سردرگم بود، دلش هم شنیدن میخواست و هم نشنیدن.
وحشتش را از چیزی که شاید فهمیدنش او را هم دچار آشفتگی میکرد کنار گذاشت، دل به دریا زده و آرام پچ زد:
_ فقط چی؟
سراب با عقل و قلبش در جنگ بود.
اما باز هم زور عقلش چربید چرا که اگر به حرف قلبش گوش میداد، راغب آن قلب عاشق را با سر به نیست کردن حامی برای همیشه از تپش می انداخت…
سر در سینه ی حامی پنهان کرد و در خود جمع شد.
آه غصه دارش را همانجا خالی کرد و همانند حامی پچ زد:
_ یه سری چیزا ناگفته بمونن برای هر دومون بهتره…
نخواه این راز مگوی لعنتی رو بگم، همین که داره خودمو عذاب میده کافیه، نخواه تورم شریک این عذاب کنم…
عادی بود کند شدن تپش های قلب حامی؟
نگرانی و تشویش با تمام قدرت به وجودش حمله کرد.
آن راز مگوی لعنتی چه بود؟
دلیل این عذاب چه بود؟
به ضرب روی تخت نشست و صورت سراب را مقابل دیدگانش ثابت نگه داشت.
حرکاتش ناخواسته هیستریک شده بود.
دردی محو و کم جان از چنگ شدن عضلات صورتش توسط حامی حس کرد اما لب گزید.
درد جسمش چه اهمیتی داشت وقتی روحشان را در این طوفان از دست میدادند…
_ قلبم داره میاد تو دهنم دختر…
حرف بزن باهام.
من نمیخوام فقط شریک روزای خوبت باشم.
اگه چیزی هست که عذابت میده باید بهم بگی، من شوهرتم سراب…
ازت کوچیک ترم درست، شاید اصلا نتونم کمکت کنم یا مشکلتو حل کنم… اما میتونم کنارت غصه بخورم، میتونم نصف درداتو به دوش بکشم…
_ بذار همین تصوری که ازم داری… باقی بمونه!
خیره به چشمان بسته شده ی سراب، وا رفت و دستانش از روی صورت او سر خورد…
داره میگه😞😭
در دالانی بی انتها از آشوب و تشویش افتاده و افکاری پریشان به ذهنش اتک زده بودند.
داشت جان میکند تا منظور سراب را بفهمد و انتهای دالان را که تو خالی دید، به تنها دستاویزش چنگ زد.
خود سراب!
_ چی داری میگی؟ درست حرف بزن سر جدت.
از چه میگفت؟ از نقابی که بر چهره داشت؟
که اگر برش میداشت دنیای زیبایشان ویران میشد؟
پلکی زد و قطره اشکی که از گوشه ی چشمش راه گرفت، نگاه حامی را میخ خود کرد.
_ گذشته ی من پره از گند و کثافت… من لیاقت این عشقو ندارم حامی…
حامی نفس حبس شده اش را بیرون داد و بی درنگ سراب را به آغوش کشید.
گرم، محکم، حمایتگر، همراه…
با حرف سراب حدسیاتش پر رنگ شده و خیالش تا حدودی راحت شد.
دلبرکش بابت رابطه هایی که بی گناه ترین فرد درونشان بود، احساس ناخوشایندی داشت.
جوری میگفت لیاقت حامی را ندارد که انگار حامی پاک و مطهر بود و او مظهر هرزگی!
موهای نرم و مخملی اش را مهمان بوسه های پر مهرش کرد. بوسید و بوسید، تار به تارشان را، بی وقفه و بی خستگی…
_ تو یه قسمتی از منو بهم نشون دادی که حتی خودمم فراموش کرده بودم دارمش.
من با تو و کنار تو، خود واقعیمو پیدا کردم جونم.
میدونی اگه نبودی چی میشد؟
هر روز بیشتر از خودم فاصله میگرفتم، بیشتر تو لجن فرو میرفتم…
گذشته که نباید آینده ی قشنگمونو خراب کنه، هوم؟
قربون اون دل مهربونت برم که بابت این مسائل خودشو سرزنش میکنه…
اینو بدون که تو اون گذشته تو هیچ دخالتی نداشتی.
معصوم ترین و پاک ترین کسی هستی که به عمرم دیدم…
زبانش در دهانش آرام گرفت. بهتر که حامی تفکرات خودش را پر و بال دهد و او همان سراب قلابی باقی بماند.
_ من تو رو با همه ی بد و خوبت شناختم و عاشقت شدم دلبر…
دستش روی سینه ی حامی مشت شد و هق هقش را با گاز گرفتن لبش خفه کرد.
