رمان آس کور پارت 125 - رمان دونی

 

 

 

راغب انگشت شستش را گوشه ی لبش کشید و مرموز خندید. چشمک معناداری به سراب که دست به سینه مقابلش ایستاده بود زد و نزدیکش شد.

 

_ حرف حق جواب نداره دختر خوردنی من!

شاید اگه حرفای تکراریمو عملی کنم تاثیرگذار تر بشه، بد فکری ام نیست.

 

حرف هایش بیشتر شبیه بلوف بودند. کشتن آدم ها برای او کاری نداشت، حتی از خوردن آب هم ساده تر بود.

 

اینکه تاکنون دست به چنین کاری نزده بود، یعنی زنده ی آنها بیشتر به کارش می آمد.

شاید هم قرار بود زنده بمانند و تا آخر عمر اهرم فشاری باشند برای در مشت نگه داشتن سراب.

 

دلیلش هر چه که بود، اهمیتی نداشت. سراب دیگر متوجه موضوع شده و مانند سابق نگران نبود.

 

_ هر کاری دلت میخواد بکن راغب جونم، صاحب اختیاری!

 

راغب سعی داشت لبخندش عادی و خونسرد باشد اما دنیایی از حرص و خشم از پس آن لبخند پیدا بود.

 

_ امشب تموم میشه، کار منم با رجبی جوش میخوره، بعدش تو میمونی و من!

 

سراب نیشخندی زده و حالا که توانسته بود راغب را بچزاند، حال و روزش کمی بهتر شده بود.

قری به گردنش داد و سمت آینه چرخید.

 

_ من کل عمرم با تو گذشته، بدترین چیزارم با تو تجربه کردم، از تنبیهای مختلفت بگیر تا اون تمرینای سخت و طاقت فرسا، گمون نمیکنم چیز جدیدی واسه ارائه داشته باشی!

یه چیزی ام هست که انگار یادت رفته…

 

دستی به کبودی گردنش کشید و از داخل آینه، قرص و محکم و با جدیت به نگاه انتقام جوی راغب زل زد.

 

_ تو منو درست یه بیشرف شبیه خودت بار آوردی با یه تفاوت، پاش بیفته من از تو بیشرف ترم!

اگه یه نفر تو دنیا باشه که بخوای ازش بترسی، اون منم!

 

#پارت_۴۶۱

 

لحظاتی که برای هر کدام اندازه ی سال ها گذشت، بدون پلک زدن خیره ی هم ماندند و این اتصال نگاه را راغب با پایین انداختن سرش قطع کرد.

 

تکه تکه خندید و گوشه ی چشمش را خاراند. با خود فکر کرد که اگر برای نرم کردن رجبی به او نیاز نداشت، همین حالا زبانش را میبرید!

 

چهره ی بی تفاوتی به خود گرفت و بعد از بیرون دادن نفس پر حرارت و عصبی اش، لبخندی گوشه ی لبش سنجاق کرد.

 

سمت سراب رفت و به شاهکاری که روی گردنش جا گذاشته بود زل زد. بدون گرفتن نگاهش، یکی از کشوهای میز آرایش را باز کرده و با ابرو اشاره ای به آن زد.

 

_ یه چیزی ببند به گردنت بریم.

 

سراب زیر چشمی نگاهی به کشوی دستمال گردن ها و دستمال سر ها کرد و چشمانش از شیطنت برق زدند.

 

_ قبلا بلد بودی پای کارات وایستی!

 

نیش و کنایه هایش داشت بیش از اندازه میشد و راغب را از کوره در میبرد.

پلک هایش از شدت خشم و عصیان می پریدند و او هنوز هم به شدت سعی داشت آرام باشد.

 

_ آخ سراب آخ!

 

دندان های یک دست سفیدش را که به هم فشرد استخوان های فکش بیرون زده و زاویه ای جذاب به صورتش بخشیدند.

 

_ آخ اگه خبر داشتی چی تو دلم میگذره، اگه خبر داشتی!

 

پلک هایش را چند ثانیه روی هم گذاشت و پوفی کرد. چشم که باز کرد دریایی از خون را به نمایش گذاشت و سراب کمی، فقط کمی از موضع خود کوتاه آمد.

 

گلویی صاف کرده و بدون لجبازی دم دستی ترین دستمال گردن را برداشته و دور گردنش پیچید. گره اش را طوری تنظیم کرد که ذره ای از کبودی گردنش مشخص نباشد.

 

_ دعا کن سراب کوچولو، دعا کن خدای تو و اون حرومیا دوستت داشته باشه و امشب طوری که من میخوام تموم شه!

 

#پارت_۴۶۲

 

تنش لرزی نامحسوس گرفت که با دست کشیدن به سر و صورتش، لرزشش را از دید راغب پنهان کرد.

 

_ افتخار میدی دخترم؟!

 

مردمک لرزان چشمانش را از دست دراز شده ی راغب سمت صورتش سوق داد.

کاش جای چهره ی جذاب و دختر کش راغب، صورت چروکیده و مهربان حاج آقا را میدید.

 

چقدر دلتنگ «دخترم» گفتن هایش شده بود، دلتنگ پدرانه هایی که بی چشم داشت خرجش میکرد.

