رمان آس کور پارت 1 - رمان دونی

 

 

«بسم اللہ الرحمن الرحیم»

 

حاکمی از آن ما شد، حکم را دل میکنیم

عقل،حکمش را نداند، حکم با دل میکنیم

حکم، دل، یعنی در این بازی حکومت با دل است

هر چه غیر از دل، اگر چه آس! باطل میکنیم❤️

 

 

 

خیره در چشمان شفاف و غرق اشک دخترک ضربه ی بعدی را محکم تر زد.

 

_  بهت نمیومد همچین مالی باشی!

 

نیشخند تحقیر آمیزش بیشتر از ضربات بی رحمانه اش درد داشت.

 

دخترک بدنش را با کف دست پوشاند و ملتمس پچ زد:

 

_ ولم کن کثافت!

 

پشت دستش روی دهان دختر فرود آمد و جری شده از ناسزایی که به ریشش بسته بود، سرعت ضرباتش را بیشتر کرد.

 

_ دوست داری جر بخوری؟!

 

ناله ی دردناک دختر که بلند شد لبخند خبیثی زده و انگشتان مردانه اش را بی انعطاف روی تنش کوبید.

رد انگشتانش را با لذت تماشا کرد، چشمانش در آن تاریکی درخشید و خشدار و ترسناک پچ زد:

 

_ هوم پس خشن دوست داری!

 

جواب تمام حرفهایش هق هق های ریز همراه با ناله ی دختر بود. با چند ضربه ی دیگر  خودش را داخل دخترک خالی کرد.

 

با دیدن تمیزی اش زیر خنده زد. لگدی به تن عریان دخترک زده و تحقیر آمیز و با چندش نگاهش کرد.

 

_ دخترم نبودی که، ادا تنگات واسه چی بود؟!

 

روی تن دختر خیمه زده و بی رحمانه سینه اش را چنگ زد. دختر لب گزید و بیشتر در خود جمع شد.

 

_ از این به بعد هر وقت بخوام درت به روم بازه، شیر فهم شدی؟!

 

دخترک از گستاخی و بی پروایی پسر مقابلش حرصی شده و میان گریه غرید:

 

_ گمشو بیرون، آشغال عوضی، آبروتو میبرم!

 

با نشستن دست بزرگ پسر روی دهان و بینی اش و بسته شدن راه نفسش، چشم گرد کرد و برای ذره ای هوا تقلا کرد.

 

_ خفه شو هرزه ی دوزاری، صدات در بیاد بلایی به سرت میارم که روزی هزار بار آرزوی مرگ کنی!

 

 

 

با تفریح فشار دستش را بیشتر کرد و رنگ صورت دختر که به کبودی زد، صدای پوزخندش در اتاق تاریک طنین انداز شد.

 

_ میخوای زنده بمونی؟

 

دختر که دیگر نایی برای تقلا نداشت بی جان چشم بست. دستش را بدون هیچ عجله ای برداشت و ریه های دختر بینوا با یک نفس عمیق پر از هوا شد.

 

سرفه کنان عقب کشید و گوشه ی دیوار در خود جمع شد. چادری که کف اتاق افتاده بود را چنگ زد و بی دقت دور خود پیچید.

 

پسر که به هدفش رسیده و زهر چشمی حسابی از او گرفته بود، خم شده و شلوارش را برداشت.

 

_ از این به بعد فقط چشم آقا ازت بشنوم!

 

نیم نگاهی سمت دختر لرزان انداخت و تهدید گر زمزمه کرد:

 

_ نشنیدم؟!

 

دختر دست روی دل دردناکش فشرد و بینی اش را بالا کشید. قصد کوتاه آمدن نداشت، بی کس و کار بود اما بی دل و جرات نه!

 

_ قرار نیست بشنوی، از خونم گمشو بیرون!

 

شلوارش را پوشید و مشغول بستن کمربندش شد. با تمسخر نوچ نوچی کرد و آرام و با طمانینه سمت دختر رفت.

 

دل و جرات داشت اما از این حیوان صفت که ابایی از چیزی نداشت میترسید. آب دهانش را بلعید و سعی کرد صدایش نلرزد اما موفق نبود.

 

_ گفتم گمشو بیرون بی ناموس!

 

با آرامش مقابلش نشست و انگشت شستش را به لبهای لرزانش رساند. دختر بی دفاع قصد عقب کشیدن داشت اما با برخورد سرش به دیوار بغض کرد.

 

_ دوست داری این لبای خوشگلتو به هم بدوزم؟ هوم؟

 

آرام بود و این آرامش بیشتر میترساندش. رعشه ای که به تنش افتاد روی صدایش هم اثر گذاشته بود.

 

_ کاریم نداشته باش.

 

_ هنوزم چیزی که میخوامو نشنیدم.

 

_ ولم کن…

 

 

 

چشم ریز کرد و آرام و نرم انگشتش را چند باری روی لبهای دختر کشید.

 

_ سراب، سراب، بذار همینطور مهربون بمونم!

