رمان آس کور پارت 18 - رمان دونی

 

کوسن مبل را سمتش پر کرد و غر غر کنان چیپسی داخل دهانش چپاند.

 

_ تو نمیخوای بری خونه ی خودت؟

 

حامی سر بطری را به لب هایش چسباند و بی نفس، چند قلپ از آن را سر کشید‌. گلویش هم دیگر به این تلخی عادت کرده بود که نمیسوخت.

 

در همان حین انگشت وسطش را بالا گرفت و بطری را که پایین گرفت، سرفه ای کرد.

 

_ جاتو تنگ کردم؟

 

سعید پایش را روی میز گذاشت و روی کاناپه لش کرد.

 

_ ریدی تو مکانم لاشی، دارم جر میخورم زیر این حجم از فشار!

 

چند قلپ دیگر از محتویات بطری خورد که سعید لب به اعتراض گشود.

 

_ کم بخور اون زهرماری رو اه، چند روزه بعد اون خواستگاری کون به کون داری میخوریا.

 

حامی خنثی نگاهش کرد و تکخندی زد.

 

_ اذیت میشی؟

 

_ آره داداش، دارم اذیت میشم. جمع کن خودتو دیگه، یه نگاه به خودت بنداز ببین چی به روز خودت آوردی.

 

سعید نیم خیز شد و دست دراز کرد تا بطری را از دست حامی بیرون بکشد. اما حامی تیزبینانه متوجه حرکتش شد و دستش را عقب کشید.

 

_ دهن و معده ی من گاییده میشه تو اذیت میشی؟! بکش بیرون بابا!

 

سعید کلافه شانه بالا انداخت. حرف که در گوش حامی نمیرفت پس چرا بیخود خودش را خسته میکرد؟!

 

_ به نازنین تخ*م سمت چپم، انقدر بخور تا بمیری!

 

خنده ی بلندش که با حرف سعید شروع شده بود، با زنگ گوشی اش تمام شد. دست دراز کرد و از میان انبوه لباس های ریخته شده روی کاناپه، گوشی اش را بیرون کشید.

 

طبق معمول مادرش بود، گلویی صاف کرد که به سرفه افتاد و میان سرفه جوابش را داد.

 

_ جانم مامان؟

 

نفس نفس زدن مادرش او را هوشیار کرد و با چشمانی ریز شده گوش تیز کرد.

 

_ مامان؟ الو؟

 

به جای صدای مادرش، صدایی آشنا در گوشش پیچید.

 

_ سلام حاج خانم!

 

 

 

شنیدن صدای سراب حتی بیشتر از آن خواستگاری کذایی بهمش ریخت. گره کوری میان ابروانش جا خوش کرد.

 

سراب در خانه شان چه میکرد؟ همین یک قلم را کم داشت در این اوضاع قاراشمیش!

 

_ سلام دخترم، خوش اومدی. بفرما داخل منم الان میام.

 

_ شرمنده مزاحمتون شدم اگه واجب نبود اصلا نمیومدم اینجا!

 

حامی با سری سنگین شده نیم خیز شد. آنقدر مشروب خورده بود که نای تکان خوردن نداشت اما مکالمه ی سراب و مادرش، محرکی قوی برای برخاستن بود.

 

_ دشمنت شرمنده عزیزم برو داخل.

 

کمی بعد صدای مادرش واضح تر شد.

 

_ حامی جان؟ هستی مادر؟

 

حامی سرش را تکان داد تا از عالم هپروت خارج شود و به سرعت جواب داد:

 

_ مهمون دارین؟

 

مادرش نوچی کرد و کلافه گفت:

 

_ سرابه، این دختر خیاطه. یه بار رفتی سفارشمو ازش تحویل گرفتی.

 

بیچاره حاج خانم!

نمیدانست برای شناساندن سراب به حامی، اصلا نیازی به این نشانه دادن ها نبود!

 

تپش قلب گرفته بود و بی هوا از جا بلند شد. بطری با صدای بدی به سرامیک های کف خانه برخورد کرد و تمام محتویاتش روی زمین ریخت.

 

حقیقتا از رو شدن ماجرای سراب وحشت داشت.

رابطه های قبلی اش همه با رضایت طرف مقابل بوده و فقط سراب بود که هیچگاه اعلام رضایت نکرد.

 

به خودش که نمیتوانست دروغ بگوید، کاری که با سراب میکرد به معنای واقعی کلمه تجاوز محسوب میشد!

 

آخرین چیزی که در این دنیا میخواست، این بود که پدرش به چشم یک متجاوز او را نگاه کند.

دیگر نه میتوانست زبان درازی کند و نه بابت گذشته پدرش را ملامت کند!

 

_ آهان یادم اومد، اونجا چیکار داره؟

 

 

 

حاج خانم که از رفتن خیاط ماهر محله ناراضی بود، گرفته و بی حوصله جوابش را داد.

 

_ چی بگم والا مادر، هر چی پارچه و لباس پیشش داشتم ورداشته آورده میگه میخواد از اینجا بره!

کارم در اومد، باز باید بگردم دنبال یکی که کارش به خوبی این دختر باشه.

ماشالله خیلی هنرمنده، حیف که میخواد بره.

 

ابتدا نفس راحتی کشید از فهمیدن اینکه قرار نبود گند کاری هایش رو شود. اما بعد که حرف مادرش در سرش تکرار شد، یکه خورده از جا بلند شد.

 

میرفت؟ کجا میرفت؟ منظورش چه بود؟

 

_ کجا میره مامان؟

 

حاج خانم حین رفتن داخل خانه، شانه ای بالا انداخت. رفتن سراب موضوع مهمی نبود که در موردش صحبت کنند، برای چیز دیگری تماس گرفته بود.

 

_ چه میدونم مادر، مگه مهمه؟ ولش کن. یه کار دیگه باهات داشتم که زنگ زدم.

 

صدایی پس ذهنش نهیب زد که بله، رفتن سراب برای او مهم بود!

 

_ بابای نگار زنگ زده به بابات نمیدونم چیا گفتن و چیا شنیدن، فقط بابات گفت امشب بیای خونه باهات حرف داره.

 

اتفاقا تنها موضوعی که برایش اهمیت نداشت نگار و آن حرام زاده ی داخل شکمش بود!

زیر نگاه مچ گیرانه ی سعید شروع به قدم زدن کرد و دست داخل موهایش برد.

 

آشفته و پریشان، با یک «چشم» تماس را خاتمه داد و حین راه رفتن زیر لب چیزهایی میگفت.

 

سعید مشکوک نگاهش کرد و ابرویی بالا انداخت. حتما خبر مهمی شنیده بود که به این حال درآمده و این چنین بی قرار بود.

 

_ چیزی شده؟ مربوط به نگاره؟

 

صورتش از انزجار و نفرت جمع شد و مشتی به پیشانی اش کوبید. بی تعادل سمت سوییچش رفت و در حالیکه مغزش در مرز انفجار بود غرید:

 

_ گور بابای نگار… من باید برم!

 

 

 

پلاستیک پارچه ها را یک سمت و پلاستیک لباس های دوخته شده را سمت دیگرش گذاشت. نگاهی اجمالی به خانه ی حاج سلطانی معروف انداخت.

 

از اهالی محل شنیده بود که قبلا پلیس بوده و بعد از بازنشستگی سراغ سیاست رفته و اسم و رسمی به هم زده.

 

چند باری تا جلوی در آمده بود اما داخلش را اولین بار بود که میدید. محله که هیچ، حتی خانه هم به نام و آوازه ی حاج سلطانی نمی آمد.

 

حداقل انتظارش، خانه ای اعیانی با اسباب و لوازم لوکس بود اما با دیدن حیاط قدیمی و آن حوض کوچک وسطش، به وضوح جا خورد.

 

از دیدن داخل خانه هم که هیچ، تمام تصوراتش به یکباره خراب شد.

 

نگاهش به دیوار گوشه ی پذیرایی افتاد. حس کنجکاوی وادارش کرد تا از جایش بلند شود.

هراسان نگاهی به داخل حیاط انداخت و حاج خانم را که مشغول صحبت دید، آن سمتی رفت.

 

با دقت به مقابلش زل زده بود که صدای حاج خانم از پشت سرش، او را از جا پراند.

 

_ از گاوصندوق سر در میاری؟!

 

هینی گفت و دستپاچه به عقب چرخید، کاملا هول شده بود و سعی داشت با لبخند نشاندن روی لبهایش خودش را خونسرد نشان دهد.

 

_ اِ اومدین، داشتم این عکس روی دیوار رو نگاه میکردم. آقا حامی هستن درسته؟

 

حرف حامی که شد حاج خانم بیخیال گاوصندوق، چشمانش درخشید. سراب نفس راحتی کشید و دست روی قلبش گذاشت!

قسر در رفته بود!

 

_ آره قربونش برم، اینجا چهار سالش بود. میبینیش چقدر معصوم و نازه!

 

سراب پوزخند نامحسوسی زد و گفت:

 

_ بله خدا حفظشون کنه، خیلی آقان!

 

حاج خانم آهی کشید. خودش هم میدانست از آن حامی چهار ساله چیزی باقی نمانده.

 

درست بعد از آن روز لعنتی…

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.4 / 5. شمارش آرا 7

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان

رمان های pdf کامل
دانلود رمان گل سرخ
دانلود رمان گل سرخ به صورت pdf کامل از زیبا سلیمانی

    خلاصه رمان گل سرخ :   ـ گلی!! صدایش مثل همیشه نبود. صدایش با من قهر بود و من مگر چند نفر بودم که ببینم و بشنوم و باز بمانم؟ شنیده‌ها را شنیده و دیده‌ها را دیده بودم؛ وقت رفتن بود. در را باز کردم و با اولین قدمم صدایش اینبار از زیر دندان‌های قفل شده‌اش به گوشم

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان گناهکار pdf از فرشته تات شهدوست

  خلاصه رمان :       زندگیمو پر از سیاهی کردم. پر از نفرت و تاریکی..فقط به خاطر همون عذابی که همیشه ازش دَم می زد. انقدر که برای خودم این واژه ی گناهکار رو تکرار کردم تا تونستم کاری کنم بشه ملکه ی ذهن و روح و قلبم.اون شعارش دوری از گناه بود ولی عملش… یک گناهکار ِ

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان سونات مهتاب

  خلاصه رمان :         من بامداد الوندم… سی و شش ساله و استاد ادبیات دانشگاه تهران. هفت سال پیش با دختری ازدواج کردم که براش مثل پدر بودم!!!! توی مراسم ازدواجمون اتفاقی میفته که باعث میشه آیدا رو ترک کنم. همه آیدا رو ترک میکنن. ولی من حواسم دورادور جوری که نفهمه، بهش هست. حالا بعد

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان کلنجار

    خلاصه رمان :       داستان شرحی از زندگی و روابط بین چند دوست خانوادگی است. دوستان خوبی که شاید روابطشان فرای یک دوستی عادی باشد، پر از خوبی، دوستی، محبت و فداکاری… اما اتفاقی پیش می آید که تک تک اعضای این باند دوستی را به چالش میکشد و هرکدام به نحوی با این مسئله و

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان کافه آگات pdf از زهرا بهرامی

  خلاصه رمان : زندگی کیارش کامیاب به دنبال حرکت انتقام جویانه ی هومن، سرایدار ویلای پدرش با زندگی هانیه، خواهر هومن گره می خوره   «برای خوندن این رمان به کانال رمان من بپیوندید»   romanman_ir@ به این رمان امتیاز بدهید روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید! ارسال رتبه میانگین امتیاز 0 / 5. شمارش

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان زمستان ابدی به صورت pdf کامل از کوثر شاهینی فر

    خلاصه رمان:     با دندوناش لبمو فشار میده … لب پایینیم رو .. اونو می ِکشه و من کشیده شدنش رو ، هم می بینم ، هم حس می کنم … دردم میاد … اما می خندم… با مشت به کتفش می کوبم .. وقتی دندوناش رو شل میکنه ، لبام به حالت عادی برمی گردن و

جهت دانلود کلیک کنید
اشتراک در
اطلاع از
guest
0 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
دسته‌ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x