رمان آس کور پارت 19 - رمان دونی

 

 

سمت پلاستیک ها رفت و با غصه به پارچه هایی که برای هر کدام نقشه ای داشت چشم دوخت.

 

_ بیا بشین عزیزم، چای یا قهوه؟

 

سراب لبخند خجولی زد و سمت مبل ها رفت.

 

_ ممنون مزاحمتون نمیشم، فقط یه نگاهی به اینا بندازین که کم و کسری ای توشون نباشه رفع زحمت میکنم.

 

حاج خانم اخم کمرنگی کرد و دست روی شانه ی سراب گذاشت.

 

_ این چه حرفیه دختر؟ تو ثابت شده ای.

 

از این دختر خوشش می آمد، تنها بود و برای امرار معاش هر سختی ای را تحمل کرده و صبح تا شب خیاطی میکرد.

 

در حالی که میتوانست به راحتی به هزار راه دیگر کشیده شده و بی کس بودنش را توجیهی برای انجام کارهایش بداند.

 

سراب قدردان نگاهش کرد.

 

_ شما به من لطف دارین حاج خانم. عجله ای همه چیز رو جمع کردم گفتم یه وقت چیزی جا نمونده باشه یا اشتباهی تو وسایل کس دیگه نرفته باشه.

نگاه مینداختین مطمئن تر بود.

 

حاج خانم با ناراحتی سری تکان داد و دست سراب را گرفت.

 

_ چرا میخوای بری؟ تو که چند ماه بیشتر نیست اومدی. والا اینهمه خیاط این اطراف هست، هیچکس به گرد پاتم نمیرسه‌.

پارچه رو که میدادم دستت خیالم راحت بود که معجزه میکنی.

 

سراب سر پایین انداخت و با گفتن «چی میشه گفت؟ قسمت!» قصد رفتن کرد.

خداحافظی پر و پیمانی با حاج خانم کرد و راهی خانه شد.

 

در را که باز کرد با خستگی چادرش را درآورد و روی دستش انداخت.

روسری اش را هم کشید و سرش را تکانی داد تا هوا زیر موهایش رفته و جانش را حال بیاورد.

 

آهی کشید و وارد خانه شد. روسری و چادرش را سمتی پرت کرد و دستش را به دکمه های مانتواش رساند.

 

_ کجا میخوای بری؟!

 

 

 

با دیدن هیبتی آشنا در گوشه ی اتاق، نفسش بند آمد و زبانش هم! صدای حامی همچون صاعقه به جانش زد و او خشک شده فقط تماشایش کرد.

 

حامی چند قدمی جلو رفت و برق چیزی در دستانش، چشم سراب را زد. لعنت به این دخمه که حتی وسط روز هم غرق تاریکیست.

 

با نزدیک تر شدن حامی و پیچیدن بوی الکل در بینی اش، سراسیمه تکانی خورد و قدمی رفت اما دست حامی چابک تر از پای او بود که به مچ دستش چنگ شد.

 

_ کجا میخوای بری؟ هوم؟

 

نزدیک تر که شد چشمان سرخ و به خون نشسته اش را به رخ سراب کشید و در تخم چشمانش زل زد.

 

_ کجا؟ ها سراب خانم؟ ها؟

 

سراب با انزجار چینی به بینی اش داد و کف دستش را به شانه ی پهنش کوبید.

 

_ برو عقب، بوی گند میدی.

 

دستش را عقب کشید و دندان روی هم سایید.

 

_ ولم کن… گفتم ولم کن.

 

دست حامی بالا آمد و برق آن شی بیشتر شد. چاقو، درست میدید، چاقو بود!

میشد از آدم مستی که چاقو در دست دارد نترسید؟

 

آن هم حامی که در حالت عادی هم قاتل روح و جسمش میشد، وای به حال مستی اش.

 

ترس در سلول به سلولش پیچید و در کسری از ثانیه رعشه ای به تنش افتاد. سرمای چاقو که به پوست صورتش برخورد کرد، رنگ از رخش پرید.

 

_ میخوای بری یه محله ی دیگه رو آباد کنی؟ به همه اهل محل سرویس دادی؟ برات تکراری شدن؟ من چی؟ منم تکراری شدم؟

 

مزخرف میگفت، حال درستی نداشت. سراب لب های لرزانش را از هم فاصله داد و با صدایی تحلیل رفته پچ زد:

 

_ حامی تو مستی، نکن.

 

_ اونقدری مست نیستم که نتونم سرتو ببرم!

 

چاقو را با فشار آرامی به صورتش فشرد که تن سراب یخ بست و نالید:

 

_ تو رو خدا… چیکار میخوای کنی؟ حامی…

 

 

 

نوک تیز چاقو را از روی صورتش تا بناگوش و گردنش پایین کشید. دست دیگرش را به گردنش رساند و انگشتانش را با تمام توان دورش حلقه کرد.

 

_ دیدی تنت میخاره لاشی؟ تو عادت کردی، نمیتونی ندی! دو هفته است کاریت ندارم و سمتت نیومدم طاقت نیاوردی.

دیدی اینجا ماستت کیسه شده و کار و بارت کساده، گفتی برم یه قبرستون دیگه رو آباد کنم آره؟!

 

حرف هایش برنده تر از آن چاقو بود، زخم هایی که میزد عمیق بود و تا عمق جانش را میسوزاند.

 

بی صدا اشک میریخت. دست روی دست حامی گذاشت و بی هوا فشرد، چاقو پوستش را خراش داد و شدت ریزش اشک هایش بیشتر شد.

 

_ سرمو ببر… خسته شدم دیگه…

 

حامی مبهوت از حرکت غیر قابل پیش بینی اش، چشمان از حدقه بیرون زده اش را به جای زخمی که چند قطره خون دورش را گرفته بود دوخت.

 

زیر دست حامی زد و گردنش که رها شد، انگشتان لرزانش را دور مچ دستش پیچید و چاقو را روی شکمش گذاشت.

 

_ بزن، بزن دیگه…

 

حامی خواست دستش را عقب بکشد اما دخترک بی پناه مقابلش قدرتی چند برابر یافته بود انگار. چنان دست حامی را چسبیده بود که هر چه زور زد ذره ای تکان نخورد.

 

قصدش ترساندن سراب بود اما تا این حد از دیوانگی او را پیش بینی نمیکرد. از پشت دندان های چفت شده اش غرید:

 

_ دستمو ول کن احمق، میخوای بمیری؟

 

سراب جنون وار سر تکان داد و جیغی کشید.

 

_ آره آره میخوام بمیرم، بزن بی وجود… مگه نمیخواستی سرمو ببری ها؟ ببر دیگه…

اصلا میخوام برم به کل مردای این شهر سرویس بدم، جلومو بگیر… یه هرزه ی آشغال کمتر میشه، نترس… بزن… یه لحظه است فقط…

 

نور چشمانش رو به خاموشی رفت و توی صورت حامی فریاد زد:

 

_ بزن…

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا 10

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان

رمان های pdf کامل
دانلود رمان نقطه سر خط pdf از gandom_m

  خلاصه رمان :       زندگیم را یک هدیه می دانم و هیچ قصدی برای تلف کردنش ندارم هیچگاه نمی دانی آنچه بعدا بر سرت خواهد آمد چیست… ولی کم کم یاد خواهی گرفت که با زندگی همانطور که پیش می آید روبرو شوی. یاد می گیری هر روز، به همان اندازه برایت مهم باشد. و هر وقت

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان به تماشای دود
دانلود رمان به تماشای دود به صورت pdf کامل از منیر کاظمی

    خلاصه رمان به تماشای دود :   پیمان دایی غیرتی و بی اعصابی که فقط دو سه سال از خواهر‌زاده‌ش بزرگتره. معتقده سر و گوش این خواهرزاده زیادی می‌جنبه و حسابی مراقبشه. هر روز و هر جا حرفی بشنوه یه دعوای حسابی راه می‌ندازه غافل از اینکه لیلا خانم با رفیق فابریک این دایی عصبی سَر و سِر

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان آسمانی به سرم نیست به صورت pdf کامل از نسیم شبانگاه

    خلاصه رمان:   دقیقه های طولانی می گذشت؛ از زمانی که زنگ را زده بودم. از تو خبری نبود. و من کم کم داشتم فکر می کردم که منصرف شده ای و با این جا خالی دادن، داری پیشنهاد عجیب و غریبت را پس می گیری. کم کم داشتم به برگشتن فکر می کردم. تصمیم گرفتم بار دیگر

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان سکوت سایه ها pdf از بهاره شریفی

  خلاصه رمان :       رمان حاضر در دو زمان حال و گذشته داستان زندگی و سرگذشت و سرنوشت دختری آرام، مهربان و ترسو به نام عارفه و پسری مغرور و یکدنده به نام علی را روایت می کند. داستان با گروهی از دانشجویان که مجمعی سیاسی- اجتماعی و….، به اسم گروه آفتاب به سرپرستی سید علی، در

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان دختر بد پسر بدتر

    خلاصه رمان :       نیاز دختری خود ساخته و جوونیه که اگر چه سختی زیادی رو در گذشته مبهمش تجربه کرده.اما هیچ وقت خم‌نشده. در هم‌نشکسته! تنها بد شده و با بدی زندگی می کنه. کل زندگیش بر پایه دروغ ساخته شده و با گول زدن و گناه و هرچه که نادرسته احساس خوبی داره. اما

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان هایکا به صورت pdf کامل از الناز بوذرجمهری

  خلاصه رمان:   -گفته بودم بهت حاجی! گفته بودم پسرت بیماری لاعلاج داره نکن دختررو عقدش نکن.. خوب شد؟ پسرت رفت سینه قبرستون و دختر مردم شد بیوه! حاجی که تا آن لحظه سکوت کرده با حرف سبحان از جایش بلند شد و رو به روی پسرکش ایستاد.. -خودم کم درد دارم که با این حرفات مرهم میزاری روش؟

جهت دانلود کلیک کنید
اشتراک در
اطلاع از
guest
9 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
yegan
yegan
1 سال قبل

روانیِ این حامی هم..چقدر دل این سرابو شکوند با حرفاش چرا اینجوریهه

🙃...یاس
🙃...یاس
1 سال قبل

حمایت از رمانهای خاله فاطی😎
#هشتک_حمایت_❤

احساسی
احساسی
1 سال قبل

چرا رمان ها همشون به جا های غمگین رسیدن 🥺

هیام
هیام
1 سال قبل

خدایی چرا انقد دیر پارت میزارین؟!!!

yegan
yegan
پاسخ به  𝑭𝒂𝒕𝒆𝒎𝒆𝒉
1 سال قبل

فردا بذارییی پس

yegan
yegan
پاسخ به  𝑭𝒂𝒕𝒆𝒎𝒆𝒉
1 سال قبل

⁦ ❤️ ⁩

Fateme
Fateme
1 سال قبل

تند تند پارت بده 🥺ترخدا پارت بعد من میمیرمممم

دسته‌ها
9
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x