رمان آس کور پارت 124 - رمان دونی

 

 

 

 

راغب که رهایش کرد، لبه ی تخت را چنگ زد تا تن دستمالی شده اش پخش زمین نشود. نفس های یکی در میان شده اش را با صدا بیرون میداد.

 

راغب از پشت سرش بلند شده و کاملا عادی و خونسرد دستی به لباس هایش کشید.

 

_ خودم واسه همراهیت میام، دختر خوبی باش و سعی کن همه چیز باب میلم باشه.

 

راغب که اتاق را ترک کرد، هق هق های خفه شده اش را آزاد کرده و مشت های کوچکش را پشت سر هم به تخت کوبید.

 

_ کثافت بی همه چیز… خدا لعنتت کنه… حیوون مریض…

 

با چندش نگاهی به پوست سرخ و ملتهب تنش انداخت و لب داخل دهانش کشید. چشمش حمام را نشانه رفت، باید این نجاست را از تن خود پاک میکرد.

 

_ نوبت منم میشه راغب… نوبت منم میشه…

 

حتی نمیدانست کاری از دستش برمی آید یا نه، اما برای آرام کردن دل زخم خورده و تحقیر شده اش به این خط و نشان کشیدن ها نیاز داشت.

 

همین که برخاست تا سمت حمام پا تند کند، اتاق دور سرش چرخید و زیر پایش خالی شد.

 

دستانش را در هوا تاب داد تا چیزی برای نجات پیدا کند اما تیر کشیدن پیشانی اش میگفت که دیر شده!

 

با سر زمین خورده بود. چند دقیقه در همان حالت بی حرکت ماند و کمی که حالش رو به راه شد، با صورتی جمع شده از درد خودِ پخش شده روی زمینش را به زحمت بلند کرد.

 

_ کاش بمیری راغب، یه توالت خوشگل جای قبر برات میسازم که کس و ناکس برینن روت عوضی!

 

دستش را به سرش گرفت و چند باری پلک زد تا تاری دیدش رفع شد. پیشانی اش را فشرد و با چند نفس عمیق سعی کرد آرامشش را بازیابد.

 

_ دارم برات عوضی آشغال!

 

امشب به تمام هوش و حواس و انرژی اش احتیاج داشت!

 

شمام حس میکنین قراره یه اتفاقی بیفته؟!🥲

 

#پارت_۴۵۸

 

حوله را دور تن خیسش پیچید و دندان هایش از سرما به هم برخورده و صدایشان سکوت اتاق را شکست.

 

زمستان هم تکلیفش با خودش مشخص نبود. نه کامل میرفت و جایش را به بهار میداد و نه سفت و محکم میماند، مانند او…

 

حوله ی کوچکی را به موهایش کشید و پشت میز آرایش نشست. از دیدن ردی گرد و سرخ روی گردنش سری به تاسف تکان داد.

 

_ روانی وحشی!

 

با نوک انگشت و محتاطانه روی زخم های محوی که از وحشی گری راغب جا مانده بود را پیمود و از سوزشش آخی گفت.

 

_ کاش بمیری، این تری که زدی رو چجوری جمع کنم آخه؟

 

پیشانی اش را ریز ریز به میز کوبید و چندین و چند بار تو گلو غرید تا خشمش را تخلیه کند.

سر بلند کرد و خیره به خودِ تیره روزش در آینه تلخندی زد.

 

_ بریم باب میل اون حرومی درستت کنیم!

 

بلافاصله نگاه دزدید. شرمنده ی خودش بود، یک بار در زندگی اش چیزی را با تمام وجود میخواست و حتی آنقدری جربزه نداشت که آن چیز را برای خود نگه دارد.

 

میکاپ حرفه ای را آموزش دیده بود. اگر تن به انجامش نداد فقط برای دل خودش بود. اما حالا باید تن به اجبار میداد.

 

به سرعت میکاپی باب میل راغب روی صورتش نشاند، سلایقش را از بر بود.

موهای لختش را هم ماهرانه پشت سرش جمع کرده و مدلی که بیش از همه به صورتش می آمد رویشان اجرا کرد.

 

_ عروسکت حاضره راغب خان!

 

نگاه لبالب نفرتش را به لباسی که به ناچار تن زده بود دوخت و اگر چه در واقعیت دستش بسته بود، اما در ذهنش به بدترین شکل ممکن از شر آن دو کف دست پارچه خلاص شده بود.

 

تمام تنش پیدا بود و از دیدن کالایی که برای راغب آراسته بود عقی زد. چقدر این اجبار حال به هم زنش کرده بود…

 

#پارت_۴۵۹

 

تقه ای به در اتاقش خورد و بی آنکه اذن ورود دهد، قامت راغب در چهارچوب در پدیدار شد.

 

از داخل آینه ی قدی مقابلش دید که آن چشمان شیطانی اش درخشیدند و نگاهش پر شد از تحسین و ستایش.

 

_ اوه، چه کردی عروسک! منو یاد روزای خوبمون انداختی، کاش بتونم جلوی خودمو واسه تجدید خاطره بگیرم!

 

گوشه ی لب سراب به تمسخر بالا رفت و زبان نیش دارش در دهانش جنبید.

 

_ بخوای هم نمیتونی غلطی کنی راغب، من فعلا غذای چرب و چیل رجبی ام… اگه اون کفتار مهلت بده ممکنه آخر شب پس مونده ی غذاش بهت برسه!

