با مغزی که از بچه بازی های نگار رو به انفجار بود، سمتش حمله کرد و لگدی به پایه ی تخت زد.
_ حالیت نیست عروس چه خونواده ای شدی، نه؟
لنگ و پاچتو جمع کن تا قلمشون نکردم.
منو با این عشوه خرکیا نمیتونی بکشی سمت خودت، انقدر خودتو کوچیک نکن بدبخت.
گمشو برو تو اتاق تا چشم نبستم رو این شکم بزرگت و دست روت بلند نکردم، پاشو ببینم، هری!
از بازوی نگار چسبید و او را به هر زور و ضربی بود داخل اتاق چپاند.
_ آی آی حامی، ولم کن… وظیفته نیازای منو برطرف کنی.
اصلا میرم به حاج آقا میگم که اگه به راه بدی کشیده شدم تو رو مقصر بدونن، من نیاز دارم شوهرم باهام بخوابه!
حامی انگشت اشاره اش را در هوا تکان داد و شانه اش را محکم به در کوبید.
_ به قیافه ی من شوهر بودن میخوره؟
یا شبیه کسی ام که خارش لاپات براش مهمه؟
هر گوهی دوست داری بخور، فقط شرتو از سر من کم کن.
چشم نگار به گوش های سرخ شده اش افتاد و ترسیده از عصبانیت حامی لب گزید.
_ خیلی آشغالی حامی!
حامی نگاه تحقیر آمیزی به سرتا پایش انداخت و با تاسف سری تکان داد.
_ خودتو ندیدی بیب!
دو لنگه ی در را بهم کوبید و دست میان موهایش برد. حتی درد حاصل از کشیدن موهایش هم نتوانست ذره ای از درد مغزش را کاهش دهد.
احتیاج مبرمی داشت که چند روزی مغزش را از کاسه ی سرش خارج کرده و به هیچ چیزی فکر نکند.
نفسش را با صدا بیرون داد و با قدمهایی آرام سمت خانه رفت. به دیوار کنار در تکیه زد و گوش هایش را تیز کرد.
گمان میکرد سراب از وضعیت نابسامانی که داشتند خسته شده و برای فاش کردن زندگی مخفی شان آمده بود اما با چیزی که شنید، گوش هایش سوت کشید.
_ من خواستگار دارم حاج خانم!
سراب نگاه از سایه ی حامی که روی زمین افتاده بود گرفت و پوزخند نامحسوسی زد.
آنقدر شبها منتظر آمدن حامی مانده بود که گوش هایش به کوچکترین صداها نیز حساس شده و صدای قدم های هر چند آرام حامی را شنید.
_ من خواستگار دارم حاج خانم!
عمدا گفته بود و از گوشه ی چشم واکنش حامی را شکار کرد. تکانی که سایه اش خورد را دید و نفس لرزانش را بیرون داد.
حاج خانم با شور و شعف فراوانی هر دو دستش را روی سینه اش گذاشت و چشمانش درخشید.
_ الهی که مبارکت باشه مادر، چقدر خوشحال شدم که بالاخره قراره از تنهایی در بیای.
عین اولاد خودم میمونی، همیشه غصه ات رو میخوردم.
با گونه هایی گل انداخته لبخند ریز و استرسی ای زد. گلویی صاف کرد و چادرش را میان مشتش فشرد.
همان شروعش سخت بود که انجام داد، از اینجا به بعدش راحت بود.
البته شاید راحت…
_ راستش حاج خانم… دلیل اصلی اینجا اومدنم یه چیز دیگه است.
خودتون که بهتر از هر کسی شرایط منو میدونین…
قطره اشکی که از گوشه ی چشمش سر خورد را روی هوا گرفت اما از نگاه تیز بین حاج خانم دور نماند و لبهایش را با غصه روی هم فشرد.
_ من کسی رو ندارم که برام بزرگتری کنه، خودمم و خودم.
میخوام ازتون خواهش کنم برام بزرگتری کنین…
منم جای دخترتون، اگه ممکنه… اگه ایرادی نداره…
خجالت زده لب گزید و سر پایین انداخت. حاج خانم شیفته ی حجب و حیایش شده و لبخند به لب بلند شد.
کنار سراب نشست و دست دور شانه اش حلقه کرد. او را به خود فشرد و دست روی دست مشت شده اش گذاشت.
_ غمت نباشه مادر، مگه من مرده باشم که تو غصه ی بی کسی رو بخوری.
از امروز به بعد دو تا بچه دارم، حامی و سراب!
لبخند قدردانی که به روی حاج خانم پاشیده بود با باز شدن در و ورود حامی روی لبش خشک شد.
چادرش را روی سرش مرتب کرد و به احترام حامی بلند شد. حاج خانم که نمیدانست بینشان چیزی در جریان است و مجبور بود نقش همان دخترک خیاط را بازی کند!
_ سلام آقا حامی!
سرش پایین بود اما سنگینی نگاه حامی را حس میکرد. یک گوش مالی حسابی از او طلب داشت!
_ پسرم تو که دیدی مهمون داریم، زشته سرتو انداختی اومدی داخل!
چیزی میخوای؟ درد زنت آروم گرفت که ولش کردی به امون خدا؟!
سراب از شنیدن واژه ی «زنت»، بی اختیار سر بلند کرد و چهره ی برزخی حامی را که دید دستپاچه شد.
زبان احمقش خود به خود داخل دهانش چرخیده و شد هیزم روی آتش حامی!
_ مبارک باشه آقا حامی، خوشبخت بشین انشالله!
حاج خانم آه جانسوزی کشید. سعی داشتند خوشبختش کنند اما حامی به شدت داشت مقاومت میکرد و هر روز و هر شبشان غرق دعوا و ماتم بود.
اما هنوز هم معتقد بود مقابل غریبه ها باید آبروداری کند که نخودی خندید و جهت بحث را سمت سراب تغییر داد.
_ انشالله توام خوشبخت بشی مادر.
_ چه خبره تو این خونه مامان؟!
سمت سراب رفت و در نزدیکی اش ایستاد. چشمان حاج خانم گرد شد و ناباور به حرکات هیستریک حامی زل زد.
_ شما کاری دارین اینجا خیاط باشی؟!
رنگ از رخ سراب پرید و ملتمس به حاج خانم زل زد. او هم دست کمی از خودش نداشت.
گمان میکرد دلیل خشم حامی، فشاری بود که بابت ماندنش کنار نگار رویش اعمال میشد.
روی صورتش کوبید و سمت حامی پا تند کرد.
بین سراب و حامی ایستاد و او را به عقب هل داد.
_ بیا برو پیش زنت مادر…
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 3.4 / 5. شمارش آرا 7
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
وااااییییی چرا اینقدر کم؟؟؟؟؟
آخی…
خیلیییی کم بودددد
اصلا حرف و نظری نمی مونه😥ببخشید اینقدر کمه,به خدا?!ببخشید میدونم که به خاطر خواننده ها میگزارید,بدون هیچ چشم داشتی,ولی من نظرم رو گفتم.ولی حرفم رو در مورد نظر پس می گیرم,باز جای تشکر داره,چون معمولا منظم میگزارید .😍🙏