از سمت حامی آسیبی به او نمیرسید، از این بابت مطمئن بود. اما دیدن مرد خشمگین رو به رویش هر کسی را میترساند.
نفسش را با صدا بیرون داد و آرام پچ زد:
_ کدوم کارا؟
نزدیک تر شدن حامی قلبش را به تکاپو انداخت. قفسه سینه اش با شتاب بالا و پایین میشد و حامی انگشتانش را دور گردنش محکم تر کرد.
_ میخوای منو بُکشی؟
نوک انگشتانش را روی رگ های شقیقه ی حامی که در مرز انفجار بودند کشید و بغض کرده سر بالا انداخت.
حامی تلخندی زد و چشم ریز کرد.
_ نگفتی پشتم بهت گرم باشه؟ نگفتی تا تهش پا به پام میای؟ نگفتی هستی تا تموم شه؟
خسته پلک زد و خیره در نگاه سرزنشگر حامی لب زد:
_ تنها چیزی که داره تموم میشه، منم…
پرخاشگر و دیوانه وار مشتش را کنار گوش سراب روی دیوار کوبید اما سراب بدون ذره ای تکان خوردن هنوز در چشمانش زل زده و شقیقه اش را نوازش میکرد.
_ من چی؟ کسی نمیبینه منم دارم عذاب میکشم؟ هیچکس نمیبینه؟ حتی توام نمیبینی؟
نمیبینین یا خودتونو زدین به ندیدن؟
قصد جونمو کردی؟ چرا داری پشتمو خالی میکنی که با سر بخورم زمین؟
سراب لبخند محوی زد و همزمان اشکش چکید.
_ من دیدم… دیدم که اگه نباشم میتونی با زنت خوشبخت بشی.
خسته شدم از نفر سوم بودن.
از گردنش چسبید و سرش را با خشونت به سینه ی خود چسباند. دستش دور تن سراب حلقه شد و از پشت دندان های قفل شده اش غرید:
_ دختره ی احمق!
کمرش را نوازش کرد و کلافه توپید:
_ نباشی دنیا رو میخوام چیکار؟ خوشبختی من تو بودنت خلاصه شده…
سراب وامانده پیراهنش را چنگ زد و در دل قربان صدقه اش رفت. اما این نجواهای عاشقانه برای او زندگی نمیشد که با زاری نالید:
_ میخوام ازدواج کنم…
_ دو بار!
زمزمه ی زیر لبی حامی او را به چند ماه پیش برد. اولین روزی که وارد محله شده بود و اولین روزی که او را دید.
هنوز هم قیافه ی درب و داغان آن راننده را به یاد داشت.
با بغض خندید و سر بلند کرد. چپکی به حامی نگاهی انداخت و گفت:
_ بشه سه بار مثل اون یارو چَک و لگدیم میکنی؟!
چشم غره ای به نگاه اشکی سراب رفت و ابرویش را بالا انداخت.
_ واسه تو تنبیه مناسب تری دارم توله!
کنار هم بودنشان زیبا بود. به قول حامی ترکیبشان کنار هم، زیباترین ترکیب دنیا بود.
اما حامی تماما متعلق به او نبود و این مسئله، کنار هم بودنشان را تحت تاثیر قرار میداد.
نمیخواست به این دور باطل ادامه دهد، باید این چرخه را یک جایی قطع میکرد.
خسته بود از اینکه مدام گلایه کند و حامی با زور و اجبار نگهش دارد و با آن زبان شیرین و چرب، دهانش را ببندد.
بینی اش را بالا کشید و با فشار ریزی به سینه ی حامی، خودش را عقب کشید.
_ برام مهم نیست دو بار بشه سه بار چی میشه.
من تصمیممو گرفتم، خواستگار دارم و میخوام باهاش ازدواج کنم.
پسر خوبی به نظر میاد، اگه پدرت هم تاییدش کنه من مشکلی ندارم.
حامی هنوز او را جدی نگرفته بود که با تمسخر سری تکان داد. گمان میکرد منشا تمام این حرفها کلافگی و حسادت زنانه اش باشد.
_ چرا مزاحم حاجی بشیم؟ من خودم هستم.
این جوون خوشبختی که قراره شوهرِ زنم بشه رو نشونم بده، خودم زیر و بمشو درمیارم، خیالت تخت!