 

با نگاهی تحقیر آمیز و نکوهنده ابرو بالا انداخت و پوزخند حرص درآری به چهره ی تیره و غرق اخم و حرص راغب زد.

 

_ البته که تو بهتر از من میدونی رجبی پس مونده ای باقی نمیذاره، پس دلتو صابون نزن عزیزم!

 

راغب چنان دندان قروچه ای کرد که صدایش به وضوح شنیده شد. عضلات صورتش میلرزیدند و انگشت اشاره اش را به نشانه ی تهدید بالا برد.

 

_ رو اعصاب من نباش سراب، دیوونم نکن.

 

سراب نیم چرخی زده و حالا مستقیم در نگاه غرق خون راغب زل زده بود.

 

_ رو اعصابت؟ اوه عزیزم، مثل اینکه یادت رفته من امشب زیر این و اونم تا تو به هدف کثیفت برسی… یعنی جوری اون زیرم که اصلا وقت نمیکنم برم رو اعصابت!

 

همین که راغب را عصبی و آشفته میدید نیمی از زخم هایش التیام پیدا می کردند.

سخت میشد راغب را از آن پوسته ی بی تفاوت و خشک همیشگی اش خارج کرد و او موفق شده بود.

 

_ من اگه جون عزیزام به یه مو بند بود خیلی بلبل زبونی نمیکردم، شیفته ی دل و جراتت شدم بیب!

 

آنقدر با این موضوع تهدیدش کرده بود که دیگر ترسش ریخته و اینبار قهقهه ی بلندی زد.

 

_ حرفات زیادی تکراری شدن عشقم، دیگه تاثیرشونو از دست دادن. یکم خودتو آپدیت کن!

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.4 / 5. شمارش آرا 108

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان

رمان های pdf کامل
دانلود رمان توهم واقعیت به صورت pdf کامل از عطیه شکوهی

        خلاصه رمان:   رها دختری از یک خانواده سنتی که تحت تاثیر تفکرات قدیمی و پوسیده خانواده اش مجبور به زندگی با مردی بی اخلاق و روانی می‌شود اما طی اتفاقاتی که میفتد تصمیم می گیرد روی پای خودش بایستد و از ادامه زندگی اشتباهش دست بکشد… اما حین طی کردن مسیر ناهمواری که پیش رو

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان کابوس نامشروع ارباب pdf از مسیحه زاد خو

  خلاصه رمان :     کابوس ارباب همون خیانت زن اربابه ارباب خیلی عاشقانه زنشو دوس داره و میره خواستگاری.. ولی زنش دوسش نداره و به اجبار خانواده ش بله رو میده و به شوهرش خیانت میکنه … ارباب اینو نمیفهمه تا بعد از شش سال زندگی مشترک، پسربچه‌شون دچار یه بیماری سخت میشه و تو ازمایش خون بیمارستان

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان سعادت آباد

    خلاصه رمان :         درباره دختری به اسم سوزانه که عاشق پسر عموش رستان میشه و باهاش رابطه برقرار میکنه و ازش حامله میشه. این حس کاملا دو طرفه بوده ولی مشکلاتی اتفاق میوفته که باعث جدایی این ها میشه و رستان سوزان رو ترک میکنه و طی یکماه خبر ازدواجش به سوزان میرسه!و سوزان

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان شاه صنم pdf از شیرین نور نژاد

    خلاصه رمان :       شاه صنم دختری کنجکاو که به خاطر گذشته ی پردردسرش نسبت به مردها بی اهمیته تااینکه پسر مغرور دانشگاه جذبش میشه،شاه صنم تو دردسر بدی میوفته وکسی که کمکش میکنه،مردشروریه که ازش کینه داره ومنتظرلحظه ای برای تلافیه… به این رمان امتیاز بدهید روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان خطاکار

    خلاصه رمان :     درست زمانی که طلا بعداز سالها تلاش و بدست آوردن موفقیتهای مختلف قراره جایگزین رئیس شرکت که( به دلیل پیری تصمیم داره موقعیتش رو به دست جوونترها بسپاره)بشه سرو کله ی رادمان ، نوه ی رئیس و سهامدار بزرگ شرکت پیدا میشه‌. اما رادمان چون میدونه بخاطر خدمات و موفقیتهای طلا ممکن نیست

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان به گناه آمده ام pdf از مریم عباسقلی

  خلاصه رمان :   من آریان پارسیان، متخصص ۳۲ ساله‌ی سکسولوژی از دانشگاه کمبریج انگلیسم.بعد از ده سال به ایران برگشتم. درست زمانی که خواهر ناتنی‌ام در شرف ازدواج با دشمن خونی‌ام بود. سایا خواهر ناتنی منه و ده سال قبل، وقتی خانوادمون با فهمیدن حاملگی سایا متوجه رابطه‌ی مخفیانه‌ی من و اون شدن مجبور شدم برم انگلیس. حالا

جهت دانلود کلیک کنید
اشتراک در
اطلاع از
guest
3 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
رهگذر
رهگذر
8 ماه قبل

هعییی کاش حامی همه چی رو بفهمه من‌یکی دارم خسته میشم

خواننده رمان
خواننده رمان
8 ماه قبل

فاطمه جان هامین چی شد دیگه پارت نیومده مانلی رو هم امروز ندادین پارتشو

حانی
حانی
8 ماه قبل

عاشق مودی بودن سرابم 😐😂

دسته‌ها
3
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x