ازشانس بدم درست روزی که نباید تنها میشدم، ارسلان تصمیم به استراحت گرفته بود!
خستگی شب گذشته رو بهونه کرد و کارخونه نرفت!
ساعت دو ظهر بود که تلفن گیسو باعث شد از فیلم اشکن آقای پندار عزیز فرار کنم!
_الوسلام
_علیک سلام نامرد بی وفا! یه وقت باخودت فکرنکنی یه خواهری هم داشتی ها! اصلا توراحت باش به هیچی فکرنکن گیسو کدوم خریه؟ اصلا…
خندیدم ومیون حرفش پریدم..
_خوبی گیسوجان؟ شد یه بار زنگ بزنی و غر نزنی؟ از آخرین چتمون فقط ۱۰ ساعت میگذره بخدا!
_چت توسرم بخوره چرا زنگ نمیزنی صدای نکره ات رو بشنویم؟
_قربونت برم منم خوبم خداروشکر زندگی میکنیم، تو چه خبر؟
_الان یعنی خفه شم؟
_دقیقا همینطوره عزیزم.. دیگه چه خبر؟
_دستم که به دستت میرسه! خبری نیست امروز پندار نیومد نگرانش شدم تومیدونی چرا عشقم نیومده؟ بعدم صداشو ترسیده نشون داد و ادامه:
_وای نکنه بلایی سر عشقم اومده وای!
_مرگ! اینقدر تو فضول نباشی دختر! آره خونه است نیومد امروز!
_اوه اوه خدا صبرت بده چطوری میخوای با اون برج زهرمار تاشب سرکنی؟!. به نظرم خودتو بزن به خواب!
_دیونه! بنده خدا چیکار به من داره نشسته بازنش فیلم تماشامیکنه!
_آره دیگه، معلوم نیست با این آرش بیچاره چیکار کرده خودش نشسته تو خونه وپسرش ازصبح داره پاچه ی همه رو میگیره!
باشنیدن اسم آرش بی اراده کنجکاو شدم!
_آرش اونجاست؟ چرا پاچه میگیره؟ چی شده مگه؟
_آره ساعت یازده اومد.. من ازکجا بدونم؟ منم زنگ زدم ازتو بپرسم ببینم چی شده اینجوری دیونه شده به همه گیر میده!
_نمیدونم! دیشب که خوب بود..
_مهمونی دیشب چطور بود؟
اومدم بگم با آرش بیرون بودم که سریع جلوی دهنم رو گرفتم وگفتم:
_چطور میخواد باشه مثل همیشه مسخره و پوچ!
_خانوم شما نباید سرکارتون باشید؟ الان وقت تلفن صبحت کردنه مگه؟
صدای آرش بود که به شدت هم پرخاشگرانه بود!
من بجای گیسو از پشت تلفن خوف برم داشت!
_سارا جان بعدا بهت زنگ میزنم خداحافظ!
باگیجی گوشی رو قطع کردم و زیر لب زمزمه کردم؛
_ چرا پاچه شده بود؟!
داشتم از کنجکاوی میترکیدم ودلم میخواست بدونم چی شده اما به نتیجه رسیدم به من ربطی نداره وبیخیالش شدم!
یه کم تو اتاق موندم و خودم رو با اینترنت سرگرم کردم و بعدش برگشتم پیش آمنه!
وقتی رفتم ارسلان با هیجان دست هاشو روی پاهاش زد وگفت:
_دیراومدی باباجان قسمت هیجانی فیلم رو ازدست دادی که!
اومدم بگم چه فیلمی که یادم اومد قبل از تماس گیسو مشغول تحمل کردن فیم اکشن بودم!
با لبخندی اجباری گفتم:
_اشکالی نداره..
نمیدونم چرا تا نصف شب های شب منتظر آرش بودم تا برگرده و بفهمم امروز چه خبر بوده!
من اصلا اهل کنجکاوی و دخالت توی زندگی کسی نبودم..با سرزنش به خودم نهیب زدم که این عادت مسخره رو ازکجا یاد گرفتی!
بعداز اینکه خودم رو حسابی دعوا کردم، تصمیم گرفتم بخوابم که نور ماشین توی پنجره اتاقم افتاد..
به ساعت نگاه کردم.. ساعت ۲ بود..
شونه ای بالا انداختم و گفتم:
_حتما آرشه.. هندزفریمو توی گوشم گذاشتم و آهنگی رو پلی کردم و چشم هامو بستم!
نیم ساعت گذشت و خوابم نبرد.. موسیقی نه تنها حواسم روپرت نکرد بلکه تموم بدبختی هامو یادم انداخت و بازهم تموم ذهنم پر شد از کوهیار و خاطرات لعنتی!
بی حوصله آهنگ رو قطع کردم و هندزفریمو درآوردم و چشم هامو محکم تر به هم فشار دادم و گفتم:
_خار توچشمته مگه؟ بگیربخواب دیگه آخه!
یه کم که گذشت صدای نواختن گیتار به گوشم رسید..
باکنجکاوی گوش هامو تیز کردم و بیشتر به صدا دقت کردم..
صدای نواختن آهنگ “چشم من” از داریوش بود..
ازجام بلند شدم و یه کم گوشه ی پرده رو کنار زدم و کسی رو ندیدم اما صدا واضح ترشد…
یعنی آرشه؟ اون داره ساز میزنه؟ چقدر قشنگ و بامهارت این آهنگ رو میزنه خدایا….
هرکاری کردم نتونستم جلوی خودمو بگیرم و چادرمو پوشیدم و به دنبال صدا کشیده شدم…
آرش روی صندلی نشسته بود و عمیقا غرق گیتار زدنش بود و اصلا متوجه من نشد!
یه کم نزدیک تر شدم که سایه ام معلوم شد و آرش متوجهم شد!
لبخند مسخره ای زدم و سلام کردم..
_سلام… ببخشید بیدارت کردم؟
_نه اصلا.. بیدار بودم.. تو ببخشی خلوتت رو بهم زدم!
گیتارش رو که واسه اولین بار دیده بودم، روی میز گذاشت و گفت:
_نه بابا.. خلوتی نبود.. من اوکیم!
به طرف صندلی رو به روش رفتم و گفتم:
_میشه بشینم؟
چشم هاش کاسه ی خون بود و انگار سالها نخوابیده بود..
لبخند غمگینی زد و گفت:
_بفرمایید خاله قزی..
با پررویی نشستم و درحالی که نیشم رو تا بناگوش باز کرده بودم گفتم:
_مچکرم ازشما جناب پندار.. احوال شریف؟
دوباره لبخند غمگین زد و چشم هاشو مالید وگفت:
_نصف شبم انرژی هات تموم نمیشن؟
چشم هامو گرد کردم و باتعجب گفتم:
_نکنه تو بخاطر شهربازی از من ناراحتی؟
_نه! چرا ناراحت بشم؟
پشت چشمی نازک کردم و گفتم:
_چی بگم والا.. اینطور که معلومه انرژی من زیادی توچشمه..
خب اگه ناراحتی بگو.. اما متاسفانه کاری ازدست من برنمیاد و نمیتونم کمکت کنم وخندیدم!
خیره نگاهم کرد وبامکث گفت:
_اتفاقا شب خوبی بود قزی خانوم! میخواستم تلافی کنم که جاواسه تلافی نذاشتی!
_چطور؟ من جای کسی رو نگرفتم که!
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 3.7 / 5. شمارش آرا 3
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
از جملات آخر هیچی نفهمیدم منظور آرشو