«بسم اللہ الرحمن الرحیم»
حاکمی از آن ما شد، حکم را دل میکنیم
عقل،حکمش را نداند، حکم با دل میکنیم
حکم، دل، یعنی در این بازی حکومت با دل است
هر چه غیر از دل، اگر چه آس! باطل میکنیم❤️
خیره در چشمان شفاف و غرق اشک دخترک ضربه ی بعدی را محکم تر زد.
_ بهت نمیومد همچین مالی باشی!
نیشخند تحقیر آمیزش بیشتر از ضربات بی رحمانه اش درد داشت.
دخترک بدنش را با کف دست پوشاند و ملتمس پچ زد:
_ ولم کن کثافت!
پشت دستش روی دهان دختر فرود آمد و جری شده از ناسزایی که به ریشش بسته بود، سرعت ضرباتش را بیشتر کرد.
_ دوست داری جر بخوری؟!
ناله ی دردناک دختر که بلند شد لبخند خبیثی زده و انگشتان مردانه اش را بی انعطاف روی تنش کوبید.
رد انگشتانش را با لذت تماشا کرد، چشمانش در آن تاریکی درخشید و خشدار و ترسناک پچ زد:
_ هوم پس خشن دوست داری!
جواب تمام حرفهایش هق هق های ریز همراه با ناله ی دختر بود. با چند ضربه ی دیگر خودش را داخل دخترک خالی کرد.
با دیدن تمیزی اش زیر خنده زد. لگدی به تن عریان دخترک زده و تحقیر آمیز و با چندش نگاهش کرد.
_ دخترم نبودی که، ادا تنگات واسه چی بود؟!
روی تن دختر خیمه زده و بی رحمانه سینه اش را چنگ زد. دختر لب گزید و بیشتر در خود جمع شد.
_ از این به بعد هر وقت بخوام درت به روم بازه، شیر فهم شدی؟!
دخترک از گستاخی و بی پروایی پسر مقابلش حرصی شده و میان گریه غرید:
_ گمشو بیرون، آشغال عوضی، آبروتو میبرم!
با نشستن دست بزرگ پسر روی دهان و بینی اش و بسته شدن راه نفسش، چشم گرد کرد و برای ذره ای هوا تقلا کرد.
_ خفه شو هرزه ی دوزاری، صدات در بیاد بلایی به سرت میارم که روزی هزار بار آرزوی مرگ کنی!
با تفریح فشار دستش را بیشتر کرد و رنگ صورت دختر که به کبودی زد، صدای پوزخندش در اتاق تاریک طنین انداز شد.
_ میخوای زنده بمونی؟
دختر که دیگر نایی برای تقلا نداشت بی جان چشم بست. دستش را بدون هیچ عجله ای برداشت و ریه های دختر بینوا با یک نفس عمیق پر از هوا شد.
سرفه کنان عقب کشید و گوشه ی دیوار در خود جمع شد. چادری که کف اتاق افتاده بود را چنگ زد و بی دقت دور خود پیچید.
پسر که به هدفش رسیده و زهر چشمی حسابی از او گرفته بود، خم شده و شلوارش را برداشت.
_ از این به بعد فقط چشم آقا ازت بشنوم!
نیم نگاهی سمت دختر لرزان انداخت و تهدید گر زمزمه کرد:
_ نشنیدم؟!
دختر دست روی دل دردناکش فشرد و بینی اش را بالا کشید. قصد کوتاه آمدن نداشت، بی کس و کار بود اما بی دل و جرات نه!
_ قرار نیست بشنوی، از خونم گمشو بیرون!
شلوارش را پوشید و مشغول بستن کمربندش شد. با تمسخر نوچ نوچی کرد و آرام و با طمانینه سمت دختر رفت.
دل و جرات داشت اما از این حیوان صفت که ابایی از چیزی نداشت میترسید. آب دهانش را بلعید و سعی کرد صدایش نلرزد اما موفق نبود.
_ گفتم گمشو بیرون بی ناموس!
با آرامش مقابلش نشست و انگشت شستش را به لبهای لرزانش رساند. دختر بی دفاع قصد عقب کشیدن داشت اما با برخورد سرش به دیوار بغض کرد.
_ دوست داری این لبای خوشگلتو به هم بدوزم؟ هوم؟
آرام بود و این آرامش بیشتر میترساندش. رعشه ای که به تنش افتاد روی صدایش هم اثر گذاشته بود.
_ کاریم نداشته باش.
_ هنوزم چیزی که میخوامو نشنیدم.
_ ولم کن…
چشم ریز کرد و آرام و نرم انگشتش را چند باری روی لبهای دختر کشید.
_ سراب، سراب، بذار همینطور مهربون بمونم!
کاش میتوانست بپرسد این گرگ بی صفتی که به جانش افتاده بود ورژن مهربانش بود؟! پس وای به حال نامهربانی اش!
_ ولم ک…
با سیلی محکمی که به صورتش خورد، برق از سرش پرید و حرف در دهانش ماسید.
_ چیزی که میخوامو بهم بده دختر!
چشمه ی اشکش جوشید و ناباور خیره اش ماند. پسر مقابلش همان پسر مومن و سر به زیری بود که یک محل روی سرش قسم میخوردند؟
بیشتر شبیه یک دیوانه ی سادیسمی بود که از شکنجه کردن دیگران لذت میبرد.