 

کاش میتوانست بپرسد این گرگ بی صفتی که به جانش افتاده بود ورژن مهربانش بود؟! پس وای به حال نامهربانی اش!

 

_ ولم ک…

 

با سیلی محکمی که به صورتش خورد، برق از سرش پرید و حرف در دهانش ماسید.

 

_ چیزی که میخوامو بهم بده دختر!

 

چشمه ی اشکش جوشید و ناباور خیره اش ماند. پسر مقابلش همان پسر مومن و سر به زیری بود که یک محل روی سرش قسم میخوردند؟

 

بیشتر شبیه یک دیوانه ی سادیسمی بود که از شکنجه کردن دیگران لذت میبرد.

 

تمام جانش درد میکرد و توان مقابله با این حامیِ جدید را نداشت. هق ریزی زد و زیر لب نجوا کرد:

 

_ چشم آقا…

 

بی کس و کار بودن همین چیزها را هم داشت. حامی اولین کسی نبود که به جسمش تعرض میکرد و قطعا آخرین نفرشان هم نخواهد بود.

 

دختر ضعیف و بی پناهی چون او هم یارای مقابله با مردانی چون حامی را نداشت و آخر هر قصه بازنده او بود.

 

اما زمزمه ی آرامش روح مریض حامی را ارضا نکرد که چادرش را کنار زده و با خشونت انگشتانش را به ضرب واردش کرد.

خوب راه عذاب دادنش را یافته بود!

 

از دردی که در تنش پیچید جیغ زده و به دستان حامی چنگ انداخت.

 

_ آی تو رو خدا، درد دارم راحتم بذار…

 

_ آها، همینو میخوام، با همین ولوم صدا بگو!

 

هق هق های مظلومانه اش برای حامی خوشایند بود و صدای بلندش را که شنید لبخند پیروز مندانه ای زد.

 

_ چشم… چشم… تو رو خدا… چشم آقا…

 

 

 

انگشتان لزجش را بیرون کشید و با تفریح مقابل چشمان سراب گرفت.

 

_ میگی ولم کن اما انگار باز  دلت میخواد !

 

سراب شرمگین چشم بست و پاهایش را به هم فشرد. هر چه میگذشت حامی چهره ی جدیدی از خودش رو میکرد و او شگفت زده تر از قبل میشد.

 

_ لطفا برو…

 

حامی چشمکی روانه ی پلک های لرزانش کرد و بلند شد.

 

_ سفارشش کجاست؟

 

ناخواسته پوزخندی زد. پسرک ریاکار! خوب حواسش بود که گافی ندهد اما خبر نداشت سراب قرار است بزرگترین گاف زندگی اش باشد!

 

نفس حبس شده اش را بیرون داد و با انگشت اشاره به قسمتی از اتاق بیست متری اش اشاره زد.

 

حامی با دیدن پلاستیک مشکی رنگ، همان سمت رفت و بعد از برداشتنش مقابل آینه ایستاد.

دستی به موهای خوش حالتش کشید و مرتبشان کرد.

 

_ سفارش منو همیشه آماده نگه دار، بخوامش و آماده نباشه…

 

نوچ نوچی کرد و سمت سراب برگشت.

 

_ آماده میمونه، دختر خوبیه. دلش نمیخواد منو عصبی کنه!

 

سراب لب گزید و حامی حرکتش را جواب مثبت تلقی کرد که نیشخندی زد. دندان نیشش در تاریکی درخشید و با قدمهای بلند و با صلابت از اتاق خارج شد.

 

سراب وا رفت و نفس حبس شده اش را بیرون داد. سرش را به دیوار چسباند و خصمانه به در بسته زل زد.

 

_ به خیالت یه لقمه ی چرب و چیل پیدا کردی آقا حامی، اما همین لقمه قراره تو گلوت گیر کنه و راه نفستو ببنده!

 

دستش را بند دیوار کرد و بلند شد. نگاهش تهی بود. در عین حال که پر بود از احساسات مختلف، اما نگاهش هیچ حسی نداشت.

 

_ بوی کباب به دماغت خورده غافل از اینکه دارن خر داغ میکنن… پسر حاجی!

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.6 / 5. شمارش آرا 16

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان

رمان های pdf کامل
دانلود رمان بانوی رنگی به صورت pdf کامل از شیوا اسفندی

  خلاصه رمان:   شایلی احتشام، جاسوس سازمانی مستقلِ که ماموریت داره خودش و به دوقلوهای شمس نزدیک کنه. اون سال ها به همراه برادرش برای این ماموریت زحمت کشیده ولی درست زمانی که دستور نزدیک شدنش، و شروع فاز دوم مأموریتش صادر میشه، جسد برادرش و کنار رودخونه فشم پیدا میکنن‌. حالا اون جدا از کار و دستور، یه

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان 365 روز
دانلود رمان 365 روز به صورت pdf کامل از گل اندام شاهکار

