رمان آس کور پارت 77 - رمان دونی

 

 

 

 

پشت گردنش را میمالید که سراب را رنگ و رو رفته دید. دل آشوبه گرفت، اویی که برای هیچ احدی در دلش آب از آب تکان نمیخورد.

 

خودش را به تختی که سراب رویش نشسته بود رساند و سرش را در آغوش کشید.

 

_ حامیت نباشه که تو رو اینجوری ببینه…

 

سراب نفس لرزانش را بیرون داده و در آغوشش چشم بست.

 

_ این حرفات دردمو بیشتر میکنه، هیچوقت از نبودنت نگو… خب؟

 

دل حامی از عشقی که روز به روز عمیق و عمیق تر میشد، گرم شد و ناخواسته اخم هایش را با لبخندی بزرگ تعویض کرد.

 

_ توله سگو بگیرم همین وسط یه لقمه ی چپش کنم!

 

سراب بی حال تکخندی زد. خسته بود و چند ساعتی خواب نیاز داشت.

 

دیشب که تا نیمه های شب در حال هم آغوشی بودند و صبح هم آن افتضاح به بار آمد.

یک ساعت ماندن در آب گرم وان هم تنش را سست کرده بود.

 

ته مانده ی انرژی اش هم حین جا انداختن پایش رفت و در کوفته ترین و خسته ترین حالت ممکن بود.

 

_ منو ببر خونه حامی… خوابم میاد.

 

حامی با عجله سرش را از آغوش خود بیرون کشیده و صورتش را با دستانش قاب گرفت.

بیحالی سراب زجرش میداد.

 

_ درد داری هنوز؟ چیکار کنم برات خوشگلم؟ میخوای بگم مسکن بزنن؟

 

سراب آرام پلکی زد و سر بالا انداخت.

 

_ نه فقط بریم خونه، بخوابم اوکی میشم.

 

آب دهانش را بلعید و حرف بعدی اش را مزه مزه کرد.

میخواست جای پایش را سفت کند که گفت:

 

_ میخوام برم خونه ی خودم، اونجا راحت ترم.

 

حامی که حرفش را به چیز دیگری تعبیر کرده بود، دست زیر تنش انداخت و شقیقه اش را بوسید.

 

_ خونه ی تو منم، زندگی تو منم، راحتی تو منم…

نگران نباش، درسته شرایط خراب شد و همه چیز بهم ریخت اما بی عزت و احترام نمیبرمت خونه ی شوهر…

بیشتر از چیزی که فکر میکنی حواسم بهت هست لیموخانم!

 

 

 

کش چادر را پشت سرش فیکس کرد و مقابل آینه ایستاد. نگاه از زخم های کمرنگ شده ی صورتش گرفت و به چشمانش دوخت.

 

یک هفته از زمانی که در خانه ی سلطانی ها جاگیر شده بود میگذشت.

حامی لحظه ای تنهایش نمی گذاشت و گهگاه که برای انجام کاری بیرون میرفت، حاج خانم با قدرت جای خالی اش را پر میکرد!

 

برای انجام کارش نیاز به تنها شدن در این خانه داشت اما همه چیز دست به دست هم داده بود تا او درمانده تر از همیشه باشد.

 

_ نرو مادر، یا اگه میخوای بری بذار منم باهات بیام تنها نرو.

 

لبخند دلنشینی زده و سمت حاج خانم که دلشوره از نگاهش هویدا بود برگشت.

 

_ نه مامان جان، میرم… اتفاقی نمیفته.

 

به اصرار خودش او را مادر صدا میزد. مادری که هیچگاه نداشت و در طی این چند روز کمبودش را بیشتر حس میکرد.

 

مادری که راغب میگفت حین زایمان جانش را از دست داده و از همان کودکی عذاب وجدان مرگش گریبانش را رها نکرده بود.

 

_ بذار حداقل حامی بیاد، میشناسیش که عزیزم میاد بدخلقی میکنه.

 

_ تا کی مامان جان؟ همیشه که نمیشه تو خونه بمونیم.

مگه این یه هفته ای که موندیم دهن مردم بسته شد؟

 

هفته ی سختی را گذرانده بودند. چند باری که حاج خانم برای خریدهای روزمره بیرون رفته و با چشم گریان برگشته بود را خوب به یاد داشت.

 

در این بلبشو، فرار نگار هم رو شده و خانواده اش آبرو ریزی ای در محل برپا کردند که آن سرش ناپیدا!

 

دخترشان را از حامی میخواستند و او را مسبب فرارش میدانستند.

 

 

 

همه چیز به طرز وحشتناکی در هم گره خورده و حرف و حدیث هایی که دهان به دهان میچرخید روز به روز بیشتر میشد.

 

تا جایی که پای حاج آقا را به املاکی ها باز کرده و خانه ای که میگفت به جانش بسته است را برای فروش گذاشت…

 

حال هیچکدامشان خوب نبود اما فارغ از تمام روزها و لحظه های بدی که سپری میکردند، همه به روش خودشان هوای سراب را داشتند.

