رمان آس کور پارت 65 - رمان دونی

 

 

 

گوشش را بیشتر به در چسباند و چشم ریز کرد تا تمرکزش بیشتر شود.

صدایشان واضح نبود اما کلماتی که لا به لای صحبتشان میشنید، تقریبا موضعشان را نسبت به این اتفاق نشان میداد.

 

خوشحال بود که حداقل همراهی حاج خانم را داشت. او همیشه زن مهربانی بود و از همان ابتدا که به محله پا گذاشت هوایش را داشت.

 

اما حاج آقا!

بر خلاف تصوری که از او داشت و گمان میکرد تنها کسی که پشتش را بگیرد او خواهد بود، دقیقا شبیه به همان آدمی بود که حامی میگفت.

 

خودخواه و تنها چیزی که برایش مهم بود، خودش بود.

ویژگی ای که گاهی در رفتارهای زورگویانه ی حامی هم میدید!

 

_ من نمیذارم دیگه به این دختر ظلم شه، شما هر کاری دوست دارین بکنین… منم کار خودمو میکنم.

 

صدای حاج خانم بیش از حد واضح شده بود و این یعنی داشت نزدیک اتاق میشد.

 

دستپاچه از در فاصله گرفت. نگاهی به اتاق انداخت و پاورچین سمت تخت رفت.

گوشه اش نشست و سرش را روی زانوهایش گذاشت که در باز شد.

 

نامحسوس نفس راحتی کشید و بلافاصله در آغوشی فرو رفت.

 

_ حلالم کن مادر… خدا منو ببخشه که ندونسته قضاوتت کردم.

حامی همه چیو برام گفت، چقدر تو خانمی کردی که آبروی این بچه رو نریختی…

بمیرم برات که انقدر مظلومی.

 

لبهایش که میرفت تا به لبخند بنشیند را داخل دهانش کشید و سرش را بلند کرد. بینی اش را بالا کشید و گرفته پچ زد:

 

_ اشتباه از من بود حاج خانم، نباید میذاشتم کار به اینجا برسه…

 

حاج خانم دست روی گونه اش گذاشت و آرام نوازشش کرد. به چشمان سرخ و ملتهبش زل زد و با اطمینان گفت:

 

_ قبلا گفتم مثل دخترمی، اما الان دیگه واقعا دخترم شدی…

من پشتتم، نگران چیزی نباش.

 

 

 

نگاه کلافه و پر حرصش را از در گرفت و سمت حامی برگشت.

 

_ تو واقعا خجالت نمیکشی؟

هر چیزی یه راهی داره، مگه میشه دست یکیو بگیری بیای بگی این زنمه؟

کی تو دور و اطرافت این کارو کرده که تو یاد گرفتی؟!

 

حامی گوشه ی چشمش را خاراند و پوفی کرد. روز شلوغی داشتند و به شدت خسته شده بود، هم روحش و هم جسمش.

 

به آرامش نیاز داشت، مثلا آغوش سراب…

 

_ اگه به زور نمیشوندینم سر سفره ی عقد، قرار بود بهتون بگم.

جوری منو گذاشتین لای منگنه که هیچ راهی جز رابطه ی مخفیانه نداشتم.

 

حاج آقا صورتش را با دستانش قاب گرفت و آهی کشید.

 

_ چطور میتونی به کسی که فقط چند ماهه میشناسیش اعتماد کنی؟!

تو واقعا پسر منی؟ من یادت ندادم انقدر احمق باشی!

 

حامی سمت جلو خم شد و پوزخندی معنادار زد. کاش اویی که به ساز نگار رقصیده بود حرف از حماقت نمیزد!

 

بیخیال پیش کشیدن بحث نگار، اشاره ای به گذشته زد. همان داستانهایی که قبلا، هرشب از زبان پدرش و بردیا میشنید و به مرور و در گیر و دار مشکلات بزرگتر، فراموششان شد.

 

_ یادمه میگفتین عشق آدما رو احمق میکنه!

شمام وقتی عاشق مامان شدین اصلا نمیشناختینش.

 

حاج آقا سرش را به ضرب بالا برده و با چشمانی درشت شده چند ثانیه به نگاه مصمم حامی زل زد.

 

انگشت اشاره اش را بلند کرده و در هوا تکان داد.

 

_ اون موضوع قابل مقایسه با این کار تو نیست. من هیچوقت نرفتم مادرتو صیغه کنم و از همه پنهونش کنم…

 

حامی میان حرفش پرید و با لبخندی گشاد و لودگی ابرو بالا انداخت.

 

_ مامان پا نداد، وگرنه میکردین!

