ضجه زنان پرستارها از روی زمین بلندم کردن و روی صندلی انتظار نشوندنم…
_یعنی چی دستگاه هارو جدا کنن؟ توروخدا یکی به من توضیح بده.. توروخدا نذارین بابام بمیره.. التماستون میکنم!
_آروم باش.. عزیزم.. دخترم.. خدا بزرگه.. امیدت به خدا باشه.. من نمیذارم این کارو بکنن…
با التماس به طرف خانم ایزدی (یکی ازپرستارها که این روزا جای مادرم باهاش دردو دل میکردم) برگشتم وگفتم:
_نمیذاری مگه نه؟ من.. قلب خودمو میدم اما توروخدا نذار این کارو بکنن!
_سارا….
صدای سارگل بود..
بعداز ۱۵ روز سکوتش رو شکسته بود…
بهت زده به طرفش برگشتم و توی سکوت نگاهش کردم…درحالی که قطره اشکش روی روسریش میچکید گفت:
_توروخدا اینجوری بی قراری نکن.. صدای ضجه هات میشینه تو سرم.. تو کوهی واسه من.. ریزش که بکنی یه بهمن بزرگ و وحشتناک روی سرمن آوار میشه.. توروخدا گریه نکن آجی.. ببین..
دستمو گرفت روی قلبش گذاشت… چنان محکم میزد انگار قصد شکافتن قلبشو داشت…
_بیین آجی… صدای گریه تو اینجوریش کرده.. توروخدا تو مثل مامان کم نیار و محکم باش!
همین ها کافی بود تا محکم توی آغوش بگیرم و باصدایی که بدون شک به گوش آسمان میرسید ضجه زدم…
یه کم گریه کردیم آروم شدم.. تصمیم خودم رو گرفتم.. اگه قراره با نجات خانواده ام کوهیار رو ازدست بدم این کار رو میکنم!
برای اون زن زیاده اما پدر ومادر وخواهرم دیگه تکرار نمیشدن.. من برای نجات زندگی خانواده ام باید از پندار کمک میگرفتم!
ازش جدا شدم وگفتم:
_برو خونه استراحت کن.. قول میدم توهمین یکی دو روز همه چی مثل روز اول میشه! قول میدم…
جلوی شرکت پیاده شدم و چندتا نفس عمیق کشیدم…
آروم باش سارا.. توزندگی کسی رو خراب نمیکنی.. داری زندگی خانوادت رو نجات میدی!!
قطره اشک سمجی گوشه چشمم چکید..
پاکش نکردم.. حرصم نگرفت از ریختنش.. دیگه واسم مهم نبود اگه کسی اشک هامو ببینه!
قدم هامو اونقدر کوتاه وآهسته برمیداشتم که انگار هیچوقت دلم نمیخواست به مقصد برسم…
اما شانس بامن یار نبود و زودتراز چیزی که فکر میکردم به اتاق پندار رسیدم…
پشت درایستادم و آهسته زمزمه کردم؛
_کوهیار.. نفسم.. من بدون تو چطوری زندگی کنم…
_سارا؟ اینجا چیکار میکنی؟
صدای متعجب گیسو بود…
به طرفش برگشتم و با لکنت گفتم:
_س.. س..لام..
_سلام خوبی؟ خبری شده؟
_نه.. یعنی آره.. میخوام… میخوام پیشنهادشو قبول کنم!
_چی؟؟؟؟؟
_هیچی نگو گیسو.. هیچی نگو!
دستمو گرفت و با عصبانیت به طرف بیرون کشوندم و گفت:
_زده به سرت؟ بیا اینجا ببینم…
_گیسو.. توروخدا نکن.. نذار پشیمون بشم!
_هیچ معلوم هست چی داری میگی؟ اصلا میدونی اون عوضی ازت چی میخواد؟ اگه بگه با پسرم ازدواج کن چی؟ پس کوهیار چی میشه؟ میتونی بهش فکرنکنی؟؟؟
_گیسو!!! با صدایی بلندم چند نفری که توی محوطه بودن به طرف ما برگشتن!
