رمان آس کور پارت 178 - رمان دونی

 

 

چهره ی همه در هم رفته بود. همه مانند سراب بودند، چیزی از ماجرا سر در نمی آورد.

همه جز یاشا…

 

خشکش زده بود و گذشته ی دورشان مانند فیلم جلوی چشمانش پخش میشد.

 

در جوانی مشابه این ماجرا را شنیده بود و حالا قطعات پازل داشتند کنار هم جفت و جور میشدند.

 

سراب بدون توجه به چشمان وق زده ی یاشا داشت ادامه میداد.

 

_ چند سال بعد برای انتقام برگشته، اون کسی که اینکارو کرده بوده به پلیس لو داده ولی مثل اینکه شما…

 

انگشت اشاره اش را سمت حاج خانم و حاج آقا گرفت و سعی کرد به آن قسمت حرفهای راغب که میگفت «پدر و مادرت نذاشتن کارمو تموم کنم» فکر نکند.

 

_ شما نذاشتین کارشو انجام بده.

 

حاج خانم به خوبی آن ماجرا را به یاد داشت، لحظه به لحظه اش را…

 

ناباور و وحشت زده دست روی دهانش گذاشت و خیره ی یاشا، اشک از چشمانش سرازیر شد.

 

_ تو کشتیشون؟

 

چشمان ریز شده ی از سر دقت رها درشت شد و نفس بریده به لبهای حاج خانم زل زد.

 

_ چی داری میگی؟ اونی که جلوت نشسته یاشائه، تو که بهتر از همه میشناسیش…

 

حاج خانم آشفته تر از هر زمانی بود. قلبش تند میزد و ذهنش عملا از کار افتاده بود.

فقط یک چیز را به یاد داشت و باقی چیزها در ذهنش کمرنگ شده بودند.

 

در حالی که صدایش میلرزید و صورتش از اشک خیس شده بود، هر دو دستش را سمت یاشایی که سرش را میان دستانش گرفته بود، گرفت.

 

_ فقط یاشا بود…

فقط اون بود که ما فراریش دادیم…

تو بودی، آره؟ کی رو کشتی یاشا؟ چیکار کردی؟

 

#پارت_۶۵۸

 

خودشان که کم و بیش در جریان ماجرا بودند و آنقدرها گیج نشده بودند اما بچه ها، مبهوت و مات نگاهشان میکردند.

 

پدر و مادرهایشان از چه چیز صحبت میکردند؟

یاشا چه کرده بود که فراری اش داده بودند؟

چه کسی را کشته بود که حتی بقیه از آن بی خبر بودند؟

 

همینطور سیل سوالات بود که در سرشان جاری میشد و رسا با تکخندی ناباور سر تکان داد.

 

_ کسی قرار نیست بگه اینجا چه خبره؟

 

نیم نگاهی سمت حامی انداخت و او را که آرام و اخم کرده دید، تعجبش بیشتر شد.

 

حامی ای که او میشناخت حالا باید خانه را روی سرش گذاشته و همه را بازخواست میکرد.

چرا سکوت کرده بود؟

 

_ تو چته؟ چرا هیچی نمیگی؟

 

حامی گوشه ی چشمش را خاراند و سری به تاسف تکان داد.

 

_ وقتی سراب پیش اون عوضی بود یه سری چیزا بهم گفته بودن.

 

رسا حرصی خندید و بی قرار ایستاد. دست به کمر چند قدمی همان اطراف زد و طلبکار رو به همه شان غرید:

 

_ فقط من غریبم این وسط؟

کل زندگیم ریخته به هم، از درس و دانشگام افتادم، چند وقته دوستامو ندیدم، با ترس و لرز زندگی میکنم، همه چی داغون شده… اونوقت شما حتی منو در حدی نمیبینین که بخواین منم در جریان بذارین؟

 

حامی کلافه چشم غره ای رفت.

 

_ شلوغش نکن، گفتم یه سری چیزا… اونم مجبور شدن بهم بگن چون واسه پیدا کردن زنم زده بود به سرم و میخواستن آرومم کنن.

منم مثل خودت الان کلی سوال تو ذهنمه، بگیر بشین ببینیم چی به چیه.

 

حاج آقا هم ادامه ی حرف حامی را گرفت و برای آرام کردن رسا گفت:

 

_ دلمون نمیخواست بچه هامون از گذشتمون باخبر بشن، بحث غریبه بودن نیست رسا جان…

 

#پارت_۶۵۹

 

حامی دست پشت گردنش برده و نگاه مشکوکش را بین همه چرخاند. روی یاشا زوم کرد و پوزخندی زد.

 

_ گفتین وقتی پلیس بودین به عمو تهمت زدن ولی چون بیگناه بوده، کمکش کردین فرار کنه.

اون مدارکی ام که علیه عمو بوده رو به خیال خودتون گم و گورش کردین تا در امان باشه اما الان یکی پیدا شده که دنبال اون مدارکه.

اما من هنوزم نفهمیدم اگه عمو بی گناه بود چرا پلیسا گرفتنش یا همین کشتن کشتنی که مامان میگه ماجراش چیه…

وقتش نیست واسه یه بارم که شده باهامون روراست باشین؟

 

رسا دست به کمر نگاهشان میکرد و سراب گیج شده از حرفهایشان در خود فرو رفته بود.

 

بزرگترها مردد به هم نگاه میکردند که یاشا گلویی صاف کرده و سر بلند کرد.

 

سفیدی چشمانش کاملا سرخ شده بود و فقط دلخوری بود که در نگاهش موج میزد.

نگاهی که به صورت گریان حاج خانم دوخته شده بود.

 

حاج خانم تنها کسی بود که انتظار نداشت به او شک کند‌.

به قول رها او را که به خوبی میشناخت، چرا حتی یک لحظه هم از ذهنش گذشت که او میتواند جان کسی را بگیرد؟

 

لبخند تلخ و دلگیری زد و خیره در چشمانش گفت:

 

_ من نمیتونستم کسی رو بکشم، نه قبلا و نه حالا…

 

بلافاصله اتصال نگاهشان را قطع کرد. نمیخواست نگاه شرمنده ی حاج خانم را ببیند.

 

زبانی روی لبهایش کشیده و سمت حاج آقا برگشت. نگاهش به او پر از شرمندگی بود و برای تعریف ماجرا از او کسب اجازه کرد.

 

_ از نظرت اشکالی نداره اگه من براشون بگم؟ همه چی رو…

 

قلب حاج آقا از روزهایی که گذرانده بودند گرفت، اما همه چیز همان روزها تمام شده بود.

 

یادآوریشان دیگر آزارش نمیداد، حداقل در ظاهر که اینطور نشان میداد…

باطنش اما، هیچکس از چیزی که در دلش میگذشت خبر نداشت.

 

_ راحت باش…

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.4 / 5. شمارش آرا 124

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان

رمان های pdf کامل
دانلود رمان لانه ویرانی جلد اول pdf از بهار گل

  خلاصه رمان :     25 سالم بود که زندگیم دست خوش تغییرات شد. تغییراتی که شاید اول با اومدن اسم تو شروع شد؛ ولی آخرش به اسم تو ختم شد… و من نمی‌دونستم بازی روزگار چه‌قدر ناعادلانه عمل می‌کنه. اول این بازی از یک وصیت شروع شد، وصیتی که باعث شد گلبرگ کهکشان یک آدم دیگه با یک

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان هذیون به صورت pdf کامل از فاطمه سآد

      خلاصه رمان:     آرنجم رو به زمین تکیه دادم و به سختی نیم‌خیز شدم تا بتونم بشینم. یقه‌ام رو تو مشتم گرفتم و در حالی که نفس نفس می‌زدم؛ سرم به دیوار تکیه دادم. ساق دستم درد می‌کرد و رد ناخون، قرمز و خط خطی‌اش کرده بود و با هر حرکتی که به دستم می‌دادم چنان

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان ریکاوری
دانلود رمان ریکاوری به صورت pdf کامل از سامان شکیبا

      خلاصه  رمان ریکاوری :   ‍ شاهو یه مرد کورد غیرتیه، که به جز یه نفر خاص، چشماشو رو بقیه دخترا بسته و فقط اونو میبینه. اما اون دختر قبل از رسمی شدن رابطشون میزنه زیر همه چیز و با برادر شاهو ازدواج میکنه و این اتفاق باعث میشه که اون از همه دخترا متنفر بشه تا

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان تاونهان pdf از مریم روح پرور

    خلاصه رمان :           پندار فروتن، مردی سیو سه ساله که رو پای خودش ایستاد قدرتمند شد، اما پندار به خاطر بلاهایی که خانوادش سرش اوردن نسبت به همه بی اعتماده، و فقط بعضی وقتا برای نیاز های… اونم خیلی کوتاه با کسی کنار میاد. گلبرگ صالحی، بهتره بگیم سونامی جوری سونامی وار وارد

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان جوانه عشق pdf از غزل پولادی

  خلاصه رمان :     جوانه عاشقانه و از صمیم قلب امیر رو دوست داره اما امیر هیچ علاقه ای به جوانه نداره و خیلی جوانه رو اذیت میکنه تحقیر میکنه و دل میشکنه…دلش میخواد جوانه خودش تقاضای طلاق بده و از زندگیش خارج بشه جوانه با تمام مشکلات میجنگه و زندگی سختی که با امیر داره رو تحمل

جهت دانلود کلیک کنید
رمان اوج لذت
دانلود رمان اوج لذت به صورت pdf کامل از ملیسا حبیبی

  خلاصه: پروا دختری که در بچگی توسط خانوادش به فرزندی گرفته شده و حالا بزرگ شده و یه دختر ۱۹ ساله بسیار زیباست ، حامد برادر ناتنی و پسر واقعی خانواده پروا که ۳۰ سالشه پسر سربه زیر و کاری هست ، دقیقا شب تولد ۳۰ سالگیش اتفاقی میوفته که نباید ، اتفاقی که زندگی پروا رو زیر رو

جهت دانلود کلیک کنید
اشتراک در
اطلاع از
guest
2 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
..b
..b
3 ماه قبل

چرا دیگه پارت نمیدید؟

راحیل
راحیل
4 ماه قبل

ممنون عزیزم خیلی خوب بود فقط میشه شخصیت ها رو معرفی کنی بعضی اصلا نبودن حالا پیدا شدن یاشا، رها، رسا، حاج آقا سرهنگ بوده اینا و بگو لطفا تا از گیجی بربیام ممنون بابت پارت گذاری منظمت

دسته‌ها
2
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x