 

از نظرشان سراب در این ماجرا مظلوم واقع شده و گناهی نداشت، بیشتر رفتارهایشان هم برای آسوده کردن وجدان خودشان بود.

 

البته رفتار حاج خانم نه، در رفتار او محبت و علاقه هم موج میزد. واقعا سراب را دوست داشت.

 

حاج خانم نزدیکش شده و دستش را میان دستانش گرفت. نگاه محبت آمیزی که در پسش نگرانی بیداد میکرد به او انداخت.

 

_ حامی میاد یه چیزی بهت میگه، شر نکن سراب. بذار خودش بیاد با هم برین.

حامی به درک، مردمو میخوای چیکار کنی؟

نمیبینی منتظرن بریزن سرمون؟

 

سراب سری با اطمینان تکان داده و دست آزادش را روی شانه ی او گذاشت.

 

_ قربونتون برم که همیشه نگرانین، چیزی نمیشه قول میدم.

من از پس خودم برمیام، اون روز فقط به احترام حاج آقا ساکت موندم وگرنه کسی نمیتونه با من در بیفته!

یه توک پا میرم وسایلمو جمع کنم و پولی که دست ملوک خانم دارم پس بگیرم.

تو این اوضاع یه بار از رو دوش همه برداشته میشه، هی پیغوم پسغوم میفرسته بیا خونه رو خالی کن.

 

حاج خانم دل نگران «چی بگم والا» ای گفت و سراب لنگ زنان سمت در رفت.

هنوز کمی درد داشت، اما آنقدری نبود که جلوی پیش رفتنش را بگیرد.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 3.7 / 5. شمارش آرا 6

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان

رمان های pdf کامل
دانلود رمان عشق ممنوعه pdf از زهرا قلنده

  خلاصه رمان:   این رمان در مورد پسری به اسم سپهراد که بعد ۸سال به ایران برمی گرده از وقتی برگشته خاطر خواهای زیادی داشته اما به هیچ‌کدوم توجهی نمیکنه.اما یه روز تو مهمونی عروسی بی نهایت جذب خواهرش رزا میشه که… به این رمان امتیاز بدهید روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید! ارسال رتبه

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان در جگر خاریست pdf از نسیم شبانگاه

  خلاصه رمان :           قصه نفس ، قصه یه مامان کوچولوئه ، کوچولو به معنای واقعی … مادری که مصیبت می کشه و با درد هاش بزرگ میشه. درد هایی که مثل یک خار میمونن توی جگر. نه پایین میرن و نه میشه بالا آوردشون… پایان خوش به این رمان امتیاز بدهید روی یک ستاره

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان نقطه کور

    خلاصه رمان :         زلال داستان ما بعد ده سال با آتیش کینه برگشته که انتقام بگیره… زلالی که دیگه فقط کدره و انتقامی که باعث شده اون با اختلال روانی سر پا بمونه. هامون… پویان… مهتا… آتیش این کینه با خنکای عشقی غیر منتظره خاموش میشه؟ به این رمان امتیاز بدهید روی یک ستاره

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان آوانگارد pdf از سرو روحی

  خلاصه رمان :           آوانگارد روایت دختری است که پس از طرد شدن از جانب خانواده، به منزل پدربزرگش نقل مکان میکند ، و در رویارویی با مشکالت، خودش را تنها و بی یاور می بیند، اما با گذشت زمان، استقاللش را می یابد و تالش میکند تا همه چیز را به روال عادی برگرداند

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان روشنایی مثل آیدین pdf از هانیه وطن خواه

  خلاصه رمان:   دختری که با تمام از دست رفته هایش شروع به سازش می کند… به گذشته نگریستن شده است عادت این روزهایم… نگاه که می کنم می بینم… تو به رویاهایت اندیشیدی… من به عاشقانه هایم…ع تو انتقامت را گرفتی… من تمام نیستی ام را… بیا همین جا تمامش کنیم…. بیا کشش ندهیم… بیا و تو کیش

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان سیاهپوش pdf از هاله بخت یار

    خلاصه رمان :   آیرین یک دختر شیطون و خوش‌ قلب کورده که خانواده‌ش قصد دارن به زور شوهرش بدن.برای فرار از این ازدواج‌ اجباری،از خونه فراری میشه اما به مردی برمیخوره که قبلا یک بار نجاتش داده…مردِ مغرور و اصیل‌زاده‌ایی که آیرین رو عقد میکنه و در عوضش… به این رمان امتیاز بدهید روی یک ستاره کلیک

جهت دانلود کلیک کنید
اشتراک در
اطلاع از
guest
1 دیدگاه
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
آلباتروس
آلباتروس
1 سال قبل

زیبا بود
احسنت!
👏 👏 👏
منتظر پارت بعدیم.

دسته‌ها
1
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x