با خجالت سرمو پایین انداختم و آروم گفتم:
_ازت خواهش میکنم تمومش کن!
_تو یه دیونه ای.. یه دونه کله شق که عقل تواون کله ات نیست! من اگر جلوتو نگیرم کی میخواد جلوی تو روانی رو بگیره!
_من حالم خوب نیست گیسو.. بابام داره میمیره.. امروز میخواستن قلبشو که با برق کارمیکنه رو ازکار بندازن.. مامانم بعد بابا زنده نمیمونه.. سارگل هم بدون اون دونفر میمیره.. من میتونم درستش کنم.. حاضر نیست بخاطر زندگی خودم راضی به مرگ ۳نفر بشم!!
_بدون کوهیار میشه زندگی کرد.. اما بعد بابام همه ی خانواده ام رو ازدست میدم.. هیچکس نمیتونه جلومو بگیره.. بجای اینکه مقابلم بایستی کنارم باش!
توی چشماش نگاه کردم.. دوتایی گریه میکردیم…
_من تنهام گیسو.. کنارم باش.. توروخدا تودیگه تنهام نذار…
خودشو کنار کشید و با چشم های اشکی دستشو به طرف اتاق پنداز دراز کرد وگفت:
_اگه اینجوری حالت خوب میشه.. برو! برو حال بقیه رو خوب کن و خودتو نابود کن! برو….
اشک هامو پاک کردم و نفس عمیق کشیدم…
تودلم گفتم:
_منو ببخش کوهیارم… خیلی دوستت دارم.. حتی بیشتر از بابا…
تقه ای به در زدم و منتظر جواب شدم!
_بفرمایید؟
در رو باز کردم و به آرومی وارد اتاق شدم!
_خانم شریفی؟
_سلام…
_سلام!!! شما کجا اینجا کجا؟ فکرمیکردم دیگه همدیگه رو نبینیم!
_با… با… بت.. حرف های اون.. روزم… معذرت میخوام!
_نه لازم نیست! من بهش فکرنمیکنم!
_حال باباتون بهتره الحمدالله؟ عمل پیوند خوب پیش رفت؟
_پول جورنشد.. ازدستش دادیم؟
_باباتونو؟
_نه..نه! قلب اهدایی رو!
_آهان.. متاسفم! بفرمایید بشینید!
_ممنون.. راحتم.. اومدم.. بگم…
_راحت باشید.. فکرکنید منم پدرتون هستم!
میخواستم داد بزنم وبگم توی احمق هیچوقت پدر من نخواهی شد اما نفرتمو پنهان کردم.. سرمو پایین ترانداختم تا متوجه نفرت توی چشمام نشه!
_آقای پندار.. من اومدم بگم پیشنهادتون رو قبول میکنم..
خودشو به گیج بودن زد و موشکافانه پرسید:
_پیشنهاد؟ چه پیشنهادی؟
با صدایی که از ته چاه درمیومد گفتم:
_خواهش میکنم آقای پندار.. من هزار باز توی خودم شکسته ام تا تونستم بیام و این حرف رو به شما بزنم.. خواهش میکنم سخت ترش نکنید!
_یادمه گفتید اون قضیه رو کاملا فراموش کنم!
_من به اون پول احتیاج دارم.. بهتون قول میدم یک ساله بهتون برگردونم… اصلا.. سفته دو برابر بهتون میدم، اگه پس ندادم…
حرفمو قطع کرد وگفت:
_لازم نیست…
با بغض و نا امیدی بهش نگاه کردم…
نه خدایا.. این کارو بامن نکن.. التماست میکنم نذار آخرین امیدمم از دست بدم!
_عمل پیوند چه روزی هست؟ مگه نگفتید قلب رو به کسی دیگه اهدا کردن؟
نفس عمیقی کشیدم و توی دلم خداروشکر کردم..