 

درماندگی پدرش را که دید شانه ای بالا انداخت.

 

_ از اونجایی که سوال بعدیتونم خیلی واضحه بذارین جوابشو بدم، بله!

خیلی عجیبه ولی من عاشق شدم…

 

 

نگاه پدرش هنوز ناباور بود. حق داشت، آن اوایل برای خودش هم غیر قابل باور بود.

 

حامی و عشق؟!

مانند دو قطب هم نام آهنربا بودند که جز دفع کردن هم کاری ازشان برنمی آمد.

 

اما برای او هم اتفاق افتاد. بی هوا و از جایی که فکرش را نمیکرد، وسط قلبش سبز شد و در تمام جانش ریشه دواند.

 

بلند شد و با قدمهایی کوتاه سمت پدرش رفت. دست روی شانه اش گذاشت و با مسالمت آمیز ترین لحنی که میشد گفت:

 

_ من عاشق شدم بابا، اون دختری که از نظر همه، هیچ جوره به من نمیخوره رو دوست دارم.

واسه بودن باهاش حاضرم هر کاری کنم.

بهتون ثابت میکنم نگار و بچش هیچ ربطی به من ندارن، اما ازتون توقع دارم بعدش پرونده ی نگار رو واسه همیشه ببندین.

خودتونم میدونین نمیتونین منو تو این زندگی نگه دارین.

یه عمر دلتون میخواست سر به راه شم، نگاه کنین… تنها کسی که میتونه سر به راهم کنه تو اون اتاقه، دیگه چی میخواین؟

 

دستانش را به طرفین گشود و لبخند نیم بندی زد.

 

_ یه بازی دوسر برده.

هم شما به پسری که همیشه میخواستین میرسین، هم من بعد این همه سال به آرامش میرسم.

اون دختر تموم زندگی من شده، اجازه نمیدم کسی ازم بگیرتش…

حتی شما…

 

برای اولین بار بود که حامی را برای رسیدن به چیزی مشتاق و جدی میدید. کمی خیره و متفکر نگاهش کرد و «یا علی» گویان دست بر زانویش گذاشت.

 

آرام و با صلابت سمت اتاق قدم برداشت. حامی آب دهانش را با استرس بلعید و با فاصله پشتش رفت.

 

در که باز شد، حاج خانم و سراب با صورتهایی خیس از اشک سمتش برگشتند.

 

همه مضطرب از اتفاقی که در شرف وقوع بود به لبهای حاج آقا خیره بودند که زیر لب ذکری گفت و نفسش را بیرون داد.

 

_ تا وقتی بچه ی اون دختر به دنیا بیاد به مخفی کاریتون ادامه بدین، بعدش یه فکری براتون میکنم!

حامی چقدر قشنگ عاشق شده🥹🥹

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا 11

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان

رمان های pdf کامل
رمان فرار دردسر ساز
رمان فرار دردسر ساز

  دانلود رمان فرار دردسر ساز   خلاصه : در مورد دختری که پدرش اونو مجبور به ازدواج با پسر عموش میکنه و دختر داستان ما هم که تحمل شنیدن حرف زور نداره و از پسر عموشم متنفره ,فرار میکنه. اونم کی !!؟؟؟ درست شب عروسیش ! و به خونه ای پناه میاره که…   به این رمان امتیاز بدهید

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان قاصدک های سپید به صورت pdf کامل از حمیده منتظری

    خلاصه رمان:   رستا دختر بازیگوش و بی مسئولیتی که به پشتوانه وضع مالی پدرش فقط دنبال سرگرمی و شیطنت‌های خودشه. طی یکی از همین شیطنت ها هم جون خودش رو به خطر میندازه و هم رابطه تازه شکل گرفته دوستش سایه با رضا رو بهم میزنه. پدرش تصمیم میگیره که پول توجیبی اون رو قطع بکنه و

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان دریا پرست
دانلود رمان دریا پرست به صورت pdf کامل از فاطمه زایری

      خلاصه رمان دریا پرست :   ترمه، از خانواده‌‌ی خود و طایفه‌ای که برای بُریدن سرش متفق‌القول شده و بر سر ‌کشتن او تاس انداخته بودند، می‌گریزد؛ اما پس از سال‌ها، درحالی که همه او را مُرده و در خاک می‌پندارند، با هویتی جدید و چهره‌ای ناشناس به شهر آباءواجدادی‌اش بازمی‌گردد تا تهمت‌ها و افتراهای مردم را

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان سردرد
دانلود رمان سردرد به صورت pdf کامل از زهرا بیگدلی

