با عجله خودش را به بیرون خانه رساند و حاج آقا را پشت فرمان دید.
کنارش نشست و یک وری سمت او چرخید و با دقت تمام حالاتش را زیر نظر گرفت.
یک جای کار این پیرمرد می لنگید و او جان میداد برای فهمیدنش!
با انگشتانش روی داشبورد ضرب گرفت و نگاه مشکوکش را به او دوخت.
_ خب؟!
حاج آقا پریشان دستش را از صورتش تا موهای کم پشتش هدایت کرد و در حالی که موهایش را چنگ زده بود، ساعد دستانش را روی فرمان گذاشت.
_ دارم دیوونه میشم، فقط تو میتونی کمکم کنی.
دست بردیا شانه اش را فشرد و دل نگران روی صورتش خم شد. یک چیزی داشت این مرد را آزار میداد و راست میگفت که دارد دیوانه میشود.
او آدم توداری بود و مخصوصا در این سالهای اخیر، به واسطه ی شغلی که داشت سخت چیزی پیدا میشد که بتواند او را از پوسته ی بی تفاوتش بیرون بکشد.
حتی در این مدتی که با معضل سراب و آن مرد ناشناس دست و پنجه نرم میکردند هم تا این حد او را پریشان و آشفته ندیده بود.
_ حتما… حتما داداش، هر کاری از دستم بربیاد میکنم… فقط حرف بزن سر جدت، نگرانتم…
حاج آقا سر بلند کرده و نگاه سرخ و پر از تردیدش را به اخم های در هم بردیا دوخت.
کمکی از او میخواست که حتی نمیدانست چطور باید توضیحش دهد.
چند لحظه همانطور خیره ی هم ماندند و حاج آقا با خم شدن سمت داشبورد، اتصال نگاهشان را قطع کرد.
برگی از دستمال کاغذی جدا کرد و چند تار مویی که میان مشتش خیس عرق شده بودند را روی آن گذاشت.
_ هیچکس نباید چیزی از این ماجرا بدونه. یه راز در نظر بگیرش، یه چیزی که فقط من و تو میدونیم… قول بده!
#پارت_۵۶۳
اخم های بردیا هر لحظه بیشتر درهم میشد و گیج و سردرگم منتظر شنیدن داستان بود.
هیچ کدام از رفتارهای او را درک نمیکرد و ذهن یخ زده اش اجازه نمیداد هیچ تحلیلی از حرکات او داشته باشد.
مات و خشک شده به موهای روی دستمال نگاه میکرد که بشکنی مقابل صورتش زده شد.
_ با توام، قول بده کسی چیزی نفهمه.
لبهایش را روی هم فشرد و طلبکار به حاج آقا زل زد. نفسش را با صدا بیرون داده و شاکی غر زد:
_ خیالت تخت مشتی، بخوامم نمیتونم به کسی چیزی بگم!
شاید باورت نشه ولی خودمم چیزی نفهمیدم که به درد جار زدن بخوره!
لب های حاج آقا به خنده ای تلخ و پر از خستگی کش آمد، چند باری سرش را بالا و پایین کرد و مقابل نگاه هاج و واج بردیا، دست داخل موهایش برده و چند تار مو از موهای سفیدش را کند!
_ بسم الله! چه غلطی داری میکنی مرد؟!
حس میکرد دو شاخ بزرگ از شدت تعجب روی سرش درآمده باشد!
هر چه میگذشت درک کردن مرد مقابلش غیرممکن تر میشد.
حاج آقا موهای خودش را هم کنار موهای قبلی گذاشت و با دقت گوشه های دستمال را روی هم انداخت.
از چفت و بست شدنش که مطمئن شد، آن را سمت بردیا گرفت و سرفه ای برای صاف شدن صدای گرفته اش کرد.
_ اینا رو برام آزمایش کن…
بردیا با استرس گوشه ی لبش را به دندان گرفت و سعی کرد تکه های پازل را کنار هم بچیند اما مبهوت تر ازاین حرف ها بود که ذهنش کارایی لازم را داشته باشد.
با نوک پا کف ماشین ضرب گرفت و بی نفس و مشکوک پچ زد:
_ چه آزمایشی؟!
حاج آقا بدون پلک زدن، مردد و دودل در چشمانش زل زد.
این کار باید انجام میشد، نمیتوانست زیر سایه ی شک و تردید به زندگی اش ادامه دهد.
گمان میکرد ادعای سراب کذب باشد اما رفته رفته به دیده های خودش هم شک کرد و حالا مطمئن از تصمیمش، محکم گفت:
_ DNA!
حاجی حتی خودشم از حرفاش مطمئن نیست…🫠🤐
#پارت_۵۶۴
ابروهای بردیا از فرط تعجب به فرق سرش چسبیدند و دهانش تا جای ممکن باز شد.
آزمایش DNA فقط به یک منظور انجام میشد و حاج آقا دنبال اثبات پیوند خونی اش با چه کسی بود؟!
هر چه بیشتر فکر میکرد و آدم های انگشت شمار اطراف حاج آقا را بررسی میکرد، بیشتر گیج میشد.
ذهنش داشت از افکار متناقض و ترسناکی که درونش جولان میدادند از هم میپاشید که حاج آقا گلویی صاف کرده و مصمم ادامه داد:
_ برسونمت بیمارستان؟
چشمانش که به سوزش افتادند یادش آمد باید پلک بزند. چند باری محکم و پشت سر هم پلک هایش را به هم کوبید و تنش را سمت او کشید.
_ صبر کن ببینم، DNA واسه چی؟ حامی که…
حاج آقا با عجله میان حرفش پرید و کف دستش را برای متوقف کردنش مقابل صورت بردیا گرفت.
_ هیچی نپرس… هیچی… چون واقعا نمیدونم باید چه جوابی بهت بدم…
فقط انجامش بده، زودم اینکارو کن که خیلی چیزا به جوابش بستگی داره… لطفا…
بردیا با پریشانی لبهایش را روی هم فشرد و حین گرفتن دستمال سری تکان داد.
_ میدونی که ما هنوز مثل سابق با هم رفیقیم دیگه، مگه نه اردوان؟
حاج آقا قدردان دست دور گردنش انداخته و کوتاه او را به آغوش کشید.
_ مگه میشه ندونم مرد مومن؟ تو این دنیا فقط شماها رو دارم…
بردیا نگران و درمانده دست پشت گردنش برد. کمی سر و صورتش را خاراند و نفسش را صدادار بیرون داد.
_ هنوز مثل قدیما گوش خوبی واسه شنیدن مزخرفاتت دارم، هر وقت خواستی حرف بزنی میتونی روم حساب کنی.
من واقعا نگرانتونم، نگران همتون…
نمیدونم کاری از دستم برمیاد یا نه، ولی بدون که تو هر شرایطی کنارتونم…
«این رمانو روزای فرد میزارم ، بخاطر اینکه از روال خارج نشه امروزم گذاشتم😜 »
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4.4 / 5. شمارش آرا 121
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
دستت درد نکنه ولی اگه امکانش هست هر روز بذار خیلی رمانای سایتا کش اومدن
شما که اینقدر منظمی توروخدا آووکادو وهامین روهم سروقت بذار اصلا معلوم نیست کی به کی پارت گذاری میشه هر دفعه باید پارت قبل روخوند تایادمون بیاد چی به چیه لطفا خاله فاطی…..🙏🙏🙏