم!
ریحانه ازهمشون خوشگل تر بود و نوع نگاهش به آرش یه جوری بود که نظرم رو جلب کرده بود…
آرش داشت با پارسا از مهمونی و ماجرای جیم شدنمون تعریف میکرد که سلین با سینی قهوه اومد کنارم نشست و آروم کنار گوشم گفت:
_دوست دخترشی؟
چشم هامو گرد کردم و گفتم:
_نه عزیزم چطور؟
باچشم و ابرو به ریحانه اشاره کرد وگفت:
_انگار باورش نشده منتظر یه اشاره اس که بزنه زیر گریه!
باصدای آروم تری گفتم:
_چرا؟ باآرشه؟
_نه بابا دوست که نیستن ولی دوستش داره.. آرش که میاد شبیه گربه ملوس میشه!
بی اراده لبخندی روی لبم نشست و به چشم هاش نگاه کردم..
هزاربرابر نسیم خوشگل تر بود..
آرش_ توگوشش چی میخونی سلین خانوم؟ بچه مردم چشم وگوش بسته اس ها!
سلین باخنده گفت:
_مناسب سن شما نبود!
آرش نگاهی خاص بهم انداخت و چشمک ریزی زد و گفت:
_به حرفاش گوش نکنیا!
نگاهش اونقدر معذبم کرده بود که نتونستم حرفی بزنم و توی سکوت لبخندی زدم و نگاهمو ازش دزدیدم!
خدا به خیر کنه من چه مرگم شده از این کمپوت خجالت میکشم!!!!!!؟
ناهار رو اونجا خوردیم و کم کم کافه شلوغ شد که آرش تصمیم به رفتن گرفت!
داشتم به دخترا کمک میکردم و قهوه آماده میکردم که آرش اومد توی آشپزخونه، یه کم سربه سر بچه ها گذاشت و بعد رو به من کرد وگفت:
_بریم دیگه دیرشده مامان منتظرمونه!
آرام با غرغر به آرش گفت:
_کجا برین چی چی رو مامان منتظرتونه؟ مگه نگفتی مهمونی رو پیچوندین و تاشب قصد برگشت ندارین؟
آرش_ چرا اما نشد تا شب بپیچونم مامانم پیگیر سارا شده گیرداده بود میخواد بیاد بیمارستان که مجبور شدم بگم داریم برمیگردیم!
باناراحتی و لب های آویزون سینی رو روی میز گذاشتم و گفتم:
_من آماده ام.. هروقت گفتی بریم!
با دستش به نشونه ی “بیا” اشاره داد وگفت:
_الان بریم دیگه!
بابچه ها خداحافظی کردم و اومدم به ریحانه بگم که اشتباه فکرنکنه و من دوست دختر آرش نیستم اما نمیدونم چرا نگفتم و فقط خداحافظی کردم!
رفتیم سوار ماشین شدیم.. به ساعت که چهار بعدازظهر رو نشون میداد نگاهی کردم وتودلم غر زدم که هنوز ساعت چهاره تاشب کلی مونده و چطوری اون مهمونی طاقت فرسا رو باید تحمل کنم که صدای آرش رشته ی افکارم رو پاره کرد!
-خب حالا کجا بریم؟
_میریم خونه دیگه! مگه آمنه جون منتظر نیست؟
_نه بابا اونجوری گفتم که دخترا گیر ندن و به زور نگهمون ندارن
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4.2 / 5. شمارش آرا 5
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
آرش چ زود عاشق شد…
چی شد اصلا