_ زن؟ منو میگی؟
اشاره ای به خودش زد و با درد خندید.
_ کو سند و مدرکت؟ یه چیزی که ثابت کنه من زنتم.
جز چهار تا کلمه ی عربی که رو هوا خوندیم و همونم باد هواست، چیز دیگه ای هست که ما رو بهم وصل کرده باشه؟
حامی برآشفته عقب رفت و دست میان موهایش برد. آنقدر حرصش را سر موهای بینوایش خالی کرده بود که کف سرش زق زق میکرد.
_ بسه دیگه، مغزمو گاییدین!
سراب موهایش را پشت گوشش زد و نفس عمیقی کشید. خیال باطل بود اگر فکر میکرد اینبار هم سراب کوتاه می آید.
اشک هایش را زدود و جدی و محکم گفت:
_ دیگه نمیتونی به زور نگهم داری.
حامی ناباور چشم گرد و تکه تکه خندید. چند قدمی در خانه زد و دستش را به لبه ی میز خیاطی سراب گرفت و خم شد.
_ مگه تا الان، عشق نگهت نداشته بود؟
سراب سری به طرفین تکان داد و هیستریک خندید. دندان روی هم سایید و از حق به جانبی حامی به نفس نفس افتاد.
_ من آدم عاشقی کردن با یه مرد متاهل نیستم.
قبلا هم بهت گفته بودم اما تو گوشت به این حرفا بدهکار نیست و فقط کار خودتو میکنی!
چیزی تا انفجارش نمانده بود و اگر سراب ادامه میداد شاید با همین دستهایی که برای کنترل خشمش به لبه ی میز میفشرد، خفه اش میکرد.
_ دردت چیه آخه؟ دیگه نمیکشم سراب، هر روز دارم با همه سر و کله میزنم… تو دیگه بس کن.
پاهایش دیگر نای نگه داشتنش را نداشتند که روی زمین آوار شد و بغض آلود غرید:
_ میخوام زندگی کنم، یه زندگی آروم و بی دغدغه.
زندگی با تو داره عذابم میده… میفهمی؟
سرش روی گردنش سنگینی میکرد که دیگر تلاشی برای بالا نگه داشتنش نکرد. خودش را رها کرد و سرش پایین افتاد.
دستانش از لبه ی میز رها شد و با کمری خمیده ایستاد.
صدایش نه حرص داشت و نه زورگویی، سراسر غم بود و بیچارگی.
_ نرو، توام بری خیلی تنها میشم…
گفت و در کسری از ثانیه، از مقابل چشمان سراب محو شد. سراب با آرنج به دیوار پشت سرش کوبید و از درد چهره اش جمع شد.
_ لعنت بهت، دیگه دلم برات نمیسوزه…
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 3.8 / 5. شمارش آرا 8
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
میشه بپرسم هر چند وقت یکبار پارت جدید میزاری؟!…..
سلام امشب پارت جدیدی نمیزارین؟
گذاشتم الان
سلام فاطی امشب پارت جدید نمیزاری؟
درود*
حالا سراب یکطرف امامن خییلی کنجکاوم ببینم ماجراای نگار و بچش••••••• به کجا میرسه آیا واقعن این دختر یکی از؛ م.ع،ش،و.ق.ه های حامین بوده🤔 اگر نبوده چراا بیادد دروغ بگه چه پدر کشتگی با این حامی داشته بچه یکی دیگ رو بهش نسبت بده•
یک حدسی هم میزنم؛ نمیدونم شاید هم وقتی حامی به دوستش گفت من از دخترهای چشم رنگی بدم میاد این دختره شنید کفری شد برای انتقام رفت تغییر چهره داد بعد به حامی نزدیک شد بعد ب،ا،ر،د،ا،ر شد اومد ازش انتقام بگیره😐
اونجا که تو مهمونی نگار اومد رو پاهای حامی نشست حامی گفت اگهمنو میخوای باید همینحا باهم رابطه داشته باشی به غرور نگار برخورد گفت انتقام میگیرم الانم داره انتقام غرورشو میگیره
ممنون؛مرسی از یادآوری👏🙏😘😇💓💕💞
🥺 🥺 🥺 🥺 بیچاره حامی هیچکی درکش نمیکنه ..خب البته سراب هم حق داره🥲