رمان آس کور پارت 27 - رمان دونی

 

 

چشمان سرخ و پر خشمش را به نگاه مشکوک مامور دوخت و کمی صدایش را بالا برد.

 

_ نه آقا نمیشه، تو این مملکت کمک کردنم جرمه؟

من الان نگران حال اون خانمم شما وایستادی منو بازجویی میکنی؟

اگه من کاری کرده بودم که ور نمیداشتم بیارمش بیمارستان.

 

رسا که همراه مامور دوم نزدیکشان میشد، با شنیدن صدای داد و فریاد حامی با دو خودش را به آنها رساند و بازوی حامی را گرفت.

 

_ چیشده؟ چرا داد میزنی؟

 

مامور پوزخندی یک وری زد و بدون تغییر در حالت نگاهش گفت:

 

_ ما باید با خونواده ی ایشون صحبت کنیم، عموتون میشن دیگه درسته؟!

 

حامی لبهایش را روی هم فشرد و سرش را به عقب پرت کرد.

 

_ الله اکبر!

 

رسا او را به عقب هل داد و چشم غره ای رفت.

 

_ خیلی خب آروم بگیر صداتو انداختی پس کله ات.

 

رو به مامور پلیس کرد و با آرامش سعی در توضیح دادن شرایط داشت.

 

_ جناب سروان ما فقط قصد کمک به اون خانم رو داشتیم، کاش از همون اول به چشم متهم بهمون نگاه نمیکردین.

پسرعموی من با خونواده اش خیلی اوکی نیست، یعنی یکم رابطه ی بینشون خوب نیست و ترجیح میده پای اونا رو به مشکلاتش باز نکنه.

اما تا هر وقت شما بگین همین جا میمونه چون کاری نکرده که بابتش نگران باشه.

 

لبخندی زد و ادامه داد:

 

_ انشالله اون خانم زودتر بهبود پیدا کنن و خودشون همه چیز رو بگن.

اگه امکانش هست تا اون موقع پای خونواده اش رو وسط نکشین اما خب…

 

نیم نگاهی سمت حامی که روی نیمکت نشسته و دستانش را روی گردنش در هم قفل کرده بود انداخت و کلافه سری تکان داد.

 

_ اگه خیلی اصرار دارین من میتونم بهشون اطلاع بدم.

 

 

کلافگی حامی و صحبت های منطقی رسا بالاخره پلیس ها را نرم کرده و تصمیم گرفتند تا به هوش آمدن سراب صبر کنند.

 

یکی از مامورها در بیمارستان ماند تا وضعیت را برای مافوقش گزارش کند و سروان محمودی بعد از تهدید زیر پوستی حامی برای فرار نکردنش به اداره برگشت.

 

خلاص که شدند رسا نفس حبس شده اش را بیرون داد و کنار حامی نشست.

 

_ وای مرتیکه ی سگ چقدر گیر بود!

 

حامی نیشخندی زد و قولنج انگشتانش را شکست.

 

_ بهت گفتم برو گوش نکردی. الان دیگه پای توام گیره، بفهمه دروغ گفتیم از خشتک دارمون میزنه اینی که من دیدم.

 

رسا نگران کف دستان عرق کرده اش را فوت کرد.

 

_ فعلا که از شرش خلاص شدیم. بشین برم ببینم عملش تموم شد یا نه، یه ساعت بیشتره اون توئه.

 

_ منم میام.

 

رسا سر بالا انداخت و دستش را در هوا تکان داد.

 

_ بشین بابا هی منم میام منم میام، انگار ریدن براش!

 

نگرانی های حامی به حدی زیاد بود که حوصله ی سر و کله زدن با رسا را نداشته باشد. هر چه کمتر بحث و جدل میکردند برایش بهتر بود.

 

کاش سراب به هوش می آمد، اصلا مامورها او را کت بسته میبردند… به جهنم!

فقط او چشمانش را باز میکرد، همین برایش کافی بود.

 

با حس ویبره ای داخل جیب شلوارش، چشم در حدقه چرخاند و حین بیرون کشیدن گوشی اش غر زد:

 

_ تو رو کم دارم فقط!

 

شماره ی مادرش را که دید «وای» ی گفت و کف دستش را به پیشانی اش کوبید.

 

قرار بود امشب در خانه باشد، حاج آقا احضارش کرده بود مثلا!

 

گوشی را کنار گوشش گذاشت و صدای معترض مادرش را که شنید دست میان موهایش برد.

 

_ یه جو برای حرفای ما ارزش قائل نیستی نه؟!

 

 

 

حامی سرش را به پایین خم کرده و به موزاییک های سفید رنگ زیر پایش زل زد.

 

_ سلام مامان، باز چیشده؟

 

حاج خانم نوچی کرد و با حرص صدایش زد.

 

_ حامی! مگه نگفتم شب بیا خونه بابات کارت داره؟

 

خسته بود اما خستگی اش باعث نشد با لودگی نخندد.

 

_ اِ کی شب شد؟!

 

_ از دست تو حامی، در مورد اون دختره نگاره. هر جا هستی پاشو بیا خونه، همین الان!

 

توجهش به تکه کاغذ کوچکی روی زمین جلب شد و غیر ارادی با نوک کتانی اش کاغذ را به بازی گرفت.

حتی آن تکه کاغذ هم از صحبت در مورد نگار برایش مهم تر بود!

