سکوت حامی را که دید آهی کشید. برای بیرون کشیدن زندگی اش از منجلاب، باید گند و کثافت گذشته اش را رو میکرد.

 

کاش چاره ی دیگری داشت تا آن لحظات خفت باز و پر ذلت را برای همیشه در سینه ی خود مدفون کند.

 

کاش میشد ذهنیت حامی را خراب تر از این نکند، اما چاره ای نداشت.

 

نفس عمیقی کشید و سر به زیر انداخت. دستانش را که دید گوشه ی لبش به پوزخند بالا رفت.

 

حتی نمیدانست راغب واقعا پدرش بود یا طبق حرف های آخرش، فقط او را برای انتقام کنار خود نگه داشته بود؟

 

آخر کدام پدری چنین بلایی بر سر فرزند خود می آورد؟

 

تمام زخم های تنش همزمان تیر کشیدند و بدنش منقبض شد.

 

رد آن شکنجه ها تا ابد روی ذهنش باقی میماند، همچون گوشت اضافه ای که بعد از زخم بیرون میزند.

 

نباید باز پای این افکار و اوهام را به ذهنش باز میکرد. حاج آقا مطمئنش کرده بود که راغب مزخرف گفته و او هم به حاج آقا اعتماد داشت.

تمام شد و رفت…

 

سری تکان داد و با چند نفس عمیق به خودش مسلط شد.

گلویی صاف کرد و با آرام ترین صدای ممکن پچ زد:

 

_ خیلی دوسش داشتم، فقط بابام نبود که، مامانم بود، به وقتش خواهر و برادرم بود، رفیقم بود…

همه چی خوب بود تا روزی که خواست علاوه بر تموم اون نسبتا، معشوقش هم بشم…

 

خاطره ی آن استخر لعنتی با تمام قوا ذهن در هم شکسته اش را هدف قرار داد.

 

پلک هایش را محکم روی هم فشرد تا حداقل تصاویر آن روز را نبیند غافل از اینکه همه چیز پشت پلک هایش به رقص در آمده بود.

 

دست روی گلویش گذاشت و با وجود نفس های راحتی که میتوانست بکشد، سینه اش به خس خس افتاد.

 

_ فقط هشت سالم بود…

زندگی واسم خلاصه شده بود تو دنیای صورتی خودم و عروسکایی که مامانشون بودم…

عروسکایی که نمیخواستم شبیه خودم باشن، بدون مامان…

آخه میگفت مامانم وقتی منو به دنیا آورد مرد، من هیچوقت نفهمیدم مامان داشتن چطوریه…

 

#پارت_۵۹۵

 

پاهایش را بالا کشید و کامل روی تخت نشست. دست دور زانوانش حلقه کرد و خود بی پناهش را نوازش کرد.

 

نیاز مبرمی به آغوش نوازشگر و حمایتگر حامی داشت اما حالا رسیدن به این خواسته بعید به نظر میرسید.

 

نگاهش را تا جای ممکن پایین انداخت مبادا حین تعریف آن روز شوم که هنوز هم میتوانست نفسش را بند بیاورد، با حامی چشم در چشم شود.

 

هنوز حرف از دهانش بیرون نزده عرق شرم تمام تنش را پوشانده بود.

 

_ یه روز صدام کرد که با هم شنا کنیم. عاشق شنا کردن با بابام بودم، انقدر بهم خوش میگذشت که با زور و تهدید از استخر بیرونم میکرد.

با ذوق خودمو رسوندم اونجا…

انقدر بچه و نادون بودم که وقتی لخت دیدمش بازم چیزی نفهمیدم…

تو همون دنیای بچگونه فقط واسه شنا و آب بازی ای که قرار بود داشته باشم خوشحال بودم.

 

لب زیرینش را داخل دهانش کشید و با فکر به اتفاق آن روز، بی اختیار عقی زد.

 

چشمانش را به زانوان لرزانش چسباند و نفس های نامنظم و خس خس گلویش، قلب حامی را نا آرام کرد.

 

همین که خواست نزدیکش شده و آرامش کند، صدای لرزان و وحشت زده ی سراب بلند شد.

 

به طرز هیستریک و وحشتناکی پشت سر هم و بدون نفس کشیدن حرف میزد.

 

_ مثل همیشه بغلم کرد، نازم کرد… به مهربونیاش عادت داشتم…

چیزی از حرفاش نمیفهمیدم، اصلا درست یادم نمیاد چی میگفت…

وقتی… وقتی که… لباسامو درآورد… وقتی که… خودشو به زور… تو دهنم جا داد… بازم نمیفهمیدم داره چه اتفاقی میفته…

حتی… حتی نمیدونستم اون چیز سفت و بزرگی که داره تو دهنم عقب جلو میشه و خفم میکنه چیه…

انقدر دست و پا زدم که بالاخره ولم کرد…

هنوز حالم جا نیومده بود که پرتم کرد تو استخر…

 

به اینجای حرفش که رسید تلخ خندید و چشمانش آتش گرفتند.

 

_ من اون لحظه مثل یه احمق خوشحال بودم که قراره آب بازی کنم…

فراموشم شد تا چند لحظه ی پیش نمیتونستم نفس بکشم، همه چی یادم رفت و باز اون ذوق و شوق بچگونه قلبمو پر کرد…

ذوقی که حتی ده ثانیه ام طول نکشید و به همون سرعتی که روشن شده بود، کور شد…

 

#پارت_۵۹۶

 

صورتش از اشک هایی که بوی بدبختی میدادند خیس بود.

موهایی که دور صورتش رها شده بودند را دست کشید و هقی زد.

 

_ موهام بلند بود، خیلی بلند… انقدر دوسشون داشتم، انقدر مراقبشون بودم…

ولی اون روز از موهام متنفر شدم…

موهای قشنگمو چنگ زد و سرمو برد زیر آب، من دست و پا میزدم و اون… اون خیلی راحت و بیخیال به دختر هشت سالش تجاوز کرد…

 

هق هقش اوج گرفت و هر دو دستش را به گلویش فشرد.

 

درد داشت اما گلویش هم داشت میسوخت، درد داشت اما نفسش هم بالا نمی آمد…

 

_ دختر… کو… چولوی… ه… هشت سالشو… زن کرد…

 

چشمان حامی از این گشادتر نمیشد. با دهانی باز و چشمان از حدقه بیرون زده داشت جان دادن سراب را تماشا میکرد.

 

محال بود، این ماجرا محال بود واقعی باشد.

مگر میشد؟ مگر آن مرد انسان نبود؟

مگر میشد کسی دخترش را، پاره ی تنش را این چنین نابود کند؟

 

پدر اولین و آخرین نقطه ی امن هر دختری بود.

اگر این حرفها واقعی بود… خدای من…

 

چه کرده بودند با سراب؟ چه کرده بودند با آن دخترک هشت ساله؟

 

ناباور و خشک شده به مقابلش زل زده بود که صدای درمانده و خشدار سراب حواسش را جمع کرد.

 

_ هنوز حسش میکنم، اون خفگی رو… اون آبی که تو ریه هام پر میشد رو…

هنوز حسش میکنم، مثل همون روز…

هر بار یادم میاد، انگار دوباره پرت میشم تو همون استخر…

 

آنقدر بی قرار شده بود که طاقت یک جا نشستن نداشت. بلند شد و نفس زنان طول و عرض اتاق را بالا و پایین کرد.

 

هر چه فکر میکرد همه چیز دیوانه کننده تر به نظر میرسید.

فریاد دلخراشی کشید و موهایش را چنگ زد.

 

_ بگو داری مزخرف میگی، بگو همه ی اینا یه کابوس مزخرفه، بگو… بگو… یه چیزی بگو…

وای نمیتونم… نمیتونم باور کنم… نمیشه… بگو نمیشه…

 

و ضجه های دلخراش سراب تنها جوابی بود که دریافت کرد…

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز ۴.۳ / ۵. شمارش آرا ۱۳۵

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان

رمان های pdf کامل
دانلود رمان لیلی به صورت pdf کامل از آذر _ ع

    خلاصه رمان:   من لیلی‌ام… دختر ۱۶ ساله‌ای که تنها هنرم جیب بریه، بخاطر عمل قلب مادربزرگم  مجبور شدم برای مردی که نمیشناختم با لقاح مصنوعی بچه بیارم ولی اون حتی اجازه نداد بچم رو ببینم. همه این خفت هارو تحمل کردم غافل از اینکه سرنوشت چیزی دیگه برام رقم زده بود     به این رمان امتیاز

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان هشت متری pdf از شقایق لامعی

  خلاصه رمان: داستان، با ورودِ خانواده‌ای جدید به محله آغاز می‌شود؛ خانواده‌ای که دنیایی از تفاوت‌ها و تضادها را با خود به هشت‌متری آورده‌اند. “ایمان امیری”، یکی از تازه‌واردین است که آیدا از همان برخوردِ اول، برچسب “بی‌اعصاب” رویش می‌زند؛ پسری که نیامده، زندگی اعضای محله‌ و خصوصاً خانواده‌ی آیدا را به چالش می‌کشد و درگیر و دار این

جهت دانلود کلیک کنید
رمان تژگاه

  دانلود رمان تژگاه خلاصه : داستان زندگی دختری مستقل و مغرور است که برای خون خواهی و انتقام مرگ مادرش وارد شرکت تیموری میشود، برای نابود کردن اسکندر تیموری و برخلاف تصورش رییس آنجا یک مرد میانسال نیست، مرد جذاب و غیرتی داستانمان، معراج مسبب همه اتفاقات گذشته انجاست،پسر اسکندر تیموری،پسر قاتل مادر آرام.. به این رمان امتیاز بدهید

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان این من بی تو

    خلاصه رمان :     ترمه و مهراب (پسر کوچک حاج فیضی) پنهانی باهم قرار ازدواج گذاشته اند و در تب و تاب عشق هم میسوزند، ناگهان مهراب بدون هیچ توضیحی ترمه را رها کرده و بی خبر میرود! حالا بعد از دوسال که حاج فیضیِ معروف، ترمه را برای پسر بزرگش خواستگاری و مراسم عقد آنها را

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان تو همیشه بودی pdf از رؤیا قاسمی

  خلاصه رمان :     مادر محیا، بعد از مرگ همسرش بخاطر وصیت او با برادرشوهرش ازدواج می کند؛ برادرشوهری که همسر و سه پسر بزرگتر از محیا دارد. همسرش طاقت نمی آورد و از او جدا می شود و به خارج میرود ولی پسرعموها همه جوره حامی محیا و مادرش هستند. بعد از اینکه عموی محیا فوت کرد،

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان ما دیوانه زاده می شویم pdf از یگانه اولادی

  خلاصه رمان :       داستان زندگی طلاست دختری که وقتی هنوز خیلی کوچیکه پدر و مادرش از هم جدا میشن و طلا میمونه و پدرش ، پدری که از عهده بزرگ کردن یه دختر کوچولو بر نمیاد پس طلا مجبوره تا تنهایی هاش رو تو خونه عموی بزرگش پر کنه خونه ای با یه دختر و دو

جهت دانلود کلیک کنید
اشتراک در
اطلاع از
guest

1 دیدگاه
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
هاریکا
هاریکا
3 ماه قبل

بیچاره سراب چقدر حیوونه راغب .تورو خدا باور کن حامی سراب خیلی زجر کشیده 😭

دسته‌ها
1
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x