این مرد گناه داشت…
حامی بینی اش را میان موهای سراب برد و ریه اش را چند باری از عطرشان پر و خالی کرد.
لرزش ریز سراب از گریه را حس کرده و خواست کمی از آن حال و هوا بیرون بکشدش که پهلوهایش را به نرمی قلقلک داد.
_ حالا منم همچین عابد و زاهد نبودما، به اندازه ی موهای سرت رابطه…
تکخند تو گلویی زد و کمی شیطنت چاشنی لحنش کرد.
_ حیا و عفت اجازه نمیده برات شرح بدم!
خودت بگیر منظورو.
سراب هم دست به دستش داده تا در کاری که شروع کرده بود کمکش کند.
غصه ها را کنار گذاشت و پیشانی اش را عامدانه به سینه ی حامی کوبید.
_ حالا نمیخواد گذشته ی درخشانتو بریزی وسط!
فین فینی کرده و نفس عمیقی کشید. خودش را از حامی فاصله داد و نم اشک زیر چشمانش را گرفت.
_ داشتن تو بزرگترین نعمته برام فقط… فقط کاش لیاقتتو داشتم حامی.
تقه ای به در خورد و صدای حاج خانم را شنیدند.
_ نهار آمادست بچه ها، منتظرتونیم.
گلویی صاف کرده و در جواب محبت حاج خانم تشکر کرد. سمت حامی برگشت تا ادامه ی حرفش را بزند که حامی نرم و کوتاه لبهایش را بوسید.
_ واسه امروز بسه، خیلی حرف زدی توله.
از صبح دهن منو ساییدی، میمردی زودتر زبون باز کنی؟
پاشو بریم نهار… پاشو.
او را کشان کشان دنبال خود برد و مقابل در که رسیدند، خم شد و در گوشش پچ زد:
_ هر چی که بشه سراب، هر چی… ذره ای از حسی که بهت دارم کم نمیشه.
سر سفره ای که حاج خانم با سلیقه ی خاص خودش چیده بود نشسته و در سکوت مشغول خوردن آن قیمه ی لذیذ و دلچسب بودند.
_ کاراتونو کردین بابا؟
حامی غذایی که در دهان داشت را به کمک آب پایین فرستاد و سری به تایید تکان داد.
_ کار زیادی نیست، چند روز دیگه تمومه حاجی.
حاج خانم انشالله ای گفت و حاج آقا صحبتش را از سر گرفت.
_ یکم عجله کنین، یکی دو هفته دیگه همه جا حال و هوای محرم میگیره… به دل آدم میاد جشن و عروسی تو اون روزا.
_ چشم، نگران نباشین.
حاج آقا سر سمت سراب که در سکوت مشغول بازی با غذایش بود چرخانده و ریز بینانه حرکاتش را زیر نظر گرفت.
این دختر یک چیزی اش میشد!
_ تو خوبی دخترم؟
سراب که توجه همه را سمت خودش دید، لبخند درمانده ای زده و کمی در جایش جا به جا شد.
_ بله، ممنون.
معذب بودنش را حس کرده بود که پاپیچش نشد تا بیشتر از این معذبش نکند.
اما این را هم حس کرده بود که دخترک مقابلش، از موضوعی عذاب میکشید.
_ شکر خدا.
قبلا هم گفتم، هر کاری داشتی میتونی رو من حساب کنی، باشه دخترم؟
سراب در دل «خدانکنه» ای گفت. خدا نکند او شبیه راغب باشد…
قدردان نگاهش را به چشمان حاج آقا که با وجود چین و شکن های اطرافش، هنوز هم زیبا و تاثیر گذار بود دوخت.
_ چشم…
قاشق را روی بشقاب رها کرده و دستانش را در هم قلاب کرد. حرفی که مدتها پیش میخواست بزند و فرصتش را نیافته بود، مزه مزه کرده و بالاخره گفت.
_ میتونم یه خواهشی ازتون کنم؟ از همتون…
همه منتظر به دهانش چشم دوختند و حامی قبل از حاج آقا به حرف آمد.
_ چیشده؟
_ من نمیخوام ازدواج کنم!
_ چی؟!
چهره های متعجب و یکه خورده شان را که دید، حرفش را یک دور برای خود مرور کرد و بله، گند زده بود!
_ خیر سرم دو ساعته دارم مزه مزشم میکنم!
زیر لب با خود حرف زده و تبسمی احمقانه تر از حرفش روی لب نشاند.