    خلاصه رمان سردرد:   مثل یه ارایش نظامی برای حمله اس..چیزی که زندگی سه تا دخترو ساخته و داره شکل میده.. دردایی که جدا از درد عشقه… دردای واقعی… دردناک… مثل شطرنج باید عمل کرد.. باید جنگید… باید مهره هارو بیرون بندازی… تا ببری… اما واسه بردن خیلی از مهره ها بیرون افتادند… ولی باید دردسرهارو به جون

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان هوکاره pdf کامل از مهسا عادلی
دانلود رمان هوکاره pdf کامل از مهسا عادلی

    دانلود رمان هوکاره pdf کامل از مهسا عادلی خلاصه رمان: داستان درباره دو برادریست که به جبر روزگار، روزهایشان را جدا و به دور از هم سپری می‌کنند؛ آروکو در ایران و دیاکو در دبی! آروکو که عشق و علاقه او را به سمت هنر و عکاسی و تئاتر کشانده است، با دختری به نام الآی آشنا می‌شود؛

جهت دانلود کلیک کنید
رمان افگار
دانلود رمان افگار جلد یک به صورت pdf کامل از ف -میری

  خلاصه: عاشق بودند؛ هردویشان….! جانایی که آبان را همچون بت می٬پرستید و آبانی که جانا …حکم جانش را داشت… عشقی نفرین شده که در شب عروسی شان جانا را روانه زندان و آبان را روانه بیمارستان کرد… افگار داستان دختری زخم خورده که تازه از زندان آزاد شده به دنبال عشق از دست رفته اش،دوباره پا در عمارت مجد

جهت دانلود کلیک کنید
اشتراک در
اطلاع از
guest
13 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
نیوشاخاتوون*
نیوشاخاتوون*
1 سال قبل

درود*
اینجا اسم نگار میاد
بچه ها دوستان•• یسری ها
میگن بچه حامی نیست•••• شبیه لاله داستان حوراا
اما من و بعضی دوستان دیگه میگیم نگار برای انتقام اومد چون حامی تو۱ مهمونی جلوو دوستاش و بقیه مهمونها ضایعش کرده بود و یجورایی بگیم آبروشو زیر سوال برد••••••• شاید برای انتقام یجورایی به حامی نزدیک و یکی از م،ع،ش،و،ق هاش شد••
بازم اینجا کنجکاوم ببینم داستان به کجا میرسه 🤔
گذشته از این من امیدوارم به این زودیها این داستان تموم نشه•••••••
و مانند بقیه رمانها ادامه دار بشه ••

سارا
سارا
1 سال قبل

چقدررفتارحاج خانم قشنگه 👌👌

راستین
راستین
1 سال قبل

تا حالا هیچی نگفتم فقط رمان رو دنبال کردم اما حامی خیلی بدبخته هیچ کس باورش نداره

آخرین ویرایش 1 سال قبل توسط Artomi Kashani
⁦(^3^♪⁩
⁦(^3^♪⁩
1 سال قبل
پاسخ به  راستین

فکر نمیکردم پسرا هم رمان بخونن😅
چند سالتونه؟

آخرین ویرایش 1 سال قبل توسط ⁦(^3^♪⁩
neda
عضو
1 سال قبل
پاسخ به  راستین

تغییر هویت دادی 😂

بیش فعال هستم
بیش فعال هستم
1 سال قبل

ایششش داره به پایان رمان نزدیک میشه
ولی دم همه به جز نگار گرم

راستین
راستین
1 سال قبل

تا حالا هیچی نگفتم فقط رمان رو دنبال کردم ولییی این چه کاریه به عنوان یک پسر دارم میگم حامی خیلی بدبخته

سگ اخلاق و بی اعصاب 🖕 در نیوف بام
سگ اخلاق و بی اعصاب 🖕 در نیوف بام
1 سال قبل
پاسخ به  راستین

واقعن پسری؟

بیش فعال هستم
بیش فعال هستم
1 سال قبل

نچ این یعنی پایان این رمان نزدیکه
ولی خوشمان آمد خوشمان آمد اون نگار اسکول اخه خیلی اضافه‌س

Setiii
Setiii
1 سال قبل

نه نزدیک نیس
سراب با نقشه اومده پیش حامی

خواننده رمان
خواننده رمان
1 سال قبل

بالاخره حاج آقا برای حامی یه نظر درستی داد

⁦(^3^♪⁩
⁦(^3^♪⁩
1 سال قبل

ایوللل به حااج عاقااا👏👏
دمت گرمممممم

×××
×××
1 سال قبل

ای جانممم

دسته‌ها
13
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x