رمان آس کور پارت 105 - رمان دونی

رمان آس کور پارت 105

 

_ سرده دخترم، بریم داخل هر چیزی میخوای بگی رو بگو.

آب دهانش را با صدا بلعید و لپش را از داخل به دندان کشید. نمیدانست چرا اما احتیاج شدیدی به صحبت در مورد گذشته اش داشت.

چیزی از میان وجودش، حاج آقا را برای صحبت مناسب میدانست.
حس میکرد اگر مقابل او نقاب از صورت بردارد، بدون قضاوت کمکش خواهد کرد.

بابت مدارکی که برداشته بود و شاید هنوز هیچکس متوجه نبودشان نشده بود عذاب وجدان داشت.

حس خوبی به این ماجرا نداشت.
تصمیمش را گرفته بود قبل از رو شدن دستش، همه چیز را از زبان خودش بشنوند.

اما هر چه با خود کلنجار رفت راضی به خراب کردن چهره اش مقابل حامی و حاج خانم نشد.
نمیخواست بتی که از او ساخته بودند را خراب کند.

اما حساب حاج آقا از آنها جدا بود. منطقی تر برخورد میکرد، کمکش میکرد… شاید…

_ اگه حوله رو واسه من آوردی که باید بگم صورتم کم کم داره خشک میشه!

هین آرامی گفت و خودش هم از دستپاچگی اش به خنده افتاد. خنده ای تلخ و پر درد…

حوله را سمتش گرفت و سینه اش را از نفس های حبس شده اش خالی کرد.

_ ببخشید…

صورتش را خشک کرد و تشویش سراب، او را نسبت به سرما بی توجه کرد.

_ جانم؟ چی میخواستی بگی؟

سر به زیر انداخت و با پوست کنار ناخنش درگیر شد. استرسش را سر پوست بی نوایش خالی میکرد.

_ راستش… باید یه چیزایی رو بدونین…
فقط، میشه قبلش یه قولی بهم بدین؟

حاج آقا قدمی نزدیک تر شد و بی حرف به لبهای سراب چشم دوخت. نگاه خیره اش قلب سراب را به وحشت انداخت.
وحشت از طرد شدن بیخ گلویش چسبید…

_ قول میدین که…

آس‌ِکـــور, [13/03/1402 09:41 ب.ظ]
#پارت_۳۶۹

ضربه ی محکمی که به پنجره ی کنار دستش خورد، رشته ی کلام را از دستش خارج کرد.
یکه خورده به هوا پرید و زدن قلبش را در دهانش احساس کرد.

با دهانی باز و چشمان از حدقه بیرون زده سمت پنجره برگشت و قبل از او حاج آقا بود که لحن سرزنشگرش را نثار حامی خندان کرد.

_ خدا یه جو عقل ننداخته تو اون سرت؟!
این کارا یعنی چی، مگه بچه ای تو؟

حامی بال بال زنان ادای غذا خوردن درآورد و لب زد:

_ مامان نمیذاره غذا بخورم، منتظر شماست… بیاین دیگه معدم پاره شد از گشنگی.

سراب پوف کلافه ای کرده و دستی به صورت رنگ پریده اش کشید.

_ خدا بگم چیکارت کنه حامی…

هر دو را ساکن و بی حرکت دید و ضربه ی دیگری به شیشه کوبید.
دست به کمر و معترض نگاهشان کرد که حاج آقا متاسف سری تکان داد.

_ بریم تا این بچه کچلمون نکرده!

سراب از مقابل راهش کنار کشید و از پشت سر به قامت رشید و کمی خمیده اش زل زد.

گویی قسمت نبود راز دلش را فاش کند، شاید تمام این گره افتادن ها نشانه ای برای کوبیدن مهر سکوت بر لبهایش بود.

قدم اول را برنداشته، حاج آقا سمتش برگشت و کاملا جدی در چشمانش زل زد.

_ حرفمونو سر فرصت ادامه میدیم.

