تجاوز!

لعنتی ترین کلمه ی دنیا…

 

گفته بود حرفش را نزند، گفته بود آزارش میدهد اما تا زمانی که خودش حرف آن روز را پیش میکشید، نمیشد توقع سکوت سراب را داشته باشد.

 

انگشتانش دور مچ سراب محکم شد و دندان هایش را با حرصی آشکار روی هم فشرد.

 

_ قرار بود حرفشو نزنی…

 

سراب حالا به پهنای صورت اشک میریخت و هق زنان سری تکان داد.

 

_ قرار یه طرفه نمیشه، توام باید روی این قرار بمونی.

هر بار طوری اون اتفاقو میکوبی تو سرم که انگار من خواستم!

من نخواستم حامی، تو به زور انجامش دادی… حداقل با خودت رو راست باش.

هی میگی تو که قبلا فلان کارو کردی ادا نیا… آره من خیلی تجربه ی این کارو داشتم، از بخت بلندمم با آدمای مختلفی تجربه اش کردم، اما هیچوقت خودم نخواستم.

 

دستی زیر چشمانش کشید و نفس زنان ضربه ای به سینه ی حامی زد.

 

_ من بودنتو بعد کاری که باهام کردی قبول کردم چون حامی واقعی رو دیدم، چون فهمیدم اگه بخوای میتونی آدم خوبی باشی اما…

اما انگار اشتباه میکردم.

تو فقط تا وقتی همه چی طبق میل و خواسته ات پیش میره خوبی…

 

انگشت اشاره اش را سمت خود برگرداند و تلخندی زد.

 

_ من همینم، نمیتونم نقش بازی کنم.

من از اینکه با تو، توی یه خونه ام اذیت میشم.

از اینکه اینجوری کنارتم و دم به دقیقه بهم میچسبی اذیت میشم.

این چند روزم اگه چیزی نمیگفتم فقط به خاطر تو بود، نمی‌خواستم ناراحتت کنم اما دیگه نمیتونم.

نمیتونم با این شرایط کنار بیام.

هر چیزی ام که گفتم، از رو هیجان و خوشی زیاد بود. تشنه ی محبت بودم و تو داشتی بهم میدادیش و من…

من سرمست بودم از اینکه واسه یکی مهمم.

همه رو فراموش کن، من اش… ما اشتباه کردیم.

 

بی قراری و نا آرامی سراب، بهمش میریخت.

زبانش تند و تیز بود اما قلبش طاقت دیدن لحظه ای ناراحتی او را نداشت.

 

دست میان موهایش برد و با غیظ کشیدشان. کاش می‌توانست زبانش را قبل از گفتن آن حرفها لال کند.

 

برای در آغوش کشیدن و آرام کردن سراب له له میزد اما به گرفتن دستانش بسنده کرد.

نزدیک شدنش سراب را می آزرد…

 

_ گریه نکن داری دیوونم میکنی، آروم بگیر…

نگام کن ببینم…

 

دست زیر چانه ی سراب برد و او را وادار به نگاه کردن به چشمانش کرد.

 

_ چیکار کنم حالت خوب باشه؟

 

سراب فین فین کنان لب برچید.

 

_ تموم کن، همه چی رو… فقط بذار برم…

 

حامی چشم غره ی غلیظی رفت و نوچی کرد.

 

_ غلط کردی میخوای بری، جات پیش منه…

 

سراب لبخند محوی زد که تلخ بودنش را حتی حامی هم متوجه شد.

 

_ من هیچ جایگاهی پیش تو ندارم. من کی توام اصلا؟

 

با دستانش صورت سراب را قاب گرفت و انگشت شستش را زیر چشمان نمدارش کشید.

 

_ هنوز نفهمیدی کی منی؟

 

سراب «نه» آرامی زمزمه کرد و سرش را پایین انداخت.

 

_ من دختر آویزونی نیستم، نمیخوام به انجام کاری مجبورت کنم… ولی این حقو دارم که…

 

_ لیمو خانم همه کسم شده…

 

اعتراف آرام و زیر لبی حامی قلبش را به تکاپو انداخت. سرش به ضرب بالا آمد و میان صدای داد و فغان استخوان های گردنش، چشمان نم زده ی حامی آرام جانش شد.

 

تمام کلماتی که پشت سر هم در سرش ردیف میشدند، با صدای کوبیده شدن وحشتناک در از سرش پریدند.

 

هر دو هراسان به در زل زدند و حامی زودتر به خودش آمد. سراسیمه سمت در دوید و با دیدن چهره ی آشفته ی سعید از چشمی، در را باز کرد.

 

_ چرا اون ماسماسکتو خاموش کردی اُزگَل، حاجی داره میاد اینجا!

اوه اوه حاجی سر رسید😂

 

 

حامی یکه خورده قدمی عقب رفت و سعید وارد خانه شد. ضربه ای به کتفش زد و عصبی صدایش را بالا برد.

 

_ خبر مرگت چپیدی یه گوشه همه رو انداختی به جون من!

 

پدرش اگر سراب را اینجا و کنار او میدید، در حالی که پرونده ی نگار هنوز باز بود… عاقبت خوشی در انتظارش نبود!

 

نفسش حبس شد و ناباور تکخندی زد.

 

_ حاجی؟ بابامو میگی؟ اینجا میاد چیکار؟

 

سعید چپکی نگاهش کرد و با لودگی سر بالا انداخت.

 

_ هوس نماز جماعت با پسر الدنگش زده به سرش، داره میاد در جوارش دو رکعت نماز بزنی به کمرت!

داره میاد جرت بده دیگه، این پرسیدن داره؟!

 

حامی وای کشیده و بلندی گفت و دستش را بند سرش کرد.

 

_ از کجا فهمیده اینجام؟ یابو دو روز نتونستی زبون به دهن بگیری؟

 

سعید حین رفتن سمت آشپزخانه و باز کردن در یخچال، انگشت وسطش را سمت حامی گرفت.

 

_ کم بخور فرزندم، گوه برا سلامتیت مضره!

کسی ام هست ندونه وقتی غیبت میزنه خونه ی من پلاسی؟

کم لَشتو از خونه ی من جمع کردن؟

یه هفته ام که تونستم جلوشو بگیرم نیاد سراغت، هنر کردم حضرت عباسی!

باباتو که میشناسی، هیچی جلودارش نیست.

 

حامی مستاصل و دستپاچه چرخی دور خود زد.

 

_ زنگ بزن بگو نیستی، بگو کسی خونه نیست، بپیچونش.

 

سعید بی تفاوت شانه بالا انداخت.

 

_ نمیخوردت که، دو کلوم باهات حرف میزنه و میرینه بهت بعدشم میره.

چرا انقدر هولی حالا؟ انگار دفعه اولته!

 

سراب که صحبت هایشان را شنیده بود، سراسیمه و لنگ زنان خودش را به در اتاق رساند و به چارچوبش تکیه زد.

 

بی توجه به سر و وضع نامناسبش سرفه ای کرد.

 

_ چیشده؟

 

سر هر دو سمتش برگشته و سعید سوت کشداری زد.

 

_ بگو چرا کَک افتاده به تمبون پسر حاجی!

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 3.9 / 5. شمارش آرا 7

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان

رمان های pdf کامل
دانلود رمان لیلی به صورت pdf کامل از آذر _ ع

    خلاصه رمان:   من لیلی‌ام… دختر 16 ساله‌ای که تنها هنرم جیب بریه، بخاطر عمل قلب مادربزرگم  مجبور شدم برای مردی که نمیشناختم با لقاح مصنوعی بچه بیارم ولی اون حتی اجازه نداد بچم رو ببینم. همه این خفت هارو تحمل کردم غافل از اینکه سرنوشت چیزی دیگه برام رقم زده بود     به این رمان امتیاز

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان دلبر طناز من
دانلود رمان دلبر طناز من به صورت pdf کامل از anahita99

      خلاصه رمان دلبر طناز من :   به نام الهه عشق و زیبایی یک هویت یک اصل و نسب نمی دانم؟ ولی این را میدانم عشق این هارا نمی داند او افسار گسیخته است روزی به دل می اید و کل عقل را دربر میگیرد اما عشق بهتر است؟ یا دوست داشتن؟ تپش قلب یا آرام زدن

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان آرامش بودنت
دانلود رمان آرامش بودنت به صورت pdf کامل از عسل کور _کور

    خلاصه رمان آرامش بودنت: در پی ماجراهای غیرمنتظره‌ای زندگی شش دختر به زندگی شش پسر گره می‌خورد! دخترانِ در بند کشیده شده مدتی زندگی خود را همراه با پسرهای عجیب داستان می‌گذرند تا این‌که روز آزادی فرا می‌رسد، حالا پس از اتمام آن اتفاقات، تقدیر همه چیز را دست‌خوش تغییر قرار داده و آینده‌شان را وابسته هم کرده

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان دنیا دار مکافات pdf از نرگس عبدی

  خلاصه رمان :     روایت یه دلدادگی شیرین از نوع دخترعمو و پسرعمو. راهی پر از فراز و نشیب برای وصال دو عاشق. چشمانم دو دو می‌زند.. این همان وفایِ من است که چنبره زده است دور علی‌ِ من؟ وفایی که از او‌ انتظار وفا داشته‌ام، حالا شده است مگسی گرد شیرینی‌ام… او که می‌دانست گذران شب و

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان افگار pdf از ف میری

  خلاصه رمان :         عاشق بودند؛ هردویشان….! جانایی که آبان را همچون بت می٬پرستید و آبانی که جانا …حکم جانش را داشت… عشقی نفرین شده که در شب عروسی شان جانا را روانه زندان و آبان را روانه بیمارستان کرد… افگار داستان دختری زخم خورده که تازه از زندان آزاد شده به دنبال عشق از دست

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان ساقی شب به صورت pdf کامل از نیلا محمدی

      خلاصه رمان :   الارا دختر تنها و بی کسی که توی چهار راه گل میفروشه زنی اون رو می بینه و سوار ماشیتش میکنه ازش میخواد بیاد عمارتش چون برای بازگشت پسرش از آمریکا جشنی گرفته الارا رو برای کمک به خدمتکار هاش می بره بجای کمک به خدمتکارهاش میشه دستیار شخصی پسرش در اون مهمونی

جهت دانلود کلیک کنید
اشتراک در
اطلاع از
guest
2 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
یه دیونه که نمیتونه اعتیادش به رمان رو ترک کنه
یه دیونه که نمیتونه اعتیادش به رمان رو ترک کنه
1 سال قبل

تو رو خدا بگو که اخرش با نگار میمون ازدواج نمیکنه

Tamana
1 سال قبل

نویسنده قلم خوبی داره امیدوارم اخرِ رمانش عالی باشه

دسته‌ها
2
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x