رمان آس کور پارت 147 - رمان دونی

 

 

 

 

حال او هم دست کمی از سراب نداشت و شاید همه ی واقعیات را برعکس نشان میداد.

 

گلویی صاف کرده و دست روی شانه ی حامی گذاشت. مشکوک و نامطمئن چند باری صورتش را برانداز کرد و با آرامشی تصنعی پرسید:

 

_ باباجان… تو مطمئنی سراب قصد داشت خودشو بکشه؟!

شاید اشتباه دیده باشی، هان؟

 

حامی آرام و بی صدا خندید، طوری که فقط لبهایش کش آمده و شانه هایش کمی تکان خورد.

 

_ شمام داری اشتباه میبینی بابا؟ زخم دستم کوچیکه که به چشم نمیاد؟!

من خوب میدونم چی دیدم…

 

زبانی روی لبهایش کشید و من و من کنان حرفش را طور دیگری زد.

 

_ آخه سراب کلی دارو خورد و وقتی ما تنهاش گذاشتیم خوابیده بود.

چطور ممکنه بدون اینکه ما بفهمیم چاقو ورداشته باشه و…

یعنی، میخوام بگم که… شاید تو…

 

نفسش را با صدا بیرون داد و سرش را بالا برد. نگاهی به سقف سفید بالای سرش انداخت و ذکری زمزمه کرد.

 

_ اون دختر به خاطر داروهاش گیج و خواب آلود میشه، خیلی ضعیف شده…

فقط نمیدونم چطور ممکنه همچین کاری کرده باشه و ما نفهمیده باشیم!

 

حامی که تا ته حرف پدرش را خوانده بود، تکه تکه و آرام خندید. نگاه از در اتاق گرفت و در چشمان مملو از شک و تردید پدرش زل زد.

 

_ همونطوری که چند ماه عروس این خونه بود و ما نفهمیدیم واقعا کیه!

همونطوری که الان با یه بچه برگشته و ما حتی نمیدونم پدر اون بچه منم یا نه!

همونطوری که تا همین الانش هیچی رو نفهمیدیم‌…

همه چی ممکنه بابا، با وجود سراب همه چی ممکنه…

 

بلند شد، سمت اتاقی که در حیاط داشت رفت و قبل از خارج شدن از خانه به عقب گشت.

 

_ من حیوونم که باشم، آدم کش نیستم…

بخوامم نمیتونم جون کسی رو بگیرم، سراب که دیگه… زندگیمه…

 

#پارت_۵۴۸

 

در آغوش حاج خانم بی حس و نزار چشم بسته و تن رنجورش را به دستان پر مهر او سپرده بود که حاج آقا وارد اتاق شد.

 

نگاهی با دقت به اتاق انداخت و چاقوی غرق خون را کمی دورتر از سراب و حاج خانم دید.

 

چشمانش را مالید و بار دیگر به چاقو نگاه کرد. دلش نمیخواست باور کند سراب تا این حد دیوانه شده باشد که قصد جان فرزندش را کند.

 

اما حق با حامی بود، انگار هیچ چیز با وجود سراب بعید نبود…

 

چاقو را چنگ زده و کنار حاج خانم نشست. نوک انگشتش را زیر چشمان گود رفته ی همسرش کشید و لبهایش را به هم فشرد.

 

_ آروم باش عزیزدلم، اتفاقی نیفتاده…

 

همه چیز بیشتر از ظرفیتشان به هم ریخته بود و داشتند زیر بار مشکلات له میشدند.

 

دست روی شانه ی سراب گذاشت و آرام، طوری که نترساندش، تکانش داد.

 

_ باباجان…

 

سراب چشمان خیس و سرخش را گشود و بر و بر در نگاه سردرگم و حیران حاج آقا زل زد.

 

_ ما میخوایم کمکت کنیم دخترم، باهامون حرف بزن…

مشکلاتتو بگو، ترساتو باهامو در میون بذار… اجازه بده کمکت کنیم…

این پیله ای که دور خودت پیچیدی آخر سر هممونو نابود میکنه…

 

نگاه سراب رنگ و بوی ترس گرفت و در آغوش حاج خانم به تقلا افتاد.

از واکنش آنها بیشتر از هر چیزی میترسید…

 

اگر میفهمیدند دختر خودشان است، اگر میفهمیدند فرزندانشان عاشق هم شده اند…

نمیخواست همه ی آنها را با هم نابود کند.

 

حاج آقا آه جانسوزی کشید و چاقو را مقابل چشمان از حدقه بیرون زده ی سراب بالا برد.

 

_ باورم نمیشه تو بخوای بچه ی خودتو بکشی، یه چیزی بگو دخترم… بگو اشتباه میکنیم، بگو دروغه…

التماست میکنم سراب، بگو نمیخواستی این کارو کنی…

 

#پارت_۵۴۹

 

سراب طاقت شنیدن صدای ملتمس پدری که تازه پیدایش کرده بود را نداشت.

او را همیشه در اوج دیده بود و این حقارت و بیچارگی هیچ به صورت مهربانش نمی آمد.

 

دست روی گوش هایش گذاشت و بی جان شروع به ناله کرد. ناله هایش بیشتر شبیه جیغ و فریادی بود که پشت لبهایش در بند اسارت درشان آورده بود.

 

با زبان بی زبانی میخواست تمامش کند، میخواست پدرش این بیچارگی را تمام کند.