_ نه نه، صبر کنین… بد گفتم حرفمو.
منظورم این بود مراسم ازدواج نمیخوام، جشن و بریز و بپاش.
به وضوح نفس راحتی کشیدند. سر ماجرای نگار به اندازه ی کافی حرفشان نقل دهان ها شده بود.
آن آبروریزی چند هفته پیش هم که نور علی نور بود.
حالا که همه فهمیده بودند سراب و حامی با هم ارتباط داشتند، تنها یک اتفاق خارج از برنامه کافی بود که این زن و شوهر را تا مرز سکته ببرد.
_ یه لحظه قلبم وایستاد مادر، تو رو خدا قبل حرف زدن یذره فکر کنین!
حاج خانم حتی گلایه هایش هم شیرین بود!
سراب از شدت خجالت لب گزیده و آرام پچ زد:
_ ببخشید مامان جون، به خدا خیلی فکر کرده بودم… نمیدونم چرا اینجوری شد!
حاج خانم سری به تاسف تکان داد و اتفاقی که حتی خود حاج خانم هم فکرش را نمیکرد روزی با چشمان خود ببیند، دهان همه شان را باز کرد.
حاج آقا لاقید میخندید، نه، نمیخندید، قهقهه میزد!
چنان بلند و خارج از چارچوب قوانینش که صدای خنده هایش در کل خانه پیچیده بود.
انگار بودن سراب، او را هم از آن قالب سفت و سخت خود بیرون کشیده بود.
این دختر همه چیزش به معجزه میماند. آمدن بی هوایش، جا باز کردنش در دلهایشان، تغییر دادن افراد این خانه که سالها با ورژن پوسیده ی خود خو گرفته بودند.
_ ماشالله بهت دخترم، خدا حفظت کنه.
حامی حق داشت به خاطرت تو روی همه وایسته…
خوشبخت بشین!
حامی اولین کسی بود که به خنده های پدرش واکنش نشان داد. نیشش تا بناگوش باز شد و سرخوش از تایید انتخابش، چشمکی حواله ی سراب کرد.
_ همین که تونسته شما رو اینجوری به خنده بندازه، یعنی خوشبختی.
آخرین باری که دور هم، با این صمیمیت نشستیم و خندیدیم رو یادم نمیاد.
خنده اش رو به افول رفت.
پسرکش حق داشت، او و همسرش بعد از آن اتفاق دیگر آن انسانهای سابق نشدند.
تاوان سرنوشت شومشان را حامی داده بود، آنطور که باید در حقش پدری نکرده و حالا که حسرت مواج در صدای حامی را میشنید خودش را لعنت میکرد.
دست روی شانه ی حامی گذاشت و شرمنده سری تکان داد. نمیخواست گذشته را بیشتر از این شخم بزند، به خصوص جلوی سراب که گفت:
_ عروسم واسه ما و این خونه اومد داشت، قول میدم از این به بعد بیشتر از این لحظه ها داشته باشیم.
حامی متاثر از نگاه جدید و مردمک لرزان پدرش لبخندی زد، با اطمینان و دلجویانه پلک روی هم فشرد و گفت:
_ مثل همیشه رو قولتون حساب باز میکنم بابا.
اگر یک لحظه ی دیگر به این کارشان ادامه میدادند، حاج خانم از شدت احساساتی شدن زیر گریه میزد.
سرفه ای مصلحتی کرد و راضی از بهم زدن آن لحظات احساسی، سراب را مخاطب قرار داد.
_ خوب شد این بچه یه حرفی زد که شما پدر و پسر بچسبین به هم!
یعنی چی که مراسم نمیخوای؟ مگه من مردم که تو خشک و خالی عروس شی؟
انگار خواسته ی سراب را فراموش کرده بودند و حالا با یادآوری حاج خانم، همه با هم روی سر سراب ریخته و منتظر پاسخش بودند.
حامی که این خواسته را به همان موضوع مورد بحثشان ربط میداد، نوچی کرده و با غیظ دندان روی هم سایید.
_ فکر کردم این بحث بسته شد!
_ کدوم بحث؟ چیزی هست که ما ازش بی خبریم؟
لعنت به زبان عجولش، همین را کم داشتند…
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 2.4 / 5. شمارش آرا 5
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
خیلی دلم میسوزه واسشون
خدا کنه خراب نشه همه چی
واقعا ممنون از پارت گذاریتون
لازم بازم بگم این زوج و این پدر شوهر ومادرشوهر بهترینن
فقط کاش راغب نتونه این حال خوبشون رو خراب کنه