دستان سراب به آرامی پایین آمده و نگاه سردرگمش را به حامی دوخت.
همچون کودکی نوپا شده بود و معنی حرفهای حامی را نمیفهمید. نیاز داشت کسی واو به واو حرفهایش را شکافته و معنی داخلشان را برایش نمایان کند.
حامی نگاه سوالی و گنگ سراب را دید و ابرویی بالا انداخت.
_ شایدم گیر نیست، نمیدونم!
کنار پیشانی اش را کمی خاراند و متفکر چند باری سرش را تکان داد.
_ فقط میخوام نزدیکم باشی.
دست خودم نیست، یه چیزی هی منو سمتت میکشه.
اولین دختری هستی که میخواستم بازم ببینمش و وقتی فهمیدم میخوای بری، برای اینکه مانعت بشم اومدم.
کاری که برای هیچکس نکردم و نمیکنم…
_ حامی…
نگاه کلافه و درمانده اش را به سراب دوخت.
_ هیس!
نمیدونم اسم این کوفتی چیه، هر چی دوست داری صداش کن. اصلا کی گفته حتما باید اسم داشته باشه؟
من میخوام تو نزدیکم باشی و توام نزدیکم میمونی، اسم و رسم خاصی ام نداره. تمام!
بغضی که دیواره ی گلویش را چنگ می انداخت، از خوشحالی بود. تا به حال از سر شادی بغض نکرده بود و چقدر این بغض را دوست داشت…
هزاری هم که حامی خودش را به آن راه میزد و از زیر اسم گذاشتن روی احساسش در میرفت، سراب به خوبی نامش را میدانست!
تمام نشانه های عشق… نه، عشق نه!
برای وسط کشیدن پای عشق شاید هنوز زود بود.
اما علاقه چرا!
تمام چیزهایی که حامی میگفت و میکرد، نشانه های علاقه و دوست داشتن بود.
از ته دلش میخواست دل به دل حامی داده و لذت پشت و پناه داشتن را برای اولین بار بچشد، اما راه پیش رویشان را که میدید…
شدنی نبود، این نزدیکی شدنی نبود…
_ تو نمیفهمی داری چی میگی حامی، زده به سرت!
حامی به آنی تغییر مود داده و باز هم چهره ی بی تفاوتی به خود گرفت.
_ نزده بود به سرم که الان اینجا نبودم.
سراب برخلاف خواسته ی قلبی اش، روی شکل نگرفتن این رابطه اصرار داشت.
_ نه نه حامی، ببین چی میگم.
من و تو فرقمون زمین تا آسمونه، اصلا نمیشه کنار هم تصورمون کرد.
اصلا… اصلا همین حاج خانم اگه بفهمه، خشتک منِ بدبختو پرچم میکنه!
یا حاج آقا، مگه قبول میکنن منی که لباساشونو میدوزم با پسرشون باشم؟
اونم تک پسرشون که حتما کلی آرزو واسش دارن.
منِ یتیم و بی کس و کارو چه به تک پسر حاجی اسم و رسم دار محل؟!
حامی چشم ریز کرد و نفس پر حرارتش را روی صورت سراب خالی کرد.
_ دیگه داری حوصلمو سر میبری!
سراب لب پایینش را گزید و با نفسی حبس شده نیم خیز شد.
_ من از اون محل میرم، جلوی چشمت نباشم دو روزه یادت میره که اصلا سرابی ام وجود داشت.
اینجوری برای همه بهتره.
حامی خسته از ساز مخالف زدن های سراب، دندان روی هم سایید و دستی به گردنش کشید.
باز هم حرف رفتن سراب شده بود و تمام تنش از خشم و حرص میلرزید. روی کلمه ی منحوس «رفتن» حساس شده بود.
دست روی شانه ی سراب گذاشت و او را با خشمی آشکار به کوسن ها چسباند.
سایه ی هیبت بزرگ و تنومندش که روی سراب افتاد، آب دهانش را با صدا بلعید و ترسیده نگاهش کرد.
لحن مالکانه اش عجیب دل کوچک دخترک را گرم کرد.
_ کون لق هر خری که قراره ساز مخالف کوک کنه، من اون سازو تا دسته میکنم توش!
توام حواستو جمع کن سراب، بیشتر از یه بار نمیگم پس خوب گوش کن.
حتی اگه فکر رفتن تو اون سر کوچیکت بیاد، آتیشت میزنم.
گفتم کنار من میمونی و همینم میشه، میمونی….
سراب غصه دار نامش را نجوا کرد و زمان با نشستن نرم و آهسته ی لبهای حامی روی لبهای لرزانش متوقف شد…
تمام چیزی که از دنیا میفهمید، حرکت نسیم وار و آهسته ی لبهای حامی بود که رج به رج لبش را می پیمود.
عملا خشکش زده بود و توان انجام هیچ حرکتی را نداشت.
بار اولی بود که اینچنین آرام و بدون اعمال هیچ زور و خشونتی بوسیده میشد و احساسی ناب و آرامش بخش به وجودش تزریق میشد.
حامی هم برای بار اول بود که از بوسیدن کسی احساسی خاص داشت. تمام بوسه های قبلی اش از سر شهوت بود و نیازهای مردانه اش.
انقباض شدید عضلات سراب را حس کرد که بی میل عقب کشید و جایی در نزدیکی صورتش، با صدایی آرام پچ زد:
_ آروم بگیر، کاریت ندارم. فقط خواستم جلوی مزخرف گفتنتو بگیرم.
سراب دست لرزانش را روی سینه ی حامی گذاشت و نفس بریده زمزمه کرد:
_ برو… عقب. نمیتونم نفس بکشم.
نگاه حامی سمت لبهای سرخ و نمناکش کشیده شد. هنوز از طعم بی نظیرشان سیر نشده بود.
هنوز میخواست آن تکه ی شیرین و گوشتی را میان لبهایش حس کند.
_ میخوام بازم ببوسمت!
سراب نگاه دو دو زنش را بین چشمان مخمور حامی چرخاند. زیر سایه اش انگار نفس برای کشیدن نبود.
ملتمس و پر خواهش به لباسش چنگ زد.
_ نکن… نمیتونم… نمیشه…
حامی ترس ها و نگرانی هایش را درک میکرد. خودش هم نگران آینده ی نامعلومش بود اما ترجیح میداد در حال و کنار سراب زندگی کند.
زود بود عزا گرفتن برای آینده ای که هیچ چیزش معلوم نبود. روی صورت سراب خم شد و آمرانه گفت:
_ بهم اجازه بده ببوسمت!
تصمیمش برای کمرنگ کردن ذره ذره ی خاطرات تجاوزها و ترسهای سراب جدی بود.
دیگر از سمت او قرار نبود احساس ناامنی کند…
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا 7
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
آخیِ….😍😍😍😍😍
وایییی حامی واقعن عاشقهههه😍