_ من از سایه ی خودمم میترسم، توروخدا تنهام نذار… نرو…
صدای ملتمس سراب که ترسش را فریاد میزد، پای رفتنش را سست کرد.
نباید او را بعد از روزهایی که گذرانده بود، با آن کودک درون وجودش تنها میگذاشت.
حتی اگر دلش دوری میخواست هم باید پا روی دلش میگذاشت.
در آستانه ی در از حرکت ایستاد و نیم چرخی زد. کمر خمیده اش را به چهارچوب در تکیه داده و سر سمت سراب چرخاند.
_ اون که انقدر دوستت داشت، چرا اینکارو باهات کرد؟
_ نمیری؟
چهره ی مظلوم و لبهای برچیده اش قلب حامی را لرزاند.
_ کجا برم وقتی ته تهش عمر و زندگیم اینجاست؟
سراب با خوشحالی زائدالوصفی دست زیر چشمان خیسش کشید و حامی که سوالش را تکرار کرد، با صدایی گرفته و خسته اما تند و پشت سر هم گفت:
_ چون به خاطر تو، تو روش وایستادم.
از یه جایی به بعد دیگه نقش بازی نمیکردم…
شب ازدواجت با نگار، واقعا مردم…
قرار نبود انقدر زود از بازی بره بیرون، من دیگه نمیتونستم بودنشو کنارت تحمل کنم و به هر بدبختی ای بود شرشو کم کردم.
حتی دیگه نمیخواستم با پدرم همکاری کنم، همه ی گندکاریاشو میدونستم و تهدیدش کردم.
اون تهدید برام گرون تموم شد.
تو کتش نمیرفت کسی که خودش به اینجا رسونده بود براش خط و نشون بکشه.
فهمیده بود چقدر برام مهم شدی که با جون تو تهدیدم کرد و نمیدونی حامی…
خیلی راحت میتونست تهدیدشو عملی کنه، من دیده بودم چطوری آدم میکشه و ترسیدم…
ترسیدم بلایی سرت بیاد که اون مدارکو دزدیدم و اونم قول داد دیگه کاریم نداشته باشه.
سر قولشم مونده بود تا وقتی که فهمید اون مدارک ناقصن، دوباره خراب شد روی سرم.
من نمیخواستم زندگیم با تو رو از دست بدم، هر کاری میکردم که تو رو داشته باشم…
چند بار خواستم به بابات ماجرا رو بگم اما نتونستم…
وقتی برگشتم تا دنبال باقی مدارک بگردم، بابا مچمو گرفت و… بقیشم که میدونی…
#پارت_۶۰۷
_ مدارک… مدارک… خسته شدم انقدر این مدت این کلمه ی گوهو شنیدم.
تهشم نفهمیدم اون مدارک چی بودن که زندگیم به خاطرشون سیاه شد…
تو میدونی مگه نه؟
تا حدودی میدانست اما دیگر دلش نمیخواست این بحث را ادامه دهد.
تمام چیزی که حامی باید میفهمید همان هایی بود که گفت. بیشتر از آنش به هیچ کدامشان ربط نداشت.
هر چه که بود به گذشته ی بزرگترهایشان برمیگشت و بعد از این را باید خودشان حل میکردند.
حالا که راغب او را زنده نگه داشته بود، یعنی دیگر با او کاری نداشت و زندگی اش را به او بخشیده بود.
او هم میخواست تمام سعی اش را برای دوباره ساختن این زندگی به کار گیرد.
نفسش را بیرون داده و فین فین کنان سر بالا انداخت.
_ فقط میدونم به گذشته ی خونواده هامون مربوطه.
_ گندش بزنن…
چهره ی در هم فرو رفته ی حامی را دید. عمیقا غرق افکارش بود و انگار داشت شنیده هایش را بالا و پایین میکرد تا به نتیجه ای برسد.
طاقت نداشت برای شنیدن نتیجه گیری حامی صبر کند.
شاید باید کمکش میکرد تا به چیزی که برای خانواده ی سه نفره شان بهترین بود میرسید.
بلند شد و آرام سمت حامی قدم برداشت. مقابلش که ایستاد حامی چشم بست و قلب زخم خورده ی سراب شیون سر داد.
کاش مانند سابق که در بدترین شرایط هم از او رو نمیگرفت، باز هم با عشق و احساس نگاهش میکرد.
دست لرزانش را به گونه ی حامی رساند و لب جنباند.
_ من خیانت کردم…
به پدرم، به حاج آقا و حاج خانم، به سرابی که قبلا بودم، اما به تو… هیچوقت…
#پارت_۶۰۸
پلک های حامی که از هم فاصله گرفتند، دنیا به رویش خندید.
انعکاس تصویر خودش را در نی نی چشمان حامی دید و قلبش آرام گرفت.
_ تو تنها کسی هستی که تا آخر عمرم، حتی اگه به قیمت جونم تموم شه، بهش خیانت نمیکنم… حامی…
خیرگی نگاه حامی، فوج فوج گرما بود که به تن زخم خورده اش روانه میکرد.
این نگاه گرم و سوزان نهایت آرزویش بود.
_ هیچوقت گذشتت برام مهم نبوده، نه اون موقع که عاشقت شدم و نه حالا…
خودمم همچین عابد و زاهد نبودم که به خاطر گذشتت بخوام سوال و جوابت کنم.
الانم اگه خواستم بدونم، اگه اجازه دادم بهم بگی، واسه خاطر این بود…
حامی که دستش را نوازش گونه روی شکم کوچکش گذاشت، چیزی در قلب هر دویشان تکان خورد.
_ نخواستم این شکی که به جونم افتاده نذاره اونطور که باید، واسش پدری کنم…
باید میفهمیدم این بچه، سر و تهش وصله به من تا آروم بگیرم…
انگشتانش به آرامی نسیمی بهاری، پستی بلندی های تنش را پشت سر گذاشته و در پرتگاه چانه اش گیر افتاد.
انگشت شستش را به وصال لبهای خشکیده اش فرستاد و انگشتان دیگر هم زیر چانه اش به رقص و آواز مشغول شدند.
_ این که چی بودی و چی شدی ام واسم مهم نیست، تو همیشه تو ذهن من همون لیمو خانمی میمونی که بودی…
اشکی که روی گونه اش جاری شد بوی شوق میداد، بوی امید، زندگی…
_ حامی…
چانه اش بالا کشیده شد و سرزمین خشکیده ی لبهایش را به دست دریای خروشان دهان حامی سپرد.
حامی با چنان عطشی او را میبوسید که لحظه ای فرصت پیدا نمیکرد تا جواب بوسه اش را بدهد.
فقط بوسیده میشد و قلب زخمی و تن تشنه اش از لذت این بوسه ها سیراب…
بی نفس و بی میل رهایش کرد و چسبیده به تن او، دستانش را زیر لباس سراب فرستاد.
به آرامی روی شکمش اُتراق کرده و با لذت پچ زد:
_ دیدی هسته انداختم تو دلت لیموشیرینم؟!
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4.2 / 5. شمارش آرا 130
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
الان این پارت چرا انقدر افتضاح بود
آخیییشششششششششش