لبخند نیم بندی زد و ناچارا سر به تایید تکان داد. وارد خانه شدند و میان هیاهو و ننه من غریبم بازی های حامی غذایشان را خوردند.

اما نه سراب آن ذوق قبل را داشت و نه حاج آقا آن آسودگی خاطر و راحتی خیال را.
حالت غیر عادی سراب ذهنش را مشغول کرده بود.

هر دو در فکر فرو رفته بودند و حاج آقا تمام مدت تا رفتتشان، ریز به ریز حرکات سراب را زیر نظر داشت!

آس‌ِکـــور, [14/03/1402 10:09 ب.ظ]
#پارت_۳۷۰

چند روزی از سکونتشان در خانه ی کوچک رویاهایشان میگذشت.
تمام ثانیه های آن چند روز را از کنار هم جم نخوردند.

هر چه بیشتر کنار هم بودند عطش و بیتابی شان بیشتر میشد.
آن جوانه ی کوچک عشق، حالا درختی تنومند و ریشه دار شده بود که هیچ تبری قادر به برانداختنش نبود.

سر روی سینه ی حامی گذاشته بود و بی توجه به مسخره شدنش توسط او، همچون ابر بهاری اشک میریخت.

_ طرف فیلمشو بازی کرده و پولشو گرفته، تو اینور غصه ی مردنشو میخوری؟!

ریزش اشک های درشتش از کنترلش خارج شده بود. به یاد نداشت از چه موقع روحیه اش این چنین حساس شده بود.

زمانی نه چندان دور، به جان دادن و شکنجه شدن انسانها مقابل چشمانش عادت داشت و حالا مرگ بازیگری در فیلم غصه ی عالم را به قلبش سرازیر میکرد!

_ خیلی بی احساسی حامی… بمیرم براشون… تازه احساسشونو بهم اعتراف کرده بودن…

انگشتان حامی از پشت سرش رد شده و گونه ی خیسش را لمس کرد.

_ غلط کردی واسه این مزخرفات بمیری، از فردا میزنم تو کار ژانر وحشت که جای خیس شدن چشمات، شورتت خیس شه!

بدخلق و بهانه گیر صورتش را تکانی داد تا دست حامی را پس بزند.

_ ساکت شو فیلممو ببینم…

_ مرد دیگه، چیشو میخوای ببینی؟!

آرنجش را به شکم حامی کوبید و حرصی غرشی کرد.

_ خیلی بیشعوری، ازت بدم میاد اصلا…

بوسه ی حامی روی موهایش نشست و همزمان با فشردن دکمه ی خاموش کردن تلویزیون، کنار گوشش گفت:

_ بچه ها هماهنگ کردن بریم پیش سعید، حاضر شو سر راه بذارمت خونه ی حاجی اینا لیمو خوشگله.

آس‌ِکـــور, [15/03/1402 05:55 ب.ظ]
#پارت_۳۷۱

حامی که قصد بلند شدن کرد، بی حوصله سر به پشتی کاناپه چسباند و نوچی کرد.

_ حوصله ندارم، خوابمم میاد، میمونم خونه.

حامی چشم غره ای نثارش کرده و کش و قوسی به تنش داد. موهای بلند شده اش را عقب زد و با سر اشاره ای به کوچه زد.

_ تو یه محله ی غریب که هیچکسو نمیشناسیم تنها موندنت درست نیست عشقم، باید یه مدت بگذره تا خیالم بابت امنیت اینجا راحت شه.

سراب پاهایش را داخل شکمش جمع کرده و فین فین کنان چشم در حدقه چرخاند.

_ وای حامی، وقتی از تنها موندنم حرف میزنی خندم میگیره.
به پیر به پیغمبر تنها چیزی که ترسی ازش ندارم تنهاییه.

صدایش را تا حد ممکن پایین برده و پچ پچ وار برای خود زمزمه کرد:

_ اتفاقا آدما ترسناک ترن…

چشمان نیمه بازش را به حامی که دست به کمر نگاهش میکرد دوخت و لب برچید.