    خلاصه رمان 365 روز :   در اوایل سال ۱۳۹۷ گل اندام شاهکار شروع  به نوشتن نامه‌هایی کرد که هیچ وقت به دست صاحبش نرسید. این مجموعه شامل ۲۹ عدد عشق نامه است که در ۳۶۵ روز  نوشته شده است. وی در نامه‌هایش خودش را کنار معشوق‌اش تصور می‌کند. گاهی آنقدر خودش را نزدیک به او احساس می‌کند که می‌تواند خانواده‌ای

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان گل سرخ
دانلود رمان گل سرخ به صورت pdf کامل از زیبا سلیمانی

    خلاصه رمان گل سرخ :   ـ گلی!! صدایش مثل همیشه نبود. صدایش با من قهر بود و من مگر چند نفر بودم که ببینم و بشنوم و باز بمانم؟ شنیده‌ها را شنیده و دیده‌ها را دیده بودم؛ وقت رفتن بود. در را باز کردم و با اولین قدمم صدایش اینبار از زیر دندان‌های قفل شده‌اش به گوشم

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان نقطه سر خط pdf از gandom_m

  خلاصه رمان :       زندگیم را یک هدیه می دانم و هیچ قصدی برای تلف کردنش ندارم هیچگاه نمی دانی آنچه بعدا بر سرت خواهد آمد چیست… ولی کم کم یاد خواهی گرفت که با زندگی همانطور که پیش می آید روبرو شوی. یاد می گیری هر روز، به همان اندازه برایت مهم باشد. و هر وقت

جهت دانلود کلیک کنید
رمان ازدواج اجباری

  دانلود رمان ازدواج اجباری   خلاصه : بهار یه روز که از مدرسه میاد خونه متوجه ماشین ناشناسی میشه که درخونشون پارکه که مسیر زندگیش و تغییر میده… پایان خوش   به این رمان امتیاز بدهید روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید! ارسال رتبه میانگین امتیاز 0 / 5. شمارش آرا 0 تا الان رای

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان ساقی شب به صورت pdf کامل از نیلا محمدی

      خلاصه رمان :   الارا دختر تنها و بی کسی که توی چهار راه گل میفروشه زنی اون رو می بینه و سوار ماشیتش میکنه ازش میخواد بیاد عمارتش چون برای بازگشت پسرش از آمریکا جشنی گرفته الارا رو برای کمک به خدمتکار هاش می بره بجای کمک به خدمتکارهاش میشه دستیار شخصی پسرش در اون مهمونی

جهت دانلود کلیک کنید
اشتراک در
اطلاع از
guest
22 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
Baran
Baran
1 سال قبل

فاطمه جون عزیزم سلام من عضو جدیدم میگم‌میشه پارت گذاری دلارای و ماهرخ رو برام بگی؟
و اینکه دوست داشتم زودتر پارتاشونو بزاری چون الان واقعا تو کف این دو رمانم

همتا
همتا
1 سال قبل

ببخشید دیگه نمیذارید ینی این رمانو؟
میخواستم ببینم پیگیرش نشم؟

همتا
همتا
پاسخ به  𝑭𝒂𝒕𝒆𝒎𝒆𝒉
1 سال قبل

ممنون عزیزم

****
****
1 سال قبل

بابا اینقدر رمان سکس نگذار دیگه دار حالم بد میشه یخورده طنز یا پلیس جالب تر میشه

bahar
bahar
پاسخ به  𝑭𝒂𝒕𝒆𝒎𝒆𝒉
1 سال قبل

میشه لطفا رمان شیطان مونث رو بذاری فاطمه جون 🥺

Negar
Negar
پاسخ به  𝑭𝒂𝒕𝒆𝒎𝒆𝒉
1 سال قبل

میشه رمان آدمکش و اروانه رو بزارید؟🦋🦋

Negar
Negar
پاسخ به  𝑭𝒂𝒕𝒆𝒎𝒆𝒉
1 سال قبل

نه نیست

رایا
رایا
پاسخ به  𝑭𝒂𝒕𝒆𝒎𝒆𝒉
1 سال قبل

راست میگه کلا رمانا شدن سکس و انتقام ، لطفاً یکم رمانتیک طنز و پلیسی و کلا خنده دار بزارین آدم یکم حداقل بخنده

Negar
Negar
پاسخ به  𝑭𝒂𝒕𝒆𝒎𝒆𝒉
1 سال قبل

رمان پرستار شیطنت هایم یکم طنزه

Tamana
1 سال قبل

فاطمه این رمان به جای گریز از تو هست؟

Tamana
پاسخ به  𝑭𝒂𝒕𝒆𝒎𝒆𝒉
1 سال قبل

🤦‍♀️بد شد که…میدونم تقصیر تو نیست ، پیدا کردن رمانم کار سختیه…امیدوارم به رمان خوبِ پلیسی مثل گریزازتو پیدا کنی

Negar
Negar
پاسخ به  𝑭𝒂𝒕𝒆𝒎𝒆𝒉
1 سال قبل

رمان فلش بک پلیسی هستش

Hasti@.
Hasti@.
1 سال قبل

وای خیلی خفنه این رمان عالیه 😍میشه بگید چه موقع پارت گزاری میشه 🥺

دسته‌ها
22
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x