 

آب دهانش را با صدا بلعید و بغضی کوچک کنج گلویش چمباتمه زد. شاید دوباره میدیدشان، اگر همه چیز امشب خوب پیش میرفت…

 

دستش را بی میل و زورکی دور بازوی راغب انداخت. راغب نگاهی از بالا به صورتش انداخت و دست روی دست سرد سراب گذاشت.

 

_ دارم به زور میبرمت؟!

 

سراب پوزخندی زد، کاش راغب میمرد.

 

_ نمیبری؟!

 

راغب نوچی کرده و با آرامش سمت در قدم برداشت. سراب نفسی عمیق کشیده و سعی کرد حالت صورتش را کمی مشتاق و شاد نشان دهد.

 

_ یادم نمیاد زورت کرده باشم، خودت آماده شدی نه؟!

 

حتی نمیخواست آن لحظات عذاب آور را به یاد بیاورد که سکوت کرد. اگر ادامه میداد بعید نبود راغب دوباره آن کارهای مزخرف لعنتی اش را تکرار کند.

 

چند ساعتی تا شروع سال نو مانده بود و مهمانان یکی پس از دیگری از راه می رسیدند.

 

همراه راغب و به عنوان میزبان به تک تکشان خوش آمد میگفت و اوضاع هنوز آنقدر ها هم غیر قابل تحمل نشده بود که رجبی با آن نگاه هیز و لبهای خندان وارد شد.

 

_ واو، مثل همیشه خیره کننده و جذابی سراب جان!

باید از بانی این مهمونی تشکر ویژه کنم که باعث میشه سالمون با دیدن این همه جذابیت، به طرز شگفت انگیزی شروع شه!

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.4 / 5. شمارش آرا 98

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان

رمان های pdf کامل
دانلود رمان شهر بی یار pdf از سحر مرادی

  خلاصه رمان :     مدیرعامل بزرگترین مجموعه‌ی هتل‌‌های بین‌الملی پریسان پسری عبوس و مرموز که فقط صدای چکمه‌های سیاهش رعب به دلِ همه میندازه یک شب فیلم رابطه‌ی ممنوعه‌اش با مهمون ویژه‌ی اتاقِ vip هتلش به دست دخترتخس و شیطون خدمتکار هتلش میفته و…؟   «برای خوندن این رمان به کانال رمان من بپیوندید» به این رمان امتیاز

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان توهم واقعیت به صورت pdf کامل از عطیه شکوهی

        خلاصه رمان:   رها دختری از یک خانواده سنتی که تحت تاثیر تفکرات قدیمی و پوسیده خانواده اش مجبور به زندگی با مردی بی اخلاق و روانی می‌شود اما طی اتفاقاتی که میفتد تصمیم می گیرد روی پای خودش بایستد و از ادامه زندگی اشتباهش دست بکشد… اما حین طی کردن مسیر ناهمواری که پیش رو

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان می تراود مهتاب

    خلاصه رمان :       در مورد دختر شیطونی به نام مهتاب که با مادر و مادر بزرگش زندگی میکنه طی حادثه ای عاشق شایان پسر همسایه ای که به تازگی به محله اونا اومدن میشه اما فکر میکنه شایان هیچ علاقه ای به اون نداره و برای همین از لج اون با برادر شایان .شروین ازدواج

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان هیچ ( جلد اول ) به صورت pdf کامل از مستانه بانو

        خلاصه رمان :   رفتن مرصاد همان و شکستن باورها و قلب ترمه همان. تار و پودش را از هم گسسته می دید. آوارهای تاریک روی سرش سنگینی می کردند. “هیچ” در دست نداشت. هنوز نه پدرش او را بخشیده و نه درسش تمام شده که مستقل شود. نازخاتون چشم از رفتن پسرش گرفت و به

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان حکم نظر بازی pdf از مژگان قاسمی

  خلاصه رمان :       همتا زنی مطلقه و ۲۳ ساله زیبا و دلبر توی دادگاه طلاقش با حاج_مهراد فوق العاده جذاب که سیاستمدارم هست آشنا میشه اما حاجی با دیدنش یاد بزرگ ترین راز زندگی خودش میفته… همین راز اونارو توی یک مسیر ممنوعه قرار میده…     به این رمان امتیاز بدهید روی یک ستاره کلیک

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان سونات مهتاب

  خلاصه رمان :         من بامداد الوندم… سی و شش ساله و استاد ادبیات دانشگاه تهران. هفت سال پیش با دختری ازدواج کردم که براش مثل پدر بودم!!!! توی مراسم ازدواجمون اتفاقی میفته که باعث میشه آیدا رو ترک کنم. همه آیدا رو ترک میکنن. ولی من حواسم دورادور جوری که نفهمه، بهش هست. حالا بعد

جهت دانلود کلیک کنید
اشتراک در
اطلاع از
guest
3 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
Bahareh
Bahareh
8 ماه قبل

چراااا سراب یه نقشه خوب نمی‌کشه تا کله این راغب عوضی بکوبه به طاق خوبه حالا زیر دست خود عوضیش بزرگ شده بابا یه حرکتی بزن دیگه.

کیوی خانم 🥝
کیوی خانم 🥝
8 ماه قبل

رجبی پدرسگگگگگگگگ😬😬😬😬

😭:)
😭:)
8 ماه قبل

کم نبود؟

دسته‌ها
3
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x