_ هوم؟

_ هوم و… الله اکبر!
من که از پس توی نیم وجبی برنمیام، همیشه حرف حرف شماست.

لبخند بیحالی زد. هنوز هم در حال و هوای داستان غم انگیز فیلم بود.
لحظه ای خودش را جای دخترک درون فیلم گذاشته و اگر او بود، ابدا نبود حامی را تحمل نمیکرد…

تصور مرگ حامی، یا اصلا نبودنش به هر دلیلی اوی مجنون را مجنون تر کرده و همچون دیوانگان زار زار اشک میریخت.

_ شام بذارم یا با دوستات میخوری؟

_ فکر کن بدون چلوندن لیموم چیزی از گلوم پایین بره!

لبخندش پر رنگ تر شد و تمام مدت به آماده شدن حامی زل زد و با صدای بلند قربان صدقه ی قد و بالایش رفت.

_ هیچ خوشم نمیاد انقدر خوشتیپ و قشنگی، دوست ندارم کسی جز من نگات کنه!
سرتو میندازی پایین، صاف میری خونه ی سعید و صافم برمیگردی همینجا!

خط و نشان هایش را که کشید او را راهی کرد.

آس‌ِکـــور, [16/03/1402 09:46 ب.ظ]
#پارت_۳۷۲

برای جنگیدن با هوسِ دیدن دوباره ی فیلم، خودش را مشغول کارهای خانه کرد.
تحمل آن حجم از غم و تلخی را برای بار دیگر نداشت.

بسته ی مرغی بیرون گذاشت و تا باز شدن یخش، دستی به سر و روی خانه کشید.

با غیظ به خوراکی هایی که حامی حین تماشای فیلم خورده و همه شان را پخش و پلا کرده بود زل زد.

غر زنان مشغول جمع کردنشان شد و کمی بعد از تلاش های بی وقفه به نفس نفس افتاد.

دست روی سینه اش که از زور نفس کشیدن های زورکی و کشدار میسوخت گذاشت و روی کاناپه نشست.

_ آخ… خسته شدم…

سینه اش را مالید و پوفی کرد. عرق سردی که روی گردنش نشسته بود را با کف دست زدود و دم عمیقی از هوا گرفت.

_ همش تقصیر توئه حامی، از بس راه به راه خفتم میکنی جون نمونده تو تنم.
یذره که کار میکنم نفسم میره…

با نگاهی به ساعت، به زحمت خودش را تکان داده تا مقدمات شام را فراهم کند.

مرغ های مزه دار شده را درون ماهیتابه گذاشت و برای فرار از جلز و ولز روغن، صورتش را سمت دیگری چرخاند و همان وقت از میان چشمان نیمه بازش، حرکت سایه ای را حس کرد!

دستش در هوا خشک شد و چشمانش را این بار از سر دقت نیمه باز کرد و از پنجره ی کوچک آشپزخانه حیاط را پایید.

درست دیده بود!
حرکت واضح سایه ی آدمی را دید و قلبش بی مهابا شروع به تپیدن کرد.

نفس نفس زدنش اینبار از هیجان و دلهره بود.
حامی گفته بود محله نا آشنا و غیر قابل اعتماد است، کاش همراهش میرفت.

به آرامی زیر گاز را خاموش کرده و از گوشه ی چشم سرویس چاقوها را دید.

دست سمتش دراز کرد و همین که چاقو را لمس کرد، صدای جیر باز شدن در خانه نفسش را برد…

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 3.2 / 5. شمارش آرا 23

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان

رمان های pdf کامل
دانلود رمان سرپناه pdf از دریا دلنواز

خلاصه رمان :       مهشیددختری که توسط دوست پسرش دایان وبه دستورهمایون برادرش معتادمیشه آوید پسری که به خاطراعتیادش باعث مرگ مادرش میشه وحالاسرنوشت این دونفروسرراه هم قرارمیده آویدبه طور اتفاقی توشبی که ویلاشو دراختیاردوستش قرارداده بامهشید دختری که نیمه های شب توی اتاق خواب پیداش میکنه درگیر میشه آوید به خاطر عذاب وجدانی که از گذشته داره

