بی توجه به سوالم به نقطه ای خیره شده بود و بادست پوست لبشو میکند!
فکرکردم نشنیده و اومدم یه بار دیگه بپرسم که گفت؛
_اومده بودم بهت بگم دارم میرم!
نمیدونم چرا باحرف آرش قلبم یه جوری شد!
با اینکه میدونستم چی میخواد بگه، پرسیدم:
_بری؟ کجا؟
_همونجایی که بخاطر کنسل شدنش بابام اون همه سفته ازت گرفت!
آب دهنمو با صدا قورت داد و دوباره به لیوانم زل زدم…
انگار دیگه میلی به خوردن چاییم نداشتم..
من چه مرگم شده خدایا…
بادست پاچگی و بریده بریده گفتم؛
_آهان.. خب.. خب.. به سلامتی.. فکرهاتو کردی؟ تصمیم آخره؟ اوومم.. خب.. مامان وبابات چی؟ به اونا فکرکردی؟
لبخندی که بیشتر شبیه به پوزخند بود زد وگفت:
_فکرمیکردم میدونی و اون دختره فضول همه چی روبهت گفته!
_کدوم دختر؟ چیزی رو نمیدونستم!
_گیسو بود کی بود؟ اونقدر خنگ بود متوجه نشد موقع فضولی ازتوی آینه داشتم نگاهش میکردم!
ای خدا بگم چیکارت کنه گیسو که آبرو واسه آدم نمیذاری!
ازخجالت دلم میخواست زمین دهن بازکنه و من برم توی زمین!
_والا من ازچیزی خبرندارم.. ماجرای فضولی گیسو هم همینطور!
_بیخیال اینا مهم نیست! حالا دیگه میدونی.. اومده بودم بهت بگم پول بدهیتو جور کردم و نگران نباشی، قبل از رفتنم بدهیتو صاف میکنم و به زودی برمیگردی پیش خانواده ات
با صدایی که از ته چاه درمیومد تشکر کردم و آرشم دیگه چیزی نگفت!
وقتی دیدم سکوتمون طولانی شد بی قرار خودمو روی صندلیم تکونی دادم و گفتم:
_وای دلم به شور افتاد و حسابی استرس گرفتم.. حالا چی میشه!!
_نگران نباش تا مشکل تورو حل نکنم نمیرم!
_نه واسه اون نیست.. مشکلم توسرم بخوره
از واکنش بابات و آمنه جون میترسم!حتما خیلی شوکه میشن!
_باراولم نیست خارج از کشور سفر میکنم!
آرامش بیش ازحدش حرصم میداد و دلم میخواست چاییمو ریزم توصورتش!
_اما این سفرنیست و مهاجرته! دلم میخواست بخاطر مامان وباباتم شده منصرفت کنم اما صلاح خودتو خودت بهتر میدونی ومن فقط میتونم بگم، هر تصمیمی که میگیری درکنارش به خانوادت فکرکن!
بدون حرف نگاهم کرد و نگاه خیره اش معذبم کرد..
دیگه دلم نمیخواست اونجا بمونم و به گفتگو ادامه بدم!
ازجام بلند شدم و همزمان گفتم؛
_واست آروزی موفقیت میکنم.. اگه اجازه بدی من برم توی اتاقم تا اومدن آمنه جون یه کم استراحت کنم!
بازهم بدون حرف سری به نشونه ی تایید تکون داد..
اومدم بگم خداروشکر لال هم شدی اما زبون به دهن گرفتم وباخودم گفتم بهتره که درکش کنم!
انگار توی ذهنش یه مشکل بزرگ باشه غرق در فکر بود
برگشتم به اتاقم و این فقط ظاهر ماجرا بود!
تموم فکرم توی حال پیش حرف ها و سکوت آرش مونده بود!
از برگشتنم به اتاق پشیمون شده بودم اما دلمم نمیخواست مزاحم کسی باشم!
گوشیمو برداشتم و اومدم خودمو با اینترنت سرگرم کنم که بازهم پیام کوهیار روی صفحه موبایلم خودنمایی میکرد!
اومدم نخونده پیامشو پاک کنم اما منصرف شدم وبازش کردم!
_اگه یه روز صبح یا نصف شب بهت زنگ زدن و خبر دادن کوهیار مرده! چیکار میکنی؟
بی اراده زیرلب خدانکنه ای گفتم اما نوشتم:
_ازآن عشقی که در ما شعله میزد، بجا مانده اجاقی سرد وخاموش!
چند ثانیه هم نشد که جواب داد
_یه سوال بپرسم راستشو میگی؟
_بپرس!
_کسی جای من توی قلبت اومده؟ کسی تو زندگیته؟
جواب این سوال کوهیار رو خودمم نمیدونستم..
یه اتفاق جدیدی رو توی دلم حس میکردم اما باتموم وجودم انکارشون میکردم وپس میزدم!
بی حوصله گوشی رو کنار گذاشتم و جواب کوهیار روهم ندادم!
به ساعت نگاه کردم.. هنوز یک ساعت هم نگذشته بود و تا اومدن آمنه اینا خیلی مونده بود و انگار این زمان لعنتی قصد گذشتن نداشت!
به گیسو پیام دادم و ماجرای فضولی و حرف های آرش رو بهش گفتم
داشتم اسمس بازی میکردم که آرش زنگ زد!
وا؟ مگه خونه نیست؟ پس چرا زنگ میزنه؟
باگیجی جواب دادم؛
_بله؟
_بیداری؟
_این سوال رو معمولا با اسمس میپرسن که احیانا اگر طرف خواب هم باشه بیدار نشه!
_یعنی بیدارت کردم؟
_نه خواب نبودم! توکجایی؟
_پس چرا چپیدی توی اتاق؟ فکر کردم خوابی!
_وا؟ خب خوابم نبرد!
_من حوصله ام سر رفته بیا یه چیزی بیار بخوریم حداقل!
اومدم بگم نوکر بابات غلام سیاه اما یه کم که فکر کردم فهمیدم خودمم نمیخوام تنها باشم!
بدون حرف گوشی رو قطع کردم وشالمو انداختم روی موهامو ازاتاق رفتم بیرون که دیدم هنوز همونجوری روی صندلی اپن نشسته!
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 3 / 5. شمارش آرا 2
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
شاید اگه کوهیار و سارا واقعا عاشق بودن ییخی هم نمیشدن!
هلیا این عشقی که هم تو میگی هم حیران تو کتاباس از عشق هایی که برا هم جون میدن و هر کاری می کنن کنار هم باشن دیگع نی نگرد ک پیدا نمی کنی 😅
توقع نداشتم عشق اتشین سارا به کوهیار این قدر زود سرد بشه ادم وقتی کسی رو خیلی دوست داشته باشه ازش دلخور میشه ولی به خاطر علاقه اش زود می بخشه کاش نویسنده این دو تا رو اول رمان این قدر عاشق هم نشون نمی داد این جوری باور پذیر تر بود علاقه به آرش
فکر می کنی ببین ی جایی هست طرفت ی کاری می کنه ک سرد میشی و تمومه همبن جا این اتفاق برای سارا همون موقع ک رفته بودن مسافرت با باباو مامان آرش پشت تلفن براش افتاد اولش دیدی ک براش سخت بود ولی همین که کمرنگ شد عشق آرش پر رنگش کرد حتی الان خود سارا هم شک داره به قلبش یعنی شکی نیس عشقش به آرش حتمیه ولی هعی داره از بد بختی کنار می زنه
اغا چرا رفته رفته پارت هارو کوتاه میکنید