به چشمان جدی راغب زل زد، به آن نگاه نمی آمد شوخی داشته باشد.
اما چنین چیزی هم ممکن نبود، کی باردار شده بود که خودش خبر نداشت؟!
پوزخندش را همچون خار در نگاه یخ زده ی راغب فرو کرد و با لحنی سراسر تحقیر، محکم و قاطع گفت:
_ داری بلوف میزنی، خودتم فهمیدی آخرای کارته راغب!
راغب دم عمیقی از هوا گرفت و پیش نگاه کنجکاو و دو دو زن سراب دست داخل جیبش برد.
کاغذ مچاله شده ی رنگ و رو رفته ای را بیرون کشید و روی پای سراب انداخت.
_ روزی که برگشتی شک کردم، گفتم ازت آزمایش بگیرن که… تبریک میگم، الان دیگه یه مادری!
تکخند ناباوری زد و دستانش را بی توجه به دردشان، بی هدف در هوا چرخاند. محال بود، مطمئن بود که این هم یکی دیگر از بازیهای راغب است.
اگر اتفاقی میفتاد خودش قبل از همه میفهمید. زنها این چیزها را زودتر از هزار مدل آزمایش و کوفت و زهرمار میفهمیدند.
غیر ممکن بود، او اصلا کوچکترین نشانه ای هم از بارداری نداشت… واقعا نداشت؟
یک لحظه تمام دلدردها و حساس شدن بینی اش، حالت تهوع های گهگاه و هوس های عجیب و غریبش یادش آمد و چشمانش تا آخرین حد ممکن گشاد شدند.
نگاه سرگردانش بین لبخند راغب و کاغذ مچاله شده جا به جا شد و با نوک انگشت سعی کرد بازش کند.
از شدت استرس دستانش از کار افتاده بودند انگار، حسی برای لمس کاغذ نداشت. چشمه ی اشکش جوشید و سردرگم میان احساسات ضد و نقیضش، نالید:
_ لعنتی… دستام، نمیتونم…
راغب بی حرف برگه را گشود و مقابل نگاه خیسش بالا برد. با نگاهش تمام حروف برگه را خواند و آخرین کلمه را زیر لب تکرار کرد.
_ Positive! (مثبت)
#پارت_۵۰۳
غیر ارادی دستانش را سمت شکمش برد و یکباره زیر گریه زد. از ته دل زار میزد و جنین تازه سبز شده ی درون شکمش را نوازش میکرد.
_ من… بچه دارم… بچه… بچه ی من… بچم…
طوری ضجه میزد که حتی حس ترحم و دلسوزی راغب را هم برانگیخت. نزدیکش شد و دست دور شانه اش حلقه کرد.
سر سراب را به سینه ی خود چسباند و آه عمیق و کشداری کشید.
_ قرار نبود اینجوری شه، همه چیزو به هم ریختی دختر…
سراب از زور بی پناهی به همان آغوش نحس و آزارگر پناه برده بود.
این خبر برای شانه های خمیده ی او سنگین بود، زیادی سنگین بود.
حتی نمیدانست سرنوشت کودکی که مرد کنارش، کمر به کشتن پدرش بسته بود چه خواهد شد…
حتی شاید خود او را هم میکشت، همراه کودکش.
بعید که نبود، بود؟
با وجود اطلاع از بارداری اش، بلایی بر سرش آورد که هنوز هم با یادآوری اش بند بند تنش میلرزید.
وحشت زده از راغب جدا شد و دست روی سینه اش گذاشت.
حالا دیگر بحث جان خودش تنها نبود که با یک «به درک» سر و تهش را هم بیاورد.
حتی بحث حامی و خانواده اش هم نبود.
از همان لحظه ی شکل گیری آن کودک مادر شده بود و وظیفه داشت با تمام وجود از او دفاع کند.
_ ما رو نکش… التماست میکنم… هر کاری، هر کاری بخوای میکنم، بابا اون نوته، من دخترتم… جونمونو نگیر…
راغب بی حوصله پوفی کرد. گوشه ی چشمش را خاراند و موهای ژولیده اش را به عقب هدایت کرد.
_ همه چی بستگی به اون شوهر الدنگت داره، کافیه مدارکو برام بیاره تا اون زندگی سگی و خوش و خرمتون دوباره شروع شه!
#پارت_۵۰۴
مدارک، مدارک، مدارک!
خسته شده بود از شنیدن آن کلمه ی لعنتی و خانه خراب کن.
آن مدارک چه بود؟ اصلا چقدر با ارزش بود که زندگی آنها باید فدایش میشد؟
جیغ کشید، چندین و چند بار… خالی نمیشد، آن غده ی چرکین سنگین شده روی قلبش خالی نمیشد.
زانوانش را داخل شکمش جمع کرد و سر رویشان گذاشت. کاش در همین حالت میمرد، در آغوش فرزندش.
_ اون مدارک چین؟ چین که انقدر برات مهمن؟ اون لعنتیا چین؟
راغب کلافه و خسته صورتش را میان دستانش فشرد. این معرکه بیشتر از انتظارش کش آمده بود…
خودش بیشتر از هر کسی از این گند و کثافت خسته بود.
_ جای این جفتک انداختنا، شوهرتو راضی کن بیاد دنبالت.
صبرم سر اومده سراب، میزنه به سرم و کاری که نبایدو میکنم.
اینبار دیگر کوتاه نمی آمد. باید میفهمید آن مدارک به چه کار می آیند که از همه چیز در دنیا، برای راغب مهم تر شده بودند.
چشمان خیسش را به زانوانش فشرد و اشکهایش را گرفت. بینی اش را بالا کشید و با همان صورت سرخ، به راغب زل زد.
_ تا نگی اون مدارک چین، هیچکاری نمیکنم… باید بدونم، حقمه که بدونم به خاطر چی زندگیم نابود شد.
راغب لبخند پر حرصی زد، هیچ خوشش نمی آمد کسی برایش باید و نباید تعیین کند.
_ به تو ربط نداره، سرت تو کار خودت باشه.
سراب دیگر رسما داشت فریاد میزد. آب از سرش گذشته بود و دیگر تعداد وجب ها برایش مهم نبود.
_ من وسط این داستانم، به من بیشتر از هر کس دیگه ای ربط داره. حرف بزن، بگو چین، چین که به خاطرشون از دخترت گذشتی؟
راغب کف دستش را محکم به سینه ی سراب کوبید و از ته دل، با بلندترین صدایی که میشد، کلمه به کلمه غرید:
_ تو… دختر من… نیستی!
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا 117
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
عجب چرا پس دیگه پارت نمیزاری
پارت جدید نداریم
پارت بعدی چی ؟
راست میگیاکاش پارت بعدی رو بدن زودتر من که مردم از فضولی 😂
سراب که میدونه راغب فقط بزرگش کرده و حتی بهش تجاوزم کرده، پس چرا هی دختر دختر میکنه
مگه خودش نمیدونه
باز خداروشکر این کثافت کاریا کار یه پدر نبوده آدم از زندگی خسته میشه این روابط کثیف و میشنوه.
خب اینکه خیلی واضح بود که دخترش نیست
وقتی باهاش میخوابید
پس اگه سراب دختر راغب نیست یعنی دختر یاشا یابردیاست؟
اصن کی این حدسه رو زده که سراب باید دختر یاشا یا بردیا باشه ؟😶
بچه ی یاشاس احتمالا شایدم خواهر حامیه
من عزیزم یعنی حس ششم منم دروغ میگه😐😢
چرا خبری از آووکادو و هامین نیس
لطفا برا خواننده هاتون ارزش قائل بشین
عزیزدلم نویسنده باید پارت بده ک فاطمه براتون بزاره
چرا ازآووکادو و هامین خبری نیس
لطفا برای خواننده هاتون ارزش قائل بشین
مشخص بود فقط یه روانی می تونه همچین کاری با بچش بکنه