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان نقطه کور

    خلاصه رمان :         زلال داستان ما بعد ده سال با آتیش کینه برگشته که انتقام بگیره… زلالی که دیگه فقط کدره و انتقامی که باعث شده اون با اختلال روانی سر پا بمونه. هامون… پویان… مهتا… آتیش این کینه با خنکای عشقی غیر منتظره خاموش میشه؟ به این رمان امتیاز بدهید روی یک ستاره

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان سکوت تلخ pdf از الناز داد خواه

    خلاصه رمان :         نیکا دختری که تو یه شب سرد پاییزی دم در خونشون با بدترین صحنه عمرش مواجه میشه جسد خونین خواهرش رو مقابل خودش میبینه و زندگیش عوض میشه و تصمیم میگیره انتقام خواهرشو بگیره.این قصه قصه یه دختره دختری که وجودش پر از اتشه پر از اتش انتقام دختری که میخواد

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان قصه ی لیلا به صورت pdf کامل از فاطمه اصغری

      خلاصه رمان :   ده سالم بود. داشتند آش پشت پایت را می‌پختند. با مامان آمده بودیم برای کمک. لباس سربازی به تن داشتی و کوله‌ای خاکی رنگ کنار پایت روی زمین بود. یک پایت را روی پله‌ی پایین ایوان گذاشتی. داشتی بند پوتینت را محکم می‌کردی. من را که دیدی لبخند زدی. صاف ایستادی و کلاهت

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان پیاده رو خلوت خیابان ولیعصر به صورت pdf کامل از بابک سلطانی

        خلاصه رمان:   ماجرا از بازگشت غیرمنتظره‌ی عشق قدیمی یک نویسنده شروع می‌شود. سارا دختری که بعد از ده سال آمده تا به جبران زندگی برباد رفته‌ی یحیی، پرده از رازهای گذشته بردارد و فرصتی دوباره برای عشق ناکام مانده‌ی خود فراهم آورد اما همه چیز به طرز عجیبی بهم گره خورده.   رفتارهای عجیب سارا، حضور

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان کابوس نامشروع ارباب pdf از مسیحه زاد خو

  خلاصه رمان :     کابوس ارباب همون خیانت زن اربابه ارباب خیلی عاشقانه زنشو دوس داره و میره خواستگاری.. ولی زنش دوسش نداره و به اجبار خانواده ش بله رو میده و به شوهرش خیانت میکنه … ارباب اینو نمیفهمه تا بعد از شش سال زندگی مشترک، پسربچه‌شون دچار یه بیماری سخت میشه و تو ازمایش خون بیمارستان

جهت دانلود کلیک کنید
اشتراک در
اطلاع از
guest
6 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
همتا
همتا
1 سال قبل

ای وااای خدا کنه خود حامی باشه برگشته

P:z
P:z
1 سال قبل

واااییی
سراب که حامله ستت
راغب بلایی سرش نیاره خدا کنه
مرسی که گذاشتین

رهگذر
رهگذر
پاسخ به  P:z
1 سال قبل

سراب حامله هست ؟ 😮
تو رمان که نگفته نکنه بخاطر اینکه احساستی شده میگی

P:z
P:z
پاسخ به  رهگذر
1 سال قبل

هم احساساتی هم اینکه خیلی عذر میخوام ولی عادت نشده هم اینکه یه بار راغبو که دید تو اون پاساژ که رفته بودن پالتو بخرن حالت تهوع داشت
همه ی اینا باعث شده که احتمال بدم ۹۹ درصد حامله ست

یه بدبخت دنبال پارت
یه بدبخت دنبال پارت
1 سال قبل

به خاطر رمان زیباتون ممنون 💓

Bahareh
Bahareh
1 سال قبل

وااای حتما راغب عوضی خدا بهش رحم کنه.

دسته‌ها
6
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x