_یه نفردیگه رو پیدا کردیم.. هروقت که پول رو اماده کنم عمل انجام میشه!
لبخندی زد و گفت:
_بگید واسه فردا اماده باشن.. همه چی محیاست!
هم خوشحال شدم هم ناراحت…
هم دلم میخواست ازخوشحالی فریاد بزنم وخداروشکرکنم.. هم دلم میخواست با صدایی بلندتر از هرصدا ضجه بزنم و ازخدا گلایه کنم!
چشم هام سیاهی میرفت… فقط تونستم بریده بریده تشکرکنم!
دسته چکش رو از گاو صندوق بیرون کشید و گفت:
_500کافیه؟
_میشه قبلش شرایط این وام رو توضیح بدید؟؟
_بعدا راجع بهش حرف میزنیم!
_اما من باید بدونم.. من… شاید…
_من هم مثل شما عاشق پسرم هستم.. نگران نباشید اونقدر که فکرمیکنی بی وجدان نیستم!
سفته هارو از کیفم بیرون کشیدم وبه طرف میزش رفتم…
_اینا چین؟
_دوبرابر مبلغ پولی که بهم قرض میدید..
میخوام که بدونید بهتون پس میدم!
_گفتم که لازم نیست.. من میتونم از….
_خواهش میکنم… من اینجوری راحت ترم.. یه دست خط هم بهتون میدم که این سفته ها امانت من هست و بعداز برگشت پولتون به من برگردونید!
_خانم شریفی!
_آقای پندار.. خواهش میکنم اجازه بدید کارخودمو بکنم!
_اوکی! مشکلی نیست.. اینا پیش من امانت میمونن!
باحس نوازش دستی روی سرم چشم هامو باز کردم…
چند ثانیه طول کشید تا موقیتم رو بفهمم.. این.. دست ها.. دست های باباست.. با چشم های گرد شده به چشم های باز بابا نگاه کردم…
_بابایی؟؟؟ بیدارشدی قربونت برم؟
باصدایی بریده بریده و نا مفهموم گفت:
_خسته شدی بابا…
_الهی من دور سرت بگردم… حرف نزن قربونت برم تا برم پرستارتو صدا کنم بیاد…
اومدم بلندشم که دستمو گرفت و مانعم شد…
_مامانت؟
_الان میرم صداشون میزنم.. الان میام باباجونم!
نمیدونم چطوری خودمو به پرستارها و بعدشم به مامان اینا که توی نمازخونه خواب بودن رسوندم وخبر هوشیاری بابارو بهشون دادم!
یک هفته بود که عمل پیوند انجام شده بود اما اعلائم حیاتی بابا خوب نبود و خداروشکر امروز چشم هاشو باز کرده بود واین یعنی همه چی به خیروخوشی گذشت!
مامان سجده شکر به جا آورد و سارگل از خوشحالی راه خروجی رو گم کرده بود..
من هم خوشحال بودم.. اما خوشحالی من دوامی نداشت.. چون نمیدونستم آینده ی ام چی میشه و عاقبتم چی میشه!
چند روز بعد بابا رو با حساس ترین شرایط ممکن ترخیص کردن و آوردیم خونه…
همه چی داشت خوب پیش میرفت تا اومدن کوهیار…
عصبانیت این چند روزش به حدی بود که تموم وسیله های خونه اش رو شکسته بود اما من جراتشو نداشتم بهش بگم پولو ازکجا وچه راهی تهیه کردم و همین موضوع کوهیار رو دیونه میکرد!
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 2.7 / 5. شمارش آرا 3
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
ممنون انشاالله همیشه موفق باشی
سلام عالی بود لطفا بگید هر روز پارت میزارید؟
سلام آره هر روز ساعت ۹
لطفاپارت بیشتری بزارید
تو رو خدا اینو کوهیارم از هم جدا نکنین لهنتییاااا🥲