تمام جانش درد میکرد و توان مقابله با این حامیِ جدید را نداشت. هق ریزی زد و زیر لب نجوا کرد:
_ چشم آقا…
بی کس و کار بودن همین چیزها را هم داشت. حامی اولین کسی نبود که به جسمش تعرض میکرد و قطعا آخرین نفرشان هم نخواهد بود.
دختر ضعیف و بی پناهی چون او هم یارای مقابله با مردانی چون حامی را نداشت و آخر هر قصه بازنده او بود.
اما زمزمه ی آرامش روح مریض حامی را ارضا نکرد که چادرش را کنار زده و با خشونت انگشتانش را به ضرب واردش کرد.
خوب راه عذاب دادنش را یافته بود!
از دردی که در تنش پیچید جیغ زده و به دستان حامی چنگ انداخت.
_ آی تو رو خدا، درد دارم راحتم بذار…
_ آها، همینو میخوام، با همین ولوم صدا بگو!
هق هق های مظلومانه اش برای حامی خوشایند بود و صدای بلندش را که شنید لبخند پیروز مندانه ای زد.
_ چشم… چشم… تو رو خدا… چشم آقا…
انگشتان لزجش را بیرون کشید و با تفریح مقابل چشمان سراب گرفت.
_ میگی ولم کن اما انگار باز دلت میخواد !
سراب شرمگین چشم بست و پاهایش را به هم فشرد. هر چه میگذشت حامی چهره ی جدیدی از خودش رو میکرد و او شگفت زده تر از قبل میشد.
_ لطفا برو…
حامی چشمکی روانه ی پلک های لرزانش کرد و بلند شد.
_ سفارشش کجاست؟
ناخواسته پوزخندی زد. پسرک ریاکار! خوب حواسش بود که گافی ندهد اما خبر نداشت سراب قرار است بزرگترین گاف زندگی اش باشد!
نفس حبس شده اش را بیرون داد و با انگشت اشاره به قسمتی از اتاق بیست متری اش اشاره زد.
حامی با دیدن پلاستیک مشکی رنگ، همان سمت رفت و بعد از برداشتنش مقابل آینه ایستاد.
دستی به موهای خوش حالتش کشید و مرتبشان کرد.
_ سفارش منو همیشه آماده نگه دار، بخوامش و آماده نباشه…
نوچ نوچی کرد و سمت سراب برگشت.
_ آماده میمونه، دختر خوبیه. دلش نمیخواد منو عصبی کنه!
سراب لب گزید و حامی حرکتش را جواب مثبت تلقی کرد که نیشخندی زد. دندان نیشش در تاریکی درخشید و با قدمهای بلند و با صلابت از اتاق خارج شد.
سراب وا رفت و نفس حبس شده اش را بیرون داد. سرش را به دیوار چسباند و خصمانه به در بسته زل زد.
_ به خیالت یه لقمه ی چرب و چیل پیدا کردی آقا حامی، اما همین لقمه قراره تو گلوت گیر کنه و راه نفستو ببنده!
دستش را بند دیوار کرد و بلند شد. نگاهش تهی بود. در عین حال که پر بود از احساسات مختلف، اما نگاهش هیچ حسی نداشت.
_ بوی کباب به دماغت خورده غافل از اینکه دارن خر داغ میکنن… پسر حاجی!
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4.6 / 5. شمارش آرا 16
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
فاطمه جون عزیزم سلام من عضو جدیدم میگممیشه پارت گذاری دلارای و ماهرخ رو برام بگی؟
و اینکه دوست داشتم زودتر پارتاشونو بزاری چون الان واقعا تو کف این دو رمانم
سلام عزیزم،،خوش اومدی
دلارای که معلوم نیست زمان پارتگذاریش ،هر موقع نویسنده پارت بده منم میزارم،،،،ماهرخ روزای فرد هست
ببخشید دیگه نمیذارید ینی این رمانو؟
میخواستم ببینم پیگیرش نشم؟
نه چرا نذاریم ،روزای فرد پارتگذاریشه
ممنون عزیزم
بابا اینقدر رمان سکس نگذار دیگه دار حالم بد میشه یخورده طنز یا پلیس جالب تر میشه
اگه رمان پیشنهادی دارین بگین بزارم
من رمانی که طرفدار داشته باشه میزارم خودم نمیخونم نمی دونم چجوریه
میشه لطفا رمان شیطان مونث رو بذاری فاطمه جون 🥺
اون فایله ،،اگه شد میزارمش تو سایت
میشه رمان آدمکش و اروانه رو بزارید؟🦋🦋
آدمکش تو سایت هست فک کنم
نه نیست
راست میگه کلا رمانا شدن سکس و انتقام ، لطفاً یکم رمانتیک طنز و پلیسی و کلا خنده دار بزارین آدم یکم حداقل بخنده
آره دیگه موضوع همه رمانا همین شده،،،باز اگه متفاوت پیدا کردم میزارم
رمان پرستار شیطنت هایم یکم طنزه
فاطمه این رمان به جای گریز از تو هست؟
دو تا رمان گذاشتم موضوعشون که فک نکنم مث اون باشه
🤦♀️بد شد که…میدونم تقصیر تو نیست ، پیدا کردن رمانم کار سختیه…امیدوارم به رمان خوبِ پلیسی مثل گریزازتو پیدا کنی
آره اگه پیدا کردم میزارم حتماً
رمان فلش بک پلیسی هستش
وای خیلی خفنه این رمان عالیه 😍میشه بگید چه موقع پارت گزاری میشه 🥺
روزای فرد میزارم