میون گریه پوزخندی زدم وگفتم:
_لابد اجی مَجی هم کردی و اون سفته ها افتاد دست تو!
کلافه چنگی به موهاش زد وگفت:
_سخته کسی حرفاتو باور نکنه نه؟ درد داره وقتی داری حقیقت رو میگی پوزخند تحویل بگیری و باورت نکنن؟
مگه همین نیم ساعت تونبودی که اصرار داشتی باورت کنم؟
حالا جای ما برعکس شده.. منم ازتو همین انتظار رو دارم!
قرار نبود کار به اینجا برسه! قرارنبود همه چی خراب بشه.. اما شد..
اون کاغذا پیش منه چون ازش کش رفتم و حتی همین الان هم روحش خبرنداره که خیلی وقته سفته ها نیستن!
به جون مامانم که همه دنیامه دارم راستشو میگم!
شب قبل از اینکه حرف فروش ماشینم رو بزنم رفتم و واسه اینکه سفته هارو ازش بیرون بکشم یه حرف هایی رو زدم.. باورش شده بود اما برای سفته یه ذره هم نم پس نداد.. باهر ترفندی که بلد بودم وارد شدم که سفته هارو بگیرم اما نشد!
بابای منه اما بازیگر ماهریه! خوب بلده نقششو بازی کنه!
اگه تورو باورت نکرده بودم و دست بابا واسم رو نشده بود شاید مثل تموم اون سالها باورش میکردم!
وقتی دیدم قصد نداره اونارو نشون بده گفتم ماشینم رو میفروشم و پولو میدم دست سارا که بگه خودم جور کردم و پسشون بگیره!
چندروز بعدش، توی اتاق بابا بودم که یه تلفن مهم بهش خورد و مجبورشد باعجله شرکت رو ترک کنه وکلید گاوصندوق رو جا گذاشت!
به ذهنم رسید شاید سفته ها اونجا باشه و فورا سیستم دوربین اتاقو بستم و رفتم سراغ گاوصندوق که به لطف خدا پیداشون کردم و حالاهم جلو چشمات پاره کردم وتمام!
_چرا بهم نگفتی؟ چرا پنهون کردی؟
لب گزید.. انگار واسه گفتن حرفی مردد بود!
_چندبار خواستم بگم اما نتونستم…
_چرا؟
_خب.. چون.. چون.. ترسیدم بری!
یه تای ابرومو بالا انداختم وسوالی نگاهش کردم!
نگاهشو به لاستیک ماشینش دوخت و با مکث طولانی گفت:
_بالاخره که بهت میدادمشون!
دیگه نمیخواستم بیشتراز اون چیزی بشنوم! برای اولین توی عمرم، دلم نمیخواست هیچ حقیقت جدیدی و بفهمم!
دلم میخواست اگه همه چیز دروغ بوده، همونطورهم مخفی بمونه!
ازجام بلند شدم و آرش یه جوری که انگار حراسون بود به طرفم اومد و با لحنی پر از استرس گفت:
_کجا؟ میخوای بری؟
نمیخواستم برم! تا وقتی بدهیمو صاف نمیکردم هم جایی واسه رفتن نداشتم!
اما واسه اینکه فکرشو بخونم، باچشم به سفته هایی پاره شده که حالا فقط چند تاتیکه ازش مونده بود وبقیه دست خوش باد شده بودن، اشاره کردم وگفتم:
_سند آزادیمو امضا کردی! حالا که دیگه سفته ای نیست.. واسه چی باید بمونم؟
_چرت وپرت نگو! هیچکس تورو زندونی نکرده که با پاره کردن چندتا کاغذ بخواد آزادت کنه!
اگه با دونستن همه ی این ها بازم فکرمیکنی زندونی هستی، خیلی خب! برو!
اما به یاد بیار اون روزارو که برای بابات به آب وآتش میزدی!
به یاد بیار که چه حالی داشتی و دنیا چقدر واست زشت وبی اهمیت شده بود!
به یادبیار و تصمیم بگیر که منم الان حال وشرایط تورو دارم!
مکث کرد.. لب گزید.. ازم چشم گرفت و به خیابون نگاه کرد.. بغض داشت..
_تصمیمت هرچی که باشه بهش احترام میذارم..
پوزخندی زدم! از چی حرف میزنه؟ احترام؟ اصلا مگه میدونه چی هست؟
پوزخندم رو دید و کلافه تر از قبل شد!
دستشو به نشونه بفرما دراز کرد و گفت؛
_اوکی! میتونی بری.. برو به سلامت!
_بدهیتو پس میدم! نمیگم به زودی اما میگم حتما..
تک خنده ی حرصی کرد وگفت:
_باز پرت وپلا گفتی! کی ازت پول خواست؟
_من از اون دسته آدمها نیست که با پاره کردن سفته ها خوشحال بشم و بگم خداروشکر دیگه مدرکی نیست!
میدونم قرض کردم و میدونم باید پسش بدم!
بادلخوری نگاهم کرد و سری تکون داد!
_خواستی پس بدی بریز به حساب خیریه.. چیزی به من برنگردون!
جوابی ندادم و توی سکوت فقط نگاهش کردم!
_برو سوارشو.. این وقت از شب رو نمیتونم بذارم تنها بری.. میرسونمت!
آهی ازسر حسرت کشیدم و بازهم بدون حرف رفتم سوار ماشینش شدم!
همین که سوارشدیم صدای گوشی آرش که بلند شد..
نگاهی به شماره انداخت و بازهم لب گزید!
گوشی رو کنار گذاشت و ماشین رو روشن کرد وحرکت کرد!
نمیدونستم کجا میخواد بره و راستش اشتیاقی واسه دونستنش هم نداشت!
چندبار دیگه گوشیش زنگ خورد وصداش روی اعصابم بود!
_میشه گوشیتو جواب بدی؟
_مامانمه! چی بهش بگم؟ جوابی واسه هیچکدوم ازسوال هاش ندارم!
_فکرنکنم سوالی بجز پیچوندن مهمونی داشته باشه! پس جواب و بیخودی نگرانش نکن!
باغم نگاهم کرد.. اخم هامو توهم کشیدم و به خیابون زل زدم…
بازهم گوشیش رو جواب نداد که صدای زنگ گوشی من بلند شد!
ازکیفم بیرونش کشیدم و بادیدن شماره آمنه، بدون معطلی جواب دادم..
بهش گفتم خونه دوستمم، با آرش نیستم وخبری ازش ندارم!
حالا که دوست داشت مادرش رو نگران کنه، مانعش نمیشم!
گوشی رو که قطع کردم گفت:
_چرا بهش نگفتی که دیگه نمیخوای برگردی؟
_کی گفته نمیخوام برگردم؟
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 3.3 / 5. شمارش آرا 3
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
واااااااااایی داستان چه جالب شد اصلا انتظار همچین اتفاقی رو نداشتم داره جالب تر میشه احساس میکنم پارتا یکم جون گرفتن
یکمی هم طولانی تر بشه دسته گله😁
ممنون 💕
چرت شد بابا هیچ نفهمیدیم چی شد
ده پارت تو ماشین گذشته…. بسه دیگه بابا خسته شدم از این مضخرف بازیاا
روال کار همینه باید این گفت و گو یه نتیجه بده