بادلهره به آمنه نگاه کردم.. آرش عصبی بود و توی موقعیت تصمیم های آنی میگرفت و حالا من واقعا مونده بودم چه خاکی توسرم کنم!
ارسلان با صدایی به بلندی صدای آرش گفت:
_تو یه الف بچه میخوای زندگی من تصمیم بگیری؟ اونی که از این خونه میره تویی!
خیلی ترسیده بودم.. تابحال دعوای به این شدت که شیشه ها و وسایل خونه بشکنن رو از نزدیک ندیده بودم..
نه که توخانواده ام نبوده باشه ها… نه!
اما سرو ته دعوای مامان بابای من به صدای بلند وغر های مامان و در آخر قهر و سکوت ختم میشد!
_البته که میرم! فکرمیکنی یک باردیگه تواین خونه می مونم و قلدور بازی هاتو تحمل میکنم؟ اما شک نکن مامانم هم با خودم می برم و نمیتونی مانعم بشی چون خوب میدونی اونوقته که دهنم باز میشه و خیلی چیزا ازش میریزه بیرون!
_صداتو ببر پدرسوخته یه کاری نکن دستم روت بلند بشه و یه کاری کنم صدای سگ بدی!
آرش به باباش نزدیک تر شد و توی فاصله کوتاه گفت:
_بیا بزن… دست روی زن ضعیفت بلند میکنی میخوای واسه من بلند نکنی؟ بزن خب! دِ بزن یالا…
باسیلی محکمی که توی گوش آرش کشیده شد برق از کله ی من پرید و بی اراده و ترسیده به طرفشون دیودم و بینشون قرار گرفتم و با التماس روبه ارسلان گفتم؛
_آقای پندار خواهش میکنم.. تمنا میکنم تمومش کنید!
ارسلان بی توجه به حرف من روبه آرش گفت:
_به توی بی چشم رو میزنم خوبشم میزنم
اما هنوز اونقدر بی غیرت و پست نشدم که دست روی زنم بلند کنم!
آمنه_راست میگه پسرم.. بخدا این کارو نکرده! توروخدا جون مامان دعوا نکن.. هرجا بگی باهات میام واز اینجا میریم!
جای من دیگه تواین خونه نیست و من با مردی که چندسال آزگاره زن دوم داره زندگی نخواهم کرد..
جون مامان اگه دوستم داری دیگه هیچی نگو و دعوا نکن.. بدون دعوا و آبرو ریزی میریم مامانی.. این آقا خودش بمونه و این زندگی و همسرش…
شوک زده به آمنه نگاه کردم…
پس راز چندساله ی ناگفته بالاخره برملا شد و دست پندار بی معرفت رو شد!
آرش درحالی که چشم از باباش نمیگرفت و زل زده بود توی چشم هاش، پوزخندی زد وگفت:
_قربون خدا برم که خوب جایی نشسته! شب و روزش دروغه مگه؟ دیدی بابا؟ دیدی ماه پشت ابر نمی مونه؟ پس بالاخره پرده از راز بزرگ آقای پندار هم برداشته شد!
ارسلان_خفه شو آرش….
آمنه درحالی که لب هاش از بغض میلرزید به آرش وباباش نزدیک شد و با لکنت وچشم های خیس گفت:
_ی… یعنی چی؟ ت.. تو؟ آرش؟ توهم خبر داشتی؟
با گریه های آمنه من هم بی اراده صورتم خیس اشک شده بود!
قبل از اینکه آرش جوابشو بده به طرف آمنه رفتم و دستشو گرفتم و با بغض گفتم:
_الهی دورتون بگردم.. توروخدا اینجوری نکنید..
به من نگاهی کرد و ناباور پرسید:
_آرشم میدونست….
آرش با صدای بلند حرف مادرشو قطع کرد وگفت:
_آره میدونستم مامان! اما من هم دیر فهمیدم و حق ندارین من روهم وارد خیانت کثیف بکنید!
میدونستم.. تازه فهمیدم.. بهت نگفتم چون مریض بودی! نگفتم چون ترسیدم دَووم نیاری و بخاطر آدم های بی ارزش، با ارزش ترین آدم زندگیمو ازدست بدم!
دست آمنه تو دستم سست شد و تا به خودم اومدم روی زمین افتاد و ازحال رفت!
_یا امام غریب… آرش….
آرش ترسیده به طرف مادرش دوید و ارسلان هم درحالی که رنگی به چهره اش نمونده بود پشت سرش اومد…
_مامان؟ مامانم؟ چشماتو بازکن.. قربونت برم توروخدا منو ترسون!
_آمنه جان؟ خانومم؟ غلط کردم اشتباه کردم..
سرآمنه روی پای من بود وهیچ تکونی نمیخورد و بدنش هیچ واکنشی نشون نمیداد…
آرش دست باباشو پس زد و با عربده گفت:
_بهش دست نزن!
سراسیمه توی آغوش بلندش کرد و همزمان که به طرف در خروجی میرفت، ادامه داد:
_دعاکن بلایی سرمامان نیاد..
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 3.7 / 5. شمارش آرا 3
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
اقا چقد خر تو خر شد 😂
من تا فردا نمیتونم صبر کنم خو😂😂🤦♀️
اقا نمیشه اینو روزی دو پارتش کنید
موافقم