#پارت۲۷

#آشوب

-باشه ،باشه .اسپریت کو …

اشاره ای به کنسول کنار تخت اش میکند .

علی بلند میگوید:

-آشور سریع اسپری رو بده…..

آشور در صدم ثانیه اسپری را به به انها می رساند .

علی سریع برایش دو پاف اسپری میزند .

حالش بهتر شده است

سرفه هایش قطع شده است

حالش که بهتر میشود

هرسه اشان همدیگر را بغل میکنند

آشوب بعداز چند دقیقه میگوید:

-امروز میخوام برم دیدنش میایی؟!…

***************

-الوان ؟!…

+جانم!……….

-میگم خونمون ،یه قسمت اش طرح سنتی باشه.

کاغذ دیواری بزنیم که روی ان قشنگ نوشته شده باشه:

«هوا ،خاه توام جانا»

بعد یه پنجره بزرگ .

ودوتا صندلی راک

و گراموفون کنار صندلی راکمون باشه.

واهنگ زیبایی yasmin levy-la Alegria

گوش کنیم .

بچه هامون بزرگ بشن وما بشینم وتو برام شاهنامه بخونی….

ویه سمت دیگه اش کتاب خونه باشه؛پراز کتاب های شعر وعاشقانه…

یه شومینه هم داشته باشه…

الوان اورا باعشق نگاه میکند .

همیشه این ذوق هنریش را دوست داشت.

-چشم عزیزم..هرچی دلبر پرتقالیم بگه!…

ولی من شیش تا بچه میخوام؛سه تا دختر،سه تا پسر.

با دهان باز شده نگاهش میکند ومشتی به بازو هایش میزند ومیگوید‌:

-نه دیگه چی،فقط یه دختر یه پسر…

اسم پسرمون هم سورن باشه….

معنیش یعنی .توانا.پهلوان.

چقدر ار دیدن ذوقش و برنامه ریختنش خوشحال میشود.

اوهم میگوید:

-اسم دخترمون هم باشه جانا ؛….

به مامانش بگم :

-«آشوبم،آرامشم تویی»

به دخترمم بگم :

-«هوا خاه توهم جانا»

*****************
#پارت۲۸

#آشوب

با عشق صورتش را می بوسد.

گناه او چه بود؟!..
اوهم، اسیر دست سرنوشت شده بود.

با دیدنش لبخند میزند وذوق کودکانه ای میکند.

آب میوه ای که درحال خوردن بود مقداری از آن روی صورت می ریزد.

آشوب با دستمال صورتش تمیز میکند وباردیگر صورتش را باعشق می بوسد.

روزی های که از دنیا سیر شده بود اوهمدمش بود.

چقدر دوستش داشت.

روبه او میکند ومیگوید:

+سلام جانا من …..

اومدم مامانی …
ببخشید این چند روز گرفتار بودم…

ممیدونی که مامانت از خودشم بی زاره…

الان اومدم کلی رفع دلتنگی کنیم …

گذشته ها رفته …

اومدم امروز به دخترکم شاد باشم …

با دقت نگاهش میکند.

ادامه میدهد:

-دایی آشور هم اومده …گفت میخوام جانا رو ببینم …ولی گفتم اول من برم یه خلوت مادر دختری داشته باشیم…..

با شنیدن اسم آشور چنان ذوق میکند که دلش برایش ضعف میرود.

ادامه می دهد :

-قراره بعداز اینجا برم پیش بابای!….

میگم که چقدر بزرگ شدی ….

شیطون شدی …

موبایلش را در می اورد وبا او عکس میگیرد وآن را در پست اینستاگرامش میگذارد.

ومینویسد:

-«هوا خاه توهم جانا»

پس از دوساعت انجا ماندن پایین می آید وبه سمت آشور می رود.

روبه اومیکند ومیگوید:

-من میرم بهشت زهرا!….

برو بالا با شنیدن اسمت چنان ذوقی کرد که با دیدن خودم نکرد…

آشور میخندد ومیگوید:

-باشه اینجا باش برم ماشین رو بیارم ….

باشه ای می گوید .

زل زده است به تابلوی بالای سرش …
‌
…..آسایشگاه….

آهی میکشد.

#پارت۲۹

#آشوب

******

نگاهی به سنگ قبر می اندازد .

با اب رویش را می شوید.

اخرین بار کی به اینجا امده بود.

تولد او بود؟!…

جانا بود؟!…

یا سالگردش؟!….

یادش نمی امد.

با بغض میگوید:

-امروز رفتم دیدن جانا!…..

خیلی بزرگ شده بود …

دوماه دیگه وارد پنج سال میشه…..

قول دادم امروز بیام برای تو بگم …

که چقدر دوست داره …

چقدر با شنیدن اسمت ذوق کرد…

خیلی زود رفتی….

اگه نرفته بودی شاید همچین اتفاقی نمی افتاد…..

جانا رو مثل چشم هام مراقبشم….

اومدم بگم خیالت راحت باشه …

آروم بخواب….

«وقتی که ظلمت میکشد رو صورت خورشید نقاب…دنیای من اروم بخواب»

#پارت۳۰

#آشوب

سرش روی بازو های اوست

استرس دارد ،روبه او میکند ومیگوید:

-استرس دارم!!…..

می خندد ومیگوید:

-آخه وروجک ،استرس چی رو داری؟!….

من راضی؛تو راضی،گوربابای آدم ناراضی!! ……..

هر دو می خندد.
الوان ادامه می دهد :

-میخوام عروسیمون سه ماه دیگه باشه!….

آشوب با اخم میگوید:

+اما الوان سه ماه خیلی زود…..

الوان عینکش را بالا میدهد وبا اخم میگوید:

-واسه من ،سه ماهم سه ساله آشوب!…..

-اما…….

+اما واگر نداریم ،آشوب الان هم میری خونه آماده میشی.

لطفا ،شومیز دامن رنگیت رو بپوش !!!…

چشمی میگوید .

از ماشین پایین میرود ومیخواهد کیفش را بردارد که الوان صدایش میزند:

-آشوب؟!….

-جانم!!…

سریع نزدیک می آید
وگونه آشوبش را می بوسد و با خنده می گوید:

-حالا شد!!خداحافظ …

وماشینش را روشن می کند ،وسریع از آنجا دور میشود .

دست اش را جای بوسه الوان میگذراد!..

بوسه ای که طمع عشق می دهد .

با سرخوشی وخنده کنان وارد خانه باغ میشود.

*******

با وسواس نگاهی به خودش در آینه می اندازد .