 

_ حاجی که عادت داره یه طرفه به قاضی بره، بگو خودش حکممو ببره نیازی به حرف زدن نیست.

آدرس محضر و ساعت عقد رو برام بفرستین میام.

 

حرص خوردن حاج خانم حتی از پشت گوشی هم مشخص بود.

 

_ دیوونه ام نکن پسر، بحث یه عمر زندگیه انقدر همه چیز رو به مسخره نگیر.

 

نشستن رسا را کنارش حس کرد و بی تفاوت سری تکان داد.

 

_ یه عمر نیست مادر من، چند ماه دیگه که همه چی معلوم شد تموم میشه.

 

_ فکر کردی به همین راحتیه؟ بگی طلاق و بقیه بگن چشم!

واسه همین میگم بیا با پدرت صحبت کن، ببین خونواده ی نگار چی گفتن.

 

تکخند تو گلویی زد.

 

_ طلاق راحت نیست اما اینکه دست پسر گنده ات رو بگیری ببری یه بی همه چیز رو براش لقمه بگیری و بگی بفرما این زنت و توام باید خفه شی، راحته؟

ولم کن مامان، من حرفامو با بابا زدم.

اگه همه با شرایط من موافقن فقط روز عقد رو بهم خبر بدین، حرفی نمیمونه.

خداحافظ!

 

دیگر منتظر حرف مادرش نماند و قطع کرد.

 

با حرص موهایش را کشید و اَهی گفت. کلاف سر در گمی که داخلش گیر کرده بود فقط این عقد احمقانه را کم داشت.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 2.9 / 5. شمارش آرا 8

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان

رمان های pdf کامل
دانلود رمان طهران 55 pdf از مینا شوکتی

  خلاصه رمان :       در مورد نوا دختری جسور و عکاسه که توی گذشته شکست بدی خورده، اما همچنان به زندگیش ادامه داده و حالا قوی شده، نوا برای نمایشگاهه عکاسیش میخواد از زنهای قوی جامعه که برخلاف عرف مکانیک شدن عکس بگیره، توی این بین با امیریل احمری و خانواده ی احمری آشنا میشه که هنوز

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان تو را با گریه بخشیدم به صورت pdf کامل از سید بهشاد زهرایی

        خلاصه رمان:   داستان دختری به نام نیوشا ک عاشق پدرش است اما یکباره متوجه میشود اسمش از معشوقه قبلی پدرش گرفته شده ، پدری ک هیچوقت نتوانست عشقش را فراموش کند و نیوشا وقتی درک میکند ک خودش دچار عشق ممنوعه‌ای میشود ….     به این رمان امتیاز بدهید روی یک ستاره کلیک کنید

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان شاه بیت
دانلود رمان شاه بیت به صورت pdf کامل از عادله حسینی

    خلاصه رمان شاه بیت :   شاه بیت داستان غزلیه که در یک خانواده ی پرجمعیت و سنتی زندگی میکنه خانواده ای که پر از حس خوب و حس حمایتن غزل روانشناسی خونده ولی مدت هاست تو زندگی با همسرش به مشکل خورده ، مشکلی که قابل حله غزل هم سعی میکنه این موضوع رو بدون فهمیدن خانوادش

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان درجه دو

    خلاصه رمان :       سیما جوان، بازیگر سینما که علی رغم تلاش‌های زیادش برای پیشرفت همچنان یه بازیگر درجه ۲ باقی مونده. ولی ناامید نمی‌شه و به تلاشش ادامه می‌ده تا وقتی که با پیشنهاد عجیب غریبی مواجه می‌شه که می‌تونه آینده‌اش و تغییر بده. در مقابل پسرداییش فرحان، که تو حرفه خودش موفقه و نور

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان هیچ ( جلد دوم) به صورت pdf کامل از مستانه بانو

      خلاصه رمان :   رفتن مرصاد همان و شکستن باورها و قلب ترمه همان. تار و پودش را از هم گسسته می دید. آوارهای تاریک روی سرش سنگینی می کردند. “هیچ” در دست نداشت. هنوز نه پدرش او را بخشیده و نه درسش تمام شده که مستقل شود. نازخاتون چشم از رفتن پسرش گرفت و به ترمه

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان مجنون تمام قصه ها به صورت pdf کامل از دل آن موسوی

    خلاصه رمان:   همراهی حریر ارغوان طراح لباسی مطرح و معرف با معین فاطمی رئیس برند خانوادگی و قدرتمند کوک، برای پایین کشیدن رقیب‌ها و در دست گرفتن بازار موجب آشنایی آن‌ها می‌شود. باشروع این همکاری و نزدیک شدن معین و حریر کم‌کم احساسی میان این دو نفر شکل می‌گیرد. احساس و عشقی که می‌تواند مرهم برای زخم‌های

جهت دانلود کلیک کنید
اشتراک در
اطلاع از
guest
2 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
Hana
Hana
1 سال قبل

چرا دوس دارم خانواده حامی و همینطور نگار خانوادش همگی برن زیر تریلی .ایشالا به حق پنج تن به زمین گرم بخورن که اینجوری با زندگی بچم بازی میکنن😭

🙃...یاس
🙃...یاس
1 سال قبل

حمایت از رمانهای خاله فاطی😎
#هشتک_حمایت_❤

دسته‌ها
2
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x