چند ساعتی با محمد وقت گذراند و حسابی با هم رفیق شدند. در حدی که موقع خداحافظی محمد او را «مشتی» خواند!
از حامی قول گرفت که بعد از تولد کودکش حتما به او سر بزند، چرا که به گفته ی خودش برای دیدن بچه ی عمو حامی شوق داشت.
محمد برایش شبیه روزنه ی کوچکی از نور بود که در تاریک ترین مقطع زندگی اش تابیده و اوی خسته و از پا افتاده را جانی دوباره بخشید.
با بهترین حالی که در این مدت داشت خودش را به خانه شان رساند. حالا که خود سراب را نداشت، میشد که ریه هایش را از عطر تنش پر کند.
جای جای آن خانه هنوز عطر و رنگ سراب را داشت و انگار فعلا باید با همان چیزهای کوچک سر میکرد.
سراغ کمد لباس هایش رفته و بی طاقت چند لباس را با هم چنگ زد و با عطشی بی انتها مقابل بینی اش گرفت.
عمیق و پشت سر هم عطر جا مانده از تن سراب را که روز به روز کمرنگ تر میشد بو کشید.
_ چرا باهام بدی عزیزدلم؟ چی داره اذیتت میکنه؟ چرا بهم نمیگی؟
روی زمین نشست و لباس ها را با تصور حضور سراب، به آغوش کشید. محکم و با تمام وجود…
_ من چجوری واسه داشتنت صبر کنم وقتی کل تنم نسخته؟
خیلی نامردیه منو از بودن کنار خودت محروم کنی، روا نیست نذاری به اون کوچولو نشون بدم چه بابای خوبی داره…
خرابم سراب، بدجوری خرابم… کاش دلت به رحم بیاد…
چشم بست و با التماس و خواهش از ذهنش خواست روزهای خوبشان را برایش پخش کند، همان روزهایی که صدای خنده هایشان از در و دیوار خانه آویزان بود.
در خلسه ی شیرین خاطراتش غرق بود که با صدای زنگ خانه چشم باز کرد و چینی از سر دقت روی پیشانی اش افتاد.
_ کیه دوباره؟ کسی نمیدونست اینجام…
#پارت_۵۴۲
لباس ها را با احتیاط روی زمین گذاشت و سلانه سلانه بیرون رفت. چشمان خسته اش را با سر انگشت مالید و خمیازه کشان در را گشود.
کسی را که پشت در ندید، ابروهایش به هم چسبیدند و باز هم تمام احساسات بد عالم قلبش را زیر مشت و لگد گرفت.
هنوز آن مردک حیوان صفت را پیدا نکرده بودند و ناخودآگاه هر اتفاق مشکوکی را به او ربط میداد.
تا پیدایش نمیکردند زندگی راحت برایشان حرام بود.
کنجکاو و هراسان قدمی به سمت کوچه برداشت تا داخل کوچه را بررسی کند که چیزی زیر پایش رفت.
سر پایین برد و با دیدن پاکتی کوچک، ضربان قلبش بالا رفت.
تنش به عرق نشست و نگاهش دو دو زد.
نمیدانست از کجا و چطور، اما مطمئن بود همه چیز به آن مرد ربط دارد.
_ چرا تموم نمیشه؟
مردد جلوتر رفت و هر دو سمت کوچه را به دنبال اثری از او کند و کاو کرد اما حتی یک نفر هم داخل کوچه نبود.
پوفی کرده و دست میان موهایش برد. مشکوک و چپکی به پاکت نگاهی انداخت و بالاخره برش داشت.
_ این دفعه قراره چه بلایی سرمون بیاری؟
پاکت را پشت و رو کرد و هیچ رد و نشانی ندید. یک بار دیگر تمام نقاط کوچه را دید زد و باز هم چیزی نیافت.
بالاجبار وارد خانه شد و مشکوک محتویات داخلش را لمس کرد. از آن مردک بی رحم هیچ چیز بعید نبود، باید احتیاط میکرد.
_ با دستای خودم میکشمت بیشرف…
گفت و پاکت را باز کرد. دست داخلش برد و چند برگه ی هم اندازه بیرون کشید. شبیه عکس بودند.
همین که برشان گرداند و اولین عکس را دید، چشمانش درشت شده و دهانش باز ماند.
چنان شوکه بود که جرات ورق زدن و دیدن عکسهای بعدی را نداشت.
چیزی بدتر از این هم مگر میشد ببیند؟
_ دروغ نمیگفت…
#پارت_۵۴۳
تمام گفته هایش حقیقت داشت؟ تمامشان؟
دروغ نمیگفت، همه چیز حقیقت داشت…
تمام تصوراتش در چشم بر هم زدنی نابود شده بودند. حالا بهتر رفتار سراب را درک میکرد.
تاکنون به مزخرف بودن آن صحبت ها یقین داشت و همین هم سرپا نگهش داشته بود اما حالا…
دستانش شل شده و کنار تنش افتادند. تمام عکس ها مقابل نگاهش روی زمین پرت شدند و هر چه بیشتر دید، دنیا تندتر دور سرش چرخید.
_ دروغ نمیگفتی… منِ احمق چرا باورم نشد؟
او را بازی داده بود و او خوش بینانه همه چیز را طور دیگری میدید.
افکار مالیخولیایی تمام ذهنش را احاطه کرده و رفته رفته خشم و کینه جای آن بهت و ناباوری را گرفت.
عکس ها را زیر پا له کرده و با عجله از خانه بیرون زد.
سراب باید جواب پررنگ ترین سوال ذهنش را میداد، به درک که حالش بد بود.
باید میفهمید، باید مطمئن میشد که آن کودک… آن کودک لعنتی که داشتند به ریشش میبستند، از اوست!
_ بچه ی کی تو شکمته سراب؟ بچه ی کی رو داری بزرگ میکنی لعنتی؟!
عکس تن برهنه ی سراب زیر مردی که چهره اش مشخص نبود، لحظه ای از مقابل نگاهش کنار نمیرفت.
همان مردی بود که میگفت دوستش دارد؟
همانی که حامی را رها کرد تا به او برگردد؟
شک و تردید مثل خوره به جانش افتاده بود و باید به جواب سوالش میرسید.
اگر کودک او نبود دیوانه میشد، میشد… خودش را میشناخت.
تحمل رو دست خوردن از سراب را نداشت، دیگر نه…
نفس زنان وارد خانه ی پدری اش شد و با دو خودش را داخل خانه انداخت.
صدای نماز خواندن پدر و مادرش را شنید و بهترین فرصت برایش بود.
نمی توانستند جلویش را بگیرند.
کوهی از خشم و عصیان بود که خودش را به اتاقش رساند و همین که در را باز کرد، خون درون رگ هایش یخ بست…
چی دیده؟🥲
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4.4 / 5. شمارش آرا 116
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
بوی خودکشی میاد
سراب خودکشی کرده یا هم لباسای حامی رو بغل کرده و خوابیده
لعنت به راغب باز چه نقشه ای کشیده براشون
سلام فاطمه جون حالت خوبه؟
نداجون خوبه؟ نیست اصن
من نگرانش شدم
خودتم که دیگه حرف نمیزنی باهاموونن،البته میدونم نی نی کوچولو دارییی