حامی که خبر ناپدید شدن سراب را داد، انگار یک بار دیگر آنها را عزادار کرد.
حس میکردند که اینبار سراب جان سالم به در نمیبرد و راغب بالاخره زهرش را خواهد ریخت.
حاج آقا پای رفتن نداشت اما مجبور به رفتن بود.
مدام تصویر جسم بی جان دخترکش را تصور میکرد و هر بار از درون میمرد.
هزار جور نذر و نیاز کرده بودند که سراب زنده باشد، که دخترکشان را پیدا نکرده از دست ندهند.
دو نفری که مقابل در خانه کشیک میدادند با دیدن ماشین های پلیس، غافلگیر شده و بی آنکه فرصت خبر دادن به راغب را داشته باشند پا به فرار گذاشتند.
حاج آقا با دیدن پلاک گوشه ی در، از ماشین در حال حرکت بیرون پرید و بی توجه به اصرار پلیس ها برای پوشیدن جلیقه ی ضدگلوله سمت خانه پرواز کرد.
_ حاجی نکن سر جدت، داری همه چیزو به خطر میندازی… مگه قرار نبود عقب وایستی؟
مسئول عملیات بود که با التماس میخواست او را عقب بکشد.
اما حاج آقا که از ور رفتن با قفل در ناامید شده بود شروع به کوبیدن به آن کرد.
#پارت_۷۰۹
چشمان مرد از کاسه بیرون زده و خیر سرشان عملیاتشان غافلگیرانه بود!
با این سر و صدایی که حاج آقا به پا کرده بود فقط خواجه حافظ شیرازی را مطلع نکرد.
سردرگم لبهایش را به هم فشرده و عملیات و جان نیروهایش را در خطر میدید که با اشاره ی دست دستور شروع حمله را داد.
همزمان هم با زور میخواست حاج آقا را کنار بکشد که فریاد دردناک حاج آقا پشیمانش کرد.
_ دختر خودت اون تو بود وایمیستادی یه گوشه؟!
باید خدایش را شکر میکرد که حامی هنوز سر نرسیده بود.
حاج آقا را شاید میشد کنترل کرد اما حامی را ابدا…
ماموران مثل مور و ملخ از دیوار بالا رفتند و به محض باز شدن در، حاج آقا مرد را کنار زده و قصد داخل شدن به خانه را داشت.
_ مرده، یه جسد داریم…
صدای یکی از افراد را که شنید پاهایش سست شد. سرابش مرده بود؟
نفس هایش به شماره افتاد و برای نیفتادن به تن یکی از مأموران تکیه زد.
#پارت_۷۱۰
_ خانم… خانم… جاییتون آسیب دیده؟ صدای منو میشنوین؟
شوکه شده، حرف نمیزنه…
آمبولانس لازم داریم، سریع تر…
شنیدن کلمه ی «خانم» کافی بود تا جان به تنش برگردد.
حجم زیادی از هوا وارد ریه هایش شد و به دو از حیاط کوچک خانه گذشت.
_ یا حسین… س… راب، سراب بابا…
از دیدن دخترک غرق خونش یکه خورده و ترس از دست دادنش، با قدرت قلبش را هدف گرفت.
هنوز آغوش های زیادی از او طلب داشت، دخترانه هایی که برایشان پدری کند، درد و دل های سر شبشان…
آرزوهایی که با دختر مرده اش دفن شده و حالا با آمدن سراب برگشته بودند.
سراب روزهای بیشماری به او بدهکار بود، نمیتوانست ترکش کند.
مامورین پارچه ای را به دور تن عریانش پیچیدند و او همانطور سرگشته و حیران در جایش تکان میخورد.
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4.6 / 5. شمارش آرا 102
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
سلام من اشتراک دوبار خریدم بعد الان تموم شده ولی همون رمان های که به صورت پارت گذاری هست رو باز نمیکنه در صورتی که زدید برای رمان های آووکادو و هامین دیگه نیازی نیس اشتراک دوباره بخریم با همون یبار کافیه ولی الان باز نمیکنه
سلام شما بااین ایمیل اکانتی خریداری نکردید چک کنید ببینید با یه ابمیل دیگه خریداری انجام نداده باشین
چرا نمیتونم به پارت اول رمان دسترسی پیدا کنم؟
تو قسمت دسته رمان ها اسم رمانتونو پیداکنید همه پارت ها براتون نمایش داده میشه