 

حاج خانم که طاقت ناله های او را نداشت با گریه از اتاق خارج شده و خودش را به حیاط رساند.

در آن هوای مسموم و خفقان آورد نفس کشیدن برایش سخت بود.

 

_ نکن اینجوری باباجان، آروم باش… خودتو اذیت نکن، نمیخواد حرف بزنی… فقط آروم باش…

 

باید خودش و آن بچه را نابود میکرد تا همه را راحت کند…

فقط در نبودن او و آن کودک حرام زاده تمام مشکلات حل میشد.

 

نگاهش به چاقویی که هنوز میان انگشتان حاج آقا خودنمایی میکرد افتاد و در یک لحظه و بدون فکر سمت حاج آقا رفت.

 

سنی از او گذشته و تمام محاسن و موهایش سفید شده بودند اما هنوز خرفت و کودن نشده بود.

 

بلافاصله هدف سراب را فهمید و در آخرین لحظه او را مهار کرد. چاقو را بیرون از اتاق پرت کرده و دستان سراب را محکم چسبید.

 

_ میمیرم وقتی اینجوری میبینمت، قلبم میخواد از حرکت وایسته سراب…

همه ی این اتفاقات تقصیر منه، هر بار که تو این حال میبینمت از خودم بیزار میشم.

خوب شو دخترم، نذار با دیدن پریشونیت از عذاب وجدان بمیرم…

تو رو به هر چی میپرستی قسمت میدم، منو با دیدن این چیزا تنبیه نکن…

من کم آوردم بابا، کم آوردم…

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا 125

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان

رمان های pdf کامل
دانلود رمان جوزا جلد اول به صورت pdf کامل از میم بهار لویی

      خلاصه رمان:     برای بار چندم، نگاهم توی سالن نیمه تاریک برای زدن رد حاجی فتحی و آدمهایش چرخید، اما انگار همهی افراد حاضر در جلسه شکل و شمایل یکجور داشتند! از اینجا که نشسته بودم، فقط یک مشت پسِ سر معلوم بود و بس! کلافه بودم و صدای تیز شهردار جدید منطقه، مثل دارکوب روی

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان قاب سوخته به صورت pdf کامل از پروانه قدیمی

    خلاصه رمان:   نگاه پر از نگرانیم را به صورت افرا دوختم. بدون توجه به استرس من به خیارش گاز می زد. چشمان سیاهش با آن برق پر شیطنتش دلم را به آشوب کشید. چرا حرفی نمی زد تا آرام شوم؟ خدایا چرا این دختر امروز دردِ مردم آزاری گریبانش را گرفته بود؟ با حرص به صورت بیخیال

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان گلپر به صورت pdf کامل از نوشین سلما نوندی

    خلاصه رمان:   داستان از جایی شروع میشه که گلبرگ قصه آرزویی در سر داره. دختر قصه آرزوی  عطر ساز شدن داره … .. پدرش نجار و مادرش خانه دار. در محله ی ساده ای از فیروزکوه زندگی می‌کنند اما با اومدن زال دستغیب تاجر شهردار شهر فیروزکوه زندگی گلبرگ دستخوش تغییر میشه یک ازدواج ناخواسته و یک

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان عبور از غبار pdf از نیلا

  خلاصه رمان :           گاهی وقتها اون چیزایی رو ازدست می دیم که همیشه کنارمون بوده وگاهی هم ساده ساده خودمونو درگیر چیزایی میکنیم که اصلا ارزششو ندارن وبودونبودشون توزندگی به چشم نمیان . وچه خوب بودکه قبل از نابودشدنمون توی گرداب زندگی می فهمیدیم که داریم چیاروازدست می دیم و چه چیزایی را بدست

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان حصاری به‌خاطر گذشته ام به صورت pdf کامل از ن مهرگان

  خلاصه رمان:       زندگی که سال هاست دست های خوش بختی را در دست های زمستانی دخترکی نگذاشته است. دخترکی که سال هاست سر شار از غم،نا امیدی،تنهایی شده است.دخترکی با داغ بازیچه شدن.عاشقی شکست خورده. مردی از جنس عدالت،عاشق و عشق باخته. نامردی از جنس شیطانی،نامردی بی همتا. و مردی غرق در خطا،در عین حال پاک

جهت دانلود کلیک کنید
رمان تابو
رمان تابو

دانلود رمان تابو خلاصه : من نه اسم دارم نه خانواده، تنها کسی که دارم، پدرمه. یک پدر که برام همه کار کرده، مهربونه، دلرحمه، دوست داشتنیه، من این پدر رو دوست دارم، اون بهم اسم داد، بهم شخصیت داد، اون بهم حس انتقام داد. من این پدر رو می‌خوام بکشم، من پاییز عزیزنظامم که قصد قتل پدر کردم. این

جهت دانلود کلیک کنید
اشتراک در
اطلاع از
guest
4 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
همتا
همتا
6 ماه قبل

توروخدا ی چیز جدید بگو تو پارت بعدی
لطفا

رهگذر
رهگذر
6 ماه قبل

کاش بگه نمیدونم‌چرا ولی مطمئنم حامی پسرشون نیست

آدم معمولی
آدم معمولی
6 ماه قبل

خیلی کشش دادی واقعا حوصلم سر رفت

سمیه
سمیه
6 ماه قبل

سلام
چرا دیگه از آوای توکا پارت نمیزارید

دسته‌ها
4
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x