با پاشیدن چند قطره آب روی صورتش و چند ضربه ی آرام به گونه اش، پلکش پرید و آرام چشمانش را باز کرد.
چند ثانیه ای گیج و منگ به اطراف نگاهی انداخت و با دیدن دو سر که تقریبا در حلقش بودند، چشمانش از حدقه بیرون زد.
در یک واکنش غیر ارادی از جا پرید و سرش به سر حاج خانم برخورد کرد. هر دو آخی گفتند و دستشان را به سرشان گرفتند.
_ وای چته دختر؟ جن دیدی مگه؟!
با آبرو ریزی حامی، دیدن او از دیدن جن هم ترسناک تر بود!
اگر زمان دیگری بود حامی حتما از خنده زمین را گاز میزد اما استرس نحوه ی برخورد مادرش و حتی سراب، اجازه ی فکر کردن به این چیزها را نمیداد.
حاج خانم سرش را میمالید و چپ چپ به سراب نگاه میکرد.
سراب هنوز نمیدانست که حامی او را همسر خود معرفی کرده اما زیر نگاه معنادار حاج خانم، دستپاچه شد و سیخ نشست.
نگاه خیره ی حامی را روی خود حس میکرد. از زور درماندگی و برای پرت کردن حواس حاج خانم، به سرعت زبانش را به کار انداخت.
_ تو رو خدا ببخشین. برای شمام دردسر درست کردم…
سعی کرد از روی تخت برخیزد و همزمان با گذاشتن پاهایش روی زمین گفت:
_ من… من برم دیگه…
_ کجا دخترم؟ یا بهتره بگم عروسم!
عروس!
واژه ای ساده که در این شرایط زیادی خوفناک به نظر میرسید.
سراب همچون برق گرفته ها در جا خشکش زد و با دیدن چهره ی حامی که داد میزد همه چیز را لو داده، فاتحه ی خودش را خواند.
انگشتانش را به لبه ی تخت فشرد و تته پته کنان نالید:
_ من… یعنی ما…
حاج خانم دست به سینه پوزخندی زد و میان حرفش پرید.
_ از این آقا که انتظاری نمیره، ماشالله بهش تو همه شهرا شعبه داره… یه نوک به کوچیک تا بزرگ این مملکت زده!
از کار تو حیرونم سراب جان، این زیر آبی ای که تو رفتی بیشتر از کار پسرمون شوکه مون کرده!
سراب شرمگین سر در گریبان برده و اشکی از گوشه ی چشمش چکید. کاش زمین دهان باز کرده و همین حالا او را میبلعید.
از چیزی که میترسید سرش آمد و همه اش هم به لطف حامی بود که باز هم خودخواهانه فقط منافع خودش را در نظر گرفته بود.
_ بس کن مامان!
اگه قراره کسی رو سرزنش کنین اون منم، سراب هیچ اشتباهی نکرده.
من مجبورش کردم.
حتی حمایت های حامی هم نمیتوانست غصه ای از غصه هایش کم کند.
همین را میخواست، که به عنوان عروس وارد این خانه شود اما نه به این صورت…
حاج خانم دست روی دستش کوبید و خودش را تکان داد.
_ ای تف به روت بیاد که هر چی آتیشه از گور تو بلند میشه.
تو سیرمونی نداری؟
هنوز اینی که کاشتی تو شکم اون دختره رو نتونستیم جمع کنیم، مصیبت جدید سرمون آوردی؟
ترسم از اینه از فردا دختر و زن از سر و روی این خونه بباره!
با این بیش فعالی ای که تو داری، خدا میدونه چند تا عین نگار و این دختر برام زاییدی!
حامی دندان روی هم سایید و با دستانی مشت شده غرید:
_ اون بیشرفو که خودتون گذاشتین تو دامنم، به همین زودی یادتون رفت؟!
حاج خانم صدایش را بالا برده و پره های بینی اش از حرص باز و بسته میشد.
انتظار عذرخواهی داشت اما حامی همیشه ی خدا حق به جانب بود.
_ نکنه مام اومدیم تو مهمونی انداختیمت روش؟!
یذره خجالت بکش، دهن منو وا نکن بچه.
حامی کف دستش را به پیشانی اش کوبید. یک بار برای همیشه باید این بحث همیشگی را خاتمه میداد.
_ شما منو روش دیدی که انقدر زود خامش شدی؟ کی گفته اصلا من رفتم روش؟!
حاج خانم سری به تاسف تکان داد. گوش هایش از بحث بی نتیجه با حامی سوت میکشید.
نیم نگاهی سمت سراب که بی حرف در خود جمع شده بود انداخت و با افسوس زهرخندی زد.
_ شکر خدا شاهد از غیب رسیده!
حامی که انگار حضور سراب را فراموش کرده بود، سمتش برگشت و صورت خیسش را که دید کلافه دست میان موهایش برد.
_ میشه بری بیرون مامان؟
حاج خانم دکمه ی وسط کتش را باز کرده و نفس حبس شده اش را بیرون داد.
در برابر کارهای حامی سِر شده بودند که واکنششان به تندیِ بار قبل نبود.
هضم این موضوع که دختری را همسر خود بنامد، به مراتب راحت تر از این بود که صاحب فرزند باشد!
_ بله عزیزم، بله دردونه ام، چرا که نه؟!
تو رو با زن عزیزت تنها میذارم!
درمانده و ملتمس به مادرش زل زد و حاج خانم کلافه نفسش را بیرون داد. حین رفتن سمت در، با نهایت غصه پچ زد:
_ نمیدونم با کی لج میکنی، اما ضررش فقط به خودت میرسه.
آب که از سر ما گذشت، کاش زودتر اینو بفهمی تا خودتو بدبخت تر از این نکردی.
به محض بیرون رفتن حاج خانم، سکوت سراب شکست.
پشت سر هم هق میزد و هر چه بد و بیراه بلد بود نثار حامی میکرد.
حامی آشفتگی اش را درک میکرد و به او بابت این رفتار حق میداد. بدون اینکه گلایه ای کند دست دور تنش حلقه کرد و او را به آغوش کشید.
_ خیلی خب… آروم باش، حق با توئه آروم بگیر.
سراب مشت های کوچک و بی جانش را به هر جایی که میشد میزد و برای آبروی بر باد رفته اش زار میزد.
_ میفهمی چیکار کردی با من؟
به خدا خودمو گم و گور میکنم از دستت راحت شم.
من دیگه چجوری سرمو بلند کنم و تو این محل بمونم؟
دست نزن به من… ولم کن عوضی خودخواه…
حامی او را بیشتر به خود فشرد و کنار گوشش، با تخسی و بدون پشیمانی پچ زد:
_ تاوان اشتباهتو دادی عمرم…
میخواستی خودتو ازم بگیری، فکر کردی وامیستم یه گوشه و نگات میکنم؟!
باید میفهمیدی من سرِ تو با هیچکس شوخی ندارم، تا بار اول و آخرت بشه که از این غلطا میکنی!
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 3.9 / 5. شمارش آرا 11
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
سلام فاطی امشب پارت نمیزاری
بابا اینقدر خسیس نباشین یه ذره پارتا رو بیشتر کنین
چقدد منتظر بودم پارت بزاری بعد فقد دو خططططط😐🙄🤦