رمان آس کور پارت 23 - رمان دونی

 

 

از بخت و اقبال خوب او بود یا سراب که جز چند پسر بچه ی کوچک که دنبال توپ می دویدند کسی در کوچه نبود.

 

رسا در عقب ماشینش را باز کرد و حامی با سرعتی که نمیدانست منشاش کجا بود، خودش را همراه سراب داخل ماشین انداخت.

 

رسا پشت فرمان نشست و حین روشن کردن ماشین گفت:

 

_ نذار چاقو تکون بخوره، سعی کن ثابت نگهش داری.

 

سر سراب را به آغوش کشید و دست روی موهایش گذاشت. رنگ او بیشتر از سراب پریده بود و نبضش کندتر میزد.

چرا؟ نمیدانست!

 

_ برو رسا، خیلی سرده.

 

در ذهنش، سرابی را میدید که از تنفرش نسبت به او میگفت و تقلا میکرد تا رهایش کند.

 

دلش برای دیدن آن سراب به جای دیدن این دخترک بی جانی که زنده ماندنش هم بعید به نظر میرسید پر میکشید.

 

انگشت اشاره اش را به نرمی روی مژه های سراب کشید و زیر لب پچ زد:

 

_ چشماتو باز میکنی، دوباره بهم زل میزنی.

 

رسا غر زنان از کوچه های تنگ و باریک محله بیرون زد.

 

_ به جای زنگ زدن به من از همون اول میبردیش بیمارستان اینجوری نمیشد. کدوم وری برم؟ نزدیک ترین بیمارستان کجاست؟

 

دست روی گونه ی یخ زده ی سراب گذاشت و دل نگرانی هایش را لا به لای فریاد های گوش خراشش بیرون ریخت.

 

_ خفه شو رسا فقط برو.

 

فریادش به رسا برخورده بود. او را از کار و زندگی انداخته و حالا طلبکار هم بود. مانند خودش فریاد زد:

 

_ کجا برم روانی؟ من اینجاها رو نمیشناسم.

 

از آینه نگاهی به صورت چون روح حامی و اشک جمع شده در چشمانش انداخت. کنجکاو بود رابطه ی میان حامی و آن دختر را بداند.

 

دختری که حامی به خاطرش اشک میریخت!

 

_ تف تو روحت حامی!

 

نزدیک ترین بیمارستان را در گوشی اش سرچ کرد و سمتش رفت.

 

 

 

مقابل بیمارستان، سرعتش را که کم کرد حامی در گشود و بی توجه به فریاد رسا از ماشین بیرون رفت.

 

_ هوی، بذار نگه دارم!

 

با دو سمت بیمارستان رفت و در جواب پرستاری که میگفت «چیشده آقا؟»، نفس زنان و بریده بریده گفت:

 

_ نذارین بمیره، تو رو خدا نذارین.

 

گوش هایش بعد از حرفی که پرستار با آشفتگی زد کر شد.

 

_ نبض نداره!

 

از آن دقایق مرگ باز جز تصاویری پشت سر هم که در ذهنش نقش بسته بود، چیزی به یاد نداشت.

 

لبهایی که تکان میخورد، سه پرستار که به هول و ولا افتاده بودند، دخترکی روی برانکارد که میگفتند نبض ندارد… نبض ندارد… نبض ندارد…

 

دستی زیر کتفش نشست و او را از حبابی که درونش غرق میشد بیرون کشید. صدای رسا را میشنید اما آخرین شنیده هایش هنوز همان بود، نبض ندارد…

 

_ چرا اینجا نشستی؟حامی با توام؟ چت شد؟ حامی؟

 

نگاهی به خودش انداخت. کی روی زمین افتاده بود؟ اصلا متوجه نشد.

 

با کشیده شدن دستش توسط رسا، بلند شد و تلو تلو خوران دنبال رسا رفت. چشمش به راهی بود که دخترک را بردند.

 

خیره به راهی که در نظرش تاریک ترین راه دنیا بود، لبهایش را از هم فاصله داد و پچ زد:

 

_ نبض نداره…

 

رسا که نشنیده بود، سرش را نزدیک تر برد و کلافه تکانی به حامی داد.

 

_ چی میگی؟ چت شد تو آخه؟

 

آب دهانش را بلعید اما چیزی به بزرگی غمی که به قلب سراب داده بود، سد راه گلویش شده و راه نفسش را بسته بود.

 

دست روی گلوی دردناکش گذاشت و خس خس کنان سعی کرد نفسی بکشد اما نفس کشیدن هم برای حیوانی چون او حرام بود.

 

رسا خسته از کلنجار رفتن با او، رهایش کرد و سمت همان راه تاریک دوید.

 

 

 

تمام بلاهایی که سر سراب آورده بود مانند فیلمی دلهره آور از مقابل چشمانش گذشت.

 

خودش را که جای سراب گذاشت تمام ترس و وحشتی که حس کرده بود را چشید و از خودِ حیوان صفتش بیزار شد.

 

تا قبل از این دختران هرزه ای که در مهمانی های شبانه زیر خواب هر کسی میشدند را لایق هر نوع رفتاری میدانست اما سراب…

 

سراب که مانند آنها نبود. اصلا شبیهشان نبود… یک دنیا تفاوت بود میان سراب و تک تک آنها.

 

چون مظلوم بود و زورش به او نمیرسید، چون کسی را نداشت که مانند نگار بلای جانش شود لایق این رفتارها بود؟

نه ابدا نه…

 

سر دردناکش را میان دستانش فشرد و بی آنکه کنترلی روی حرکاتش داشته باشد، چشمانش شروع به باریدن کرد.

 

دلیل حالش را نمیدانست، حتی نمیدانست چرا بابت کاری که با سراب کرده بود خود را سرزنش میکرد.

 

حس عجیبی به سراب داشت، نوعی کشش که او را وادار میکرد نزدیکش باشد.

 

همین حس بود که مجبورش میکرد وقت و بی وقت، به هر بهانه ی مزخرفی سراغش رفته و آزارش دهد.

 

اما حالا سراب از شر او و آزارهایش رها شده بود.

نبضش نمیزد و شاید این اتفاق، مدتها آرزوی سراب بود… آرزویی که حالا محقق شده بود.

 

_ راحت شدی نه؟ من فقط نمیخواستم بری… اومدم که جلوتو بگیرم اما نتونستم، تو بازم رفتی…

 

زیر لب با سرابی که در ذهنش بود سخن میگفت و در انتظار پاسخی از او، چند ثانیه ای سکوت میکرد.

 

جواب که نمیداد دوباره و دوباره سخن میگفت و باز هم انتظار… انتظاری بی پایان…

مجنون شده بود انگار!

 

_ تو اتاق عمله، کبدش آسیب دیده.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.4 / 5. شمارش آرا 7

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان

رمان های pdf کامل
دانلود رمان شوماخر به صورت pdf کامل از مسیحه زادخو

        خلاصه رمان:   داستان از جایی آغاز میشود که دستها سخن میگویند چشم هاعشق میورزند دردها زخم بودند و لبخند ها مرهم . قصه آغاز میشود از سرعت جنون از زیر پا گذاشتن قوائد و قانون بازی …. شوماخر دخترک دیوانه ی قصه که هیچ قانونی برایش معنا ندارد .     به این رمان امتیاز

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان عاصی

    خلاصه رمان:         در انتهای خیابان نشسته ام … چتری از الیاف انتظار بر سر کشیده ام و … در شوق دیدنت … بسیار گریسته ام … به این رمان امتیاز بدهید روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید! ارسال رتبه میانگین امتیاز 0 / 5. شمارش آرا 0 تا الان رای

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان دنیا دار مکافات pdf از نرگس عبدی

  خلاصه رمان :     روایت یه دلدادگی شیرین از نوع دخترعمو و پسرعمو. راهی پر از فراز و نشیب برای وصال دو عاشق. چشمانم دو دو می‌زند.. این همان وفایِ من است که چنبره زده است دور علی‌ِ من؟ وفایی که از او‌ انتظار وفا داشته‌ام، حالا شده است مگسی گرد شیرینی‌ام… او که می‌دانست گذران شب و

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان 365 روز
دانلود رمان 365 روز به صورت pdf کامل از گل اندام شاهکار

    خلاصه رمان 365 روز :   در اوایل سال ۱۳۹۷ گل اندام شاهکار شروع  به نوشتن نامه‌هایی کرد که هیچ وقت به دست صاحبش نرسید. این مجموعه شامل ۲۹ عدد عشق نامه است که در ۳۶۵ روز  نوشته شده است. وی در نامه‌هایش خودش را کنار معشوق‌اش تصور می‌کند. گاهی آنقدر خودش را نزدیک به او احساس می‌کند که می‌تواند خانواده‌ای

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان هشت متری pdf از شقایق لامعی

  خلاصه رمان: داستان، با ورودِ خانواده‌ای جدید به محله آغاز می‌شود؛ خانواده‌ای که دنیایی از تفاوت‌ها و تضادها را با خود به هشت‌متری آورده‌اند. “ایمان امیری”، یکی از تازه‌واردین است که آیدا از همان برخوردِ اول، برچسب “بی‌اعصاب” رویش می‌زند؛ پسری که نیامده، زندگی اعضای محله‌ و خصوصاً خانواده‌ی آیدا را به چالش می‌کشد و درگیر و دار این

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان ضماد

    خلاصه رمان:         نبات ملک زاده،دختر ۲۰ساله مهربونی که در روستایی قدیمی بزرگ شده و جز معدود آدم های روستاهست که برای ادامه تحصیل به شهر رفته است. خاقان ،فرزند ارشد مرحوم جهانگیر ایزدی. مردی بسیار جذاب و مغرور و تلخ! خاقان بعد از مرگ برادر و همسربرادرش، مجرم را به زندان انداخته و فرزند

جهت دانلود کلیک کنید
اشتراک در
اطلاع از
guest
2 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
🙃...یاس
🙃...یاس
1 سال قبل

شک ندارم سراب نمیمیره🥲
ولی کیف کردم حامی داره عذاب میکشه مرتیکه ی عبضی

🙃...یاس
🙃...یاس
1 سال قبل

حمایت از رمانهای خاله فاطی😎
#هشتک_حمایت_❤

دسته‌ها
2
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x