رمان آس کور پارت 176 - رمان دونی

 

 

 

_ هیچ میدونین چه تهمت بزرگی دارین به من میزنین؟ ساده از این تهمت نمیگذرم جناب سرهنگ!

 

حاج آقا کلافه دستی به محاسنش کشیده و چند ثانیه در سکوت خیره ی چهره ی اخم آلود زن شد.

 

آنقدری گیج و سرگردان بود که نتواند واقعیت را از چشمانش بخواند.

تشخیص خوب و بد بودن آدمها برایش دشوار شده بود.

 

_ حدود سی سال پیش، شما پزشک همسرم بودین.

بعد از زایمان یه نوزاد مرده تحویلمون دادن و گفتن بچمون مرده به دنیا اومده.

همسرم تجربه ی دو تا سقط داشت و اون اتفاق برام عجیب نبود و زود تونستم باهاش کنار بیام.

اما همسرم تا مدتها بعد از زایمان اصرار داشت که صدای گریه ی بچمون رو شنیده و چشمای بازشو دیده…

که البته روانپزشکش گفت مرگ بچمون روش تاثیر بدی گذاشته و همه ی اینا یه توهم بیشتر نیست.

ما با اون اتفاق کنار اومدیم و پروندش برامون بسته شده بود تا اینکه این اواخر یکی پیدا شد و ادعا کرد بچه ی ما زندست.

همون بچه ای که با دستای خودمون خاکش کردیم…

متاسفم اگه از حرفام رنجیدین. من فقط دنبال واقعیتم، قصدم توهین به شما نبود.

 

زن متاثر شده از صحبت های حاج آقا سری تکان داد. آرام تر از قبل شده و نفس عمیقی کشید.

 

_ بابت اتفاقی که براتون افتاده متاسفم…

وجدانم هیچوقت بهم اجازه ی همچین کاری رو نمیداد.

اینکه بخوام یه بچه رو از پدر و مادرش جدا کنم، حتی تصورشم قلبمو به درد میاره.

اما نمیتونم با قطعیت بگم این اتفاق نیفتاده…

معمولا فقط پروسه ی زایمان به عهده ی پزشکه، باقی کارا رو پرستارا و ماماها انجام میدن.

ممکنه بعد از زایمان این جابه جایی صورت گرفته باشه، واقعا نمیدونم چی باید بگم…

فقط میتونم راجع به خودم بهتون اطمینان بدم که دست به همچین عمل بی رحمانه ای نزدم…

 

#پارت_۶۵۲

 

سر روی فرمان گذاشته و در حسرت روزهای خوششان میسوخت.

روزهایی که تنها مشکلشان پسرک ناخلفی بود که میترسیدند آبرویشان را ببرد.

 

آن زمان حامی و کارهایش را معضل بزرگی میدیدند و حالا که توسط باتلاقی از بدبختی ها بلعیده میشد، آرزو داشت به همان روزها برگردد.

 

خسته بود، از هر دری که میرفت به بن بست میرسید.

 

پرستاری که آن روز در زایمان، دکتر سرلک را همراهی میکرد از دنیا رفته بود.

 

چند پرستار و پزشک دیگر که در آن روز شیفت بودند هم چیزی از ماجرا به یاد نداشتند.

 

سراغ تک تک خانواده هایی که همزمان با حاج خانم زایمان کرده بودند رفت و باز هم هیچ…

 

یک سری از آدرسها که دیگر متعلق به آن افراد نبود و یک سری دیگر هم با حاج آقا درگیر شده بودند و میگفتند عقلش را از دست داده!

 

پر بیراه هم نمیگفتند!

یکهو کسی از ناکجا آباد سبز شده و بگوید شاید فرزندتان با کس دیگری جا به جا شده باشد، کدام پدر و مادر این حرف ها را قبول میکرد آخر؟!

 

لیست بلند بالای آدرس هایش تمام شده بود و تنها دستاوردش یک پوچ بزرگ بود.

 

طاقت نداشت منتظر جواب آزمایش بماند و میخواست هر طور شده به جواب سوال هایش برسد.

 

اما روزگار بر وفق مرادش نبود، گویا تنها چاره اش صبوری بود.

 

پلک های خسته و سنگینش را به کمی استراحت مهمان کرده بود که صدای مزاحم زنگ گوشی مخل استراحتشان شد.

 

با صدایی گرفته و درمانده جواب همکارش را داد.

 

_ سلام، چه میکنی با زحمتای ما؟

 

برخلاف او که نای صحبت نداشت، مرد سرحال و خندان بود.

 

_ سلام حاجی، خبر خوش دارم برات… خودتو برسون!

 

#پارت_۶۵۳

 

خبر خوشش آزادی یاشا بود. بالاخره توانسته بودند او را موقتا بیرون بیاورند.

 

یاشا بیتابانه خودش را به بیمارستان رسانده و دخترکش را که روی تخت بیمارستان دید، خون جلوی چشمانش را گرفت.

 

دختر واقعی اش نبود اما بیشتر از هر کسی در این دنیا دوستش داشت.

 

بعد از فرارش از ایران، بعد از اینکه تنها عشقش را کنار حاج آقا دید، انگیزه ای برای زندگی نداشت.

 

زندگی اش پوچ و بی معنی شده بود که خدا مدی را در زندگی اش قرار داد.

 

نوزادی که مانند خودش بی کس بود و توانستند مرهم زخم های هم باشند.

حس میکرد تکه ای از قلبش را کنده اند.

 

از اتاق مدی که بیرون آمد، دست زیر چشمان خیسش کشیده و مستقیم سراغ حاج آقا رفت.

 

_ زنده نمیذارم اون حروم زاده رو، چی فهمیدی ازش؟

 

حاج آقا تمام اطلاعاتی که توسط سراب به دست آورده بودند، مختصر و مفید برای یاشا بازگو کرد.

 

حتی از اینکه راغب دستشان را خوانده و تمام خانه های امن و مدارک علیه خودش را پاک کرده هم گفت.

 

روی کاغذ اطلاعات زیادی در موردش داشتند اما عملا دستشان به جایی بند نبود.

 

_ خونوادشو به خاطر ما از دست داده؟ ما که کاری به کسی نداشتیم.

 

حاج آقا گوشه ی چشمش را خاراند و کلافه شانه بالا انداخت.

 

_ واقعا نمیدونم، هر چی فکر میکنم کمتر به نتیجه میرسم.

فقط پرونده ی تو و پدرت بود که هممون توش دخیل بودیم اما جز دستگیری پدرت کاری نکردیم.

کشتن زن و بچه ی یه نفر… سرم داره میترکه یاشا.

 

یاشا چشم بست و با قدمهایی بلند خودش را از حاج آقا دور کرد.

کف دستانش را روی شقیقه هایش گذاشته و فشرد.

 

تمام خاطرات قدیمی اش را از پستوهای ذهنش بیرون کشیده و دنبال کوچکترین ردی از این ماجرا میگشت.

 

ناگهان چشمانش باز شده و سمت حاج آقا دوید.

 

_ باید سرابو ببینم!

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.2 / 5. شمارش آرا 112

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان

رمان های pdf کامل
دانلود رمان پرنیان شب pdf از پرستو س

  خلاصه رمان :       پرنیان شب عاشقانه ای راز آلود به قلم پرستو.س…. پرنیان شب داستان دنیای اطراف ماست ، دنیایی از ناشناخته های خیال و … واقعیت .مینو ، دختریه که به طرز عجیبی با یه خالکوبی روی کتفش رو به رو میشه خالکوبی که دنیای عادیشو زیر و رو میکنه و حقایقی در رابطه با

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان تب pdf از پگاه

  خلاصه رمان :         زندگی سه فرد را بیان می کند البرز ، پارسا و صدف .دختر و پسری که در پرورشگاه زندگی کرده و بعدها مسیر زندگی شان به یکدیگر گره ی کور می خورد و پسر دیگری که به دلیل مشکلاتش با آن ها همراه می شود . زندگی ای پر از فراز و

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان تردستی pdf از الناز محمدی

  خلاصه رمان :   داستان راجع به دختری به نام مریم که به دنبال پس گرفتن آبروی از دست رفته ی پدرش اشتباهی قدم به زندگی محمد میذاره و دقیقا جایی که آرامش به زندگی مریم برمیگرده چیزایی رو میشه که طوفانش گرد و خاک بزرگتری توی زندگی محمد و مریم به راه میندازه… به این رمان امتیاز بدهید

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان تیغ نگاه به صورت pdf کامل از نیلا محمدی

        خلاصه رمان:   دختری که توی خاندان بزرگی بزرگ شده و وقتی بچه بوده بابای دختره به مادر پسرعموش تجاوز میکنه و مادر پسره خودکشی میکنه بابای دختره هم میوفته زندان و پدربزرگشون برای صلح میاد این دوتا رو به عقد هم درمیاره و پسره رو میفرسته خارج تا از این جریانات دور باشه بعد بیست

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان قاب سوخته به صورت pdf کامل از پروانه قدیمی

    خلاصه رمان:   نگاه پر از نگرانیم را به صورت افرا دوختم. بدون توجه به استرس من به خیارش گاز می زد. چشمان سیاهش با آن برق پر شیطنتش دلم را به آشوب کشید. چرا حرفی نمی زد تا آرام شوم؟ خدایا چرا این دختر امروز دردِ مردم آزاری گریبانش را گرفته بود؟ با حرص به صورت بیخیال

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان لانه ویرانی جلد اول pdf از بهار گل

  خلاصه رمان :     25 سالم بود که زندگیم دست خوش تغییرات شد. تغییراتی که شاید اول با اومدن اسم تو شروع شد؛ ولی آخرش به اسم تو ختم شد… و من نمی‌دونستم بازی روزگار چه‌قدر ناعادلانه عمل می‌کنه. اول این بازی از یک وصیت شروع شد، وصیتی که باعث شد گلبرگ کهکشان یک آدم دیگه با یک

جهت دانلود کلیک کنید
اشتراک در
اطلاع از
guest
1 دیدگاه
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
me/
me/
4 ماه قبل

خدایا شکرت ی ادم عاقل پیداشد

